بایگانیِ اکتبر, 2009

صداقت من

منتشرشده: 31 اکتبر 2009 در دسته‌بندی نشده

ناراحتم.هرچی پست قبلی رو میخوانم نمی دونم چرا دوستش ندارم.حس میکنم نتونستم به هدفی که می خواستم ازش برسم.اولین باره چیزی مینویسم و حس میکنم ناقصه.بدبختی عظیم تر اینکه نمیتونم تکمیلش کنم.از اون چیزاست که راحت بهشون فکر میکنم اما نمیتونم  راحت به زبان بیارمشون.

اگر کلا از پست قبلی چیزی درنیافتید اشکالی ندارد.مهم این است که خودم میدانم چه میخواستم بگویم و چه چیزی را دنبال میکردم.از انجایی هم که این وبلاگ برای خودم است و کلا فقط خودم هستم و روحم و سایه ام که مطالبم را میخوانند.فکر کنم همه خوانندگان فهمیدند چه میخواهم بگویم…

چقدر صادقم من…

دمیان 2(فرزندان قابیل)

منتشرشده: 31 اکتبر 2009 در دسته‌بندی نشده

میخواستم در ابتدا مقدمه ای از خودم بگویم برای این پست تا کمی ملموس تر شود.ولی یادم آمد فعلا نمیخواهم از خودم چیزی بگویم.یادم آمد که وبلاگم نوشته شخصی است نه زندگی نامه.شاید بعدا از دینم به کتاب دمیان و خیلی چیزهای دیگر گفتم.

در پست قبلی گزیده ای از کتاب دمیان را آوردم تا کمی ذهن را آماده کنم برای آنچه میخواهم بگویم.امروز میخواهم از نشان قابیل بگویم.از نشانی که بر جبین بسیاری میبینم و خودشان نمیدانند یا انکارش میکنند.میخواهم از فرزندان قابیل بگویم که در میان مایند و از کنار ما رد میشوند.در تاکسی٬ اتوبوس٬ مترو کنارمان قرار میگیرند بی آنکه بدانیم.با آنها همکلام میشویم ولی نمیشناسیمشان.شاید خودشان هم نمیدانند که فرزند قابیل اند نه از نسل هابیل.شاید هم نمیخواهند از نسل قابیل باشند و ترجیح میدهند هابیل وار زندگی کنند.ولی هرگز نمیتوانند.شاید برای دوره ای اندک نشانشان را پنهان کنند حتی از خودشان.اما به زودی در خواهند یافت تفاوتشان را.آنها برای بروز خودشان به جرقه ای کوچک نیازمندند.آنگاه است که آتش زیر خاکستر شعله ور میشود و هرمش عده ای  را گرم میکند٬ عده ای را هم می سوزاند.

نشان قابیل به واقع یک نشان نیست.نشان قابیل روحی خاص است.نشان قابیل است چون اولین طغیانگر عالم قابیل بوده است.نشان قابیل روحی متفاوت٬ عصیانگر٬ قدرت طلب و همیشه پرسشگر است.روحی که از ویرانگری نمیترسد.روحی که از زیر سوال بردن هر آنچه هست نمی هراسد.روحی که بسیار تشنه قدرت است.روحی که در شکل و قالبها نمیگنجد.روحی که عزت نفس خاصی دارد.روحی که به هیچ تنی محتاج نیست.روحی که میتواند بدون جسم نیز حیات داشته باشد.روحی که به هیچ چیز تعلق ندارد.روحی که اهل سازش نیست.روحی که امید به تعالی در او شعله میکشد.روحی پر تلاطم که ایستا نیست.

فرزندان قابیل خصوصیات خاصی دارند.خصوصیاتی که همه نشات گرفته از روحشان است.قدرت طلب هستند و مشاغلی خاص دارند.سر آمد هستند.محکم سخن میگویند و صاف راه میروند.مهربان میتوانند باشند.اما به کسی نمی آویزند.افکار خاصی دارند.افکاری که با به زبان آوردنشان اطرافیان مجذوب میشوند.عده ای هم که نمیخواهند سر از برف بیرون آرند سعی میکنند آنها را تخطئه کنند تا مجبور نشوند فکر کنند یا از راحت و آسایششان بزنند و فکر کنند شاید اشتباهی در افکارشان باشد.

نمیخواهم با برشمردن صفات بسیار٬ فرزندان قابیل را محدود کنم در قالبی خاص.آنها زیادند.خیلی شان به خودشان ظلم میکنند و با محجور گذاشتن بخشی از خواست های روحشان صفتی خاص را در خود از بین برده اند و از آنچه که گفته ام درو شده اند.اما به هر حال شیر ٬ شیر بود٬ اگر چه پیر بود.

اینها را گفتم به برای یافتن قابیلهای اطرافم.هرکسی بهتر میداند که نشانی بر پیشانی دارد یا نه.گفتم تا بگویم طی طریقی که به ضمیرت ختم میشود اگرچه دشوار است.اما یقین بدان اگر توانش در تو نبود نشانی هم نمیداشتی.گفتم تا بگویم فرزند قابیل بودن خیلی سخت است.چون بیش از همه خودت آزار میبینی.اما نمیتوانی خودت را عوض کنی.تا بگویم ترس با تو در تضاد است.ترس نقطه مقابل توست.نترس و بی پروا همیشه خودت باش.گفتم تا بدانم آیا کسی هست که مرا یاری کند در…؟؟؟؟

«هَل من ناصرٍ  یَنصُرنی»؟؟؟!!!!

دمیان 1…

منتشرشده: 30 اکتبر 2009 در دسته‌بندی نشده

بخش هایی از کتاب» دمیان»:

«بسیار خوب٬ فکر میکنم بتوان داستان قابیل را با تفسیری کاملا متفاوت ارائه داد.مطمئنم اکثر چیزهایی که به ما یاد میدهند بی کم و کاست درست است٬ولی شخص میتواهند همه آنها را از زاویه ای کاملا متفاوت با آنچه که نظر معلمان است ببیند.که در این صورت اکثر اوقات هم معنای بهتری پیدا میکند.فی المثل٬ ممکن است کسی قابیل و نشان روی پیشانیش را به ترتیبی که گفته شده دوست نداشته باشد.کسی ممکن است کاملا بپذیرد که او برادرش را با سنگ کشته و ترسیده و توبه کرده است.اما اینکه علامت و نشانی خاص که به او داده شده بواسطه ترس و جبن بوده ٬ علامتی که اورا از دیگران متمایز و حفظ کند و ترس از خدا را در دل انسانها بیندازد ٬حرفی کاملا عجیب است»

«اولین عامل داستان یعنی پایه واقعی آن همان «نشان» و علامت است.در صورت قابیل نشانی بود که دیگران را میترساند.کسی جرات نمیکرد به وی دست بزند.او و بچه هایش مردم را تحت تاثیر قرار میدادند .حتما آنچه که بر پیشانی داشته چیزی شبیه مهر نبوده است ٬ زندگی هرگز اینطور آشکارا و بی پرده سخن نمیگوید.کارش به رمز و کنایه است.بیشتر به نظر می آید که مردم از دیدن چهره تقریبا زشتش یکه میخوردند.شاید هم اندکی باهوش تر و متهورتر بود و نگاهی بی باکانه داشت.هرچه بود مردی قوی بود:میبایست با ترسی آمیخته به حرمت به او نزدیک شد.او یک «نشان» داشت.مردم از بچه های قابیل میترسیدند :چون آنها دارای» نشان» بودند.بنابراین مردم نشان را آنچنان که نباید تعبیر و تفسیر کردند.یعنی آن را علامتی برای تمایز ندانستند.بلکه به مفهوم مخالف آن توجه کردند.میگفتند:آن بچه های با نشان مردمانی عجیبند٬ که به واقع هم بودند.آدمهای با شهامت و با شخصیت همیشه به نظر دیگران زشت میآیند.اگر نسل مردی بی باک و زشت رو آزادانه به این سو و آن سو میرفت افتضاحی پیش می آمد لقبی به آنها میچسباندند تا هم از دستشان آسوده شوند و هم به این ترتیب ترس و وحشتی که بارها به آنها روی کرده بود را جبران کنند.»

«داستانهای کهنی مانند شریر بودن قابیل همیشه درست هستند ولی غالبا بطور صحیح ضبط نشده اند و از آنها تفسیر درستی ارائه نشده است. به نظر من٬قابیل آدم خوبی بوده و مردم از روی ترس این داستان را به او چسبانده اند..داستان تنها یک شایعه بود ٬ موضوعی که مردم با آن گپ میزدند.البته اینکه قابیل و فرزندانش دارای نوعی نشان بوده و هستند و با اکثر مردم تفاوت دارند را میپذیرم.حرف درستی است»

«در مورد کشته شدن هابیل توسط قابیل هم باید بگویم که این موضوع حتما حقیقت دارد.آنکه قوی بود ضعیف را کشت.البته جای تردید است که مقتول واقعا برادرش بوده باشدوولی این موضوع اهمیتی ندارد.همه مردها در نهایت برادرند.شاید این کار حقیقتا عملی شجاعانه بوده است.در هر حال بعد از آن آدمهای ضعیف همیشه از قابیل هراسان بودند و به سختی از او شکوه میکردند.»

«پرنده تلاش میکند تا از تخم رها شود.تخم همان جهان است.کسی که دلش میخواهد به دنیا بیاید٬اول باید دنیایی را ویران کند.پرنده به سوی خدا پرواز میکند»

«تو نمیتوانی خودت را با دیگران قیاس کنی:اگر طبیعت تو را به صورت خفاش ساخته نباید سعی کنی شتر مرغ شوی.گاهی فکر میکنی آدم عجیب غریبی هستی و خودت را ملامت میکنی که چرا راهت با اکثر مردم فرق دارد٬ از این فکر باید بیرون بیایی.به آتش خیره شو.به ابرها چشم بدوز.همینکه نداهای ضمیرت را شنیدی خود را تسلیم آنها کن.نپرس که اینها موضوعاتی مجازند یا نه٬ آیا خدا خوشش میآید یا نه.آیا پدر و معلمانم را خشنود میسازد یا نه.اگر جز این باشی خود را از بین خواهی برد.در آن صورت پایت به زمین دوخته خواهد شد٬ بدل به گیاه و نبات میشوی.خدای ما هم خداست و هم شیطان.هم جهان نور را در بر دارد هم جهان ظلمات را.او برای هیچ یک از اندیشه ها و رویاهایت استثنا قائل نمیشود.این را هیچ وقت فراموش نکن.زمانی که بیگناه شدی و روحیه یی طبیعی یافتی او تو را ترک میگوید و تو را به حال خود رها خواهد ساخت و به دنبال ظرف دیگری خواهد گشت تا اندیشه اش را در آن بریزد»

«هیچ چیز در جهان برای بشر ناگوارتر از طی مسیری نیست که به ضمیر او راه می یابد.»

****

اینها بخش هایی از کتاب دمیان بودند.توضیح بیشتر و چرایی این پست و چگونگی کنار آمدن من با آن بماند برای پست بعدی چون انگشتانم خسته شد.

گناه فقر…

منتشرشده: 28 اکتبر 2009 در دسته‌بندی نشده

پایین شهر میروم برای خرید چیزی که میگوند مرکزش آنجاست.در خیابان هایش که میچرخم ناگهان صدای گریه کودکی توجهم را جلب میکند.سر برمیگردانم.پسر بچه لاغر و آفتاب سوخته ای است به همراه مادرش.زن چادری مندرس و پاره به سر دارد.لباس های کودک چندان بهتر از او نیستند.سر زانوانش پاره است و بسیار کثیف.پسر چادر مادرش را میکشد و جلو ویترین مغازه میخکوب شده.زن دستش را میکشد و سرش فریاد میکشد که برود.اما پسر بسیار به ماشین کنترلی توی ویترین دل بسته است.گریه میکند و التماس کنان میگوید مامان تورو خدا اینو برام بخر.توروخدااااااااااااا.»تورو خدایش»٬ با گریه هایش قاطی میشود و خدای کودک برایش کش می آید.زن عصبانی و خسته است.سیلی محکمی حواله صورت کودکانه فرزندش میکند و داد میکشد :…سگ مگه نمیگم ندارم.خفه شو….اما کودک ندارم نمیداند و فقط با اصرار به ماشین چشم دوخته.نمیتوانم چشمانم را از کودک و مادرش برگردانم.زن متوجه نگاهم میشود با غیظ و نفرت نگاهی به سر تا پایم میکند و دست بچه را با تمام قدرت میکشد و دورش میکند.هنوز فحش هایی که به بچه میدهد را میشنوم.یادم میرود چه میخواستم بخرم.دلم میگیرد.لحظه ای خودم را جای کودک میگذارم.وقتی که تا شب گریه میکند و میشنود ندارم.وقتی در خیابان همان ماشین را در دست کودک دیگری میبیند که لباس های تمیز و مرتبی به تن دارد.وقتی که چشمش کودکان هم سالش را میبیند که شاد و سر حال در پارک ها بازی میکنند و بستنی میخورند و شادند و در عوض او باید زود عبور کند تا چشمش به شادی کودکان همسالش نیفتد.بزرگتر که بشود همواره به دنبال پول باشد تا آنچه در کودکی کشیده را فراموش کند و بگوید من قدرتمند و پولدارم.که والدینش را از همه پنهان کند تا کسی مادرش را نبیند.پدر احتمالا معتادش را نبیند.تا کسی خانه شان را نبیند.تا…

خدایا گناه کودکی همچون او چیست؟خدایی که در عرش نشسته ای فرمانروایی میکنی.به من بگو.گناه آن کودک چیست که اگر قرار است عقده ای نشود باید بسیار روح والایی داشته باشد.گناه کودکان دیگری همچون او چیست؟گناه او که از ابتدا حسرت کوچکترین چیزها بر دلش میماند چیست؟گناه آنها چیست که در بزرگسالی خیلی شان دزد و کلاهبردار میشوند تا گذشته شان را انکار کنند و میخواهند زود خودشان را از آنچه بودند بری بدانند چیست؟گناهشان چیست که اگر مجبور میشوند برای به دست آوردن پول کنار خیابان بایستند و تن خود را بفروشند.ارزشمندترین گوهرشان را میفروشند به بهای سیر بودن شکمشان.بدترین شغل دنیا را انتخاب میکنند برای کثیف ترین کالایی که بی آن نمیشود زندگی کرد.گناه روسپیان چیست؟گاهی فکر میکنم روسپیان پاک ترین انسانهای زمینند.روسپیان پاکند چون خیلی عذاب میکشند.تنشان را عرضه میکنند.خودشان را می آرایند و عرض اندام میکنند تا مشتری پیدا شود.مشتری که به اندازه نوک سوزنی برایشان ارزش قائل نیست و تنها به دنبال تخلیه خود است.مشتری ای که چون پول داده هرچه بخواهد با تنش میکند.تحقیرش میکند٬ خوردش میکند٬ کثیف ترین ها را به وی تحمیل میکند چون کاری به زن همخوابه اش ندارد.چون معتقد این زن بی شخصیت تر از این حرفهاست که بخواهد اقلا ثانیه ای با محبت به صورتش نگاه کند.زن با تمام وجودش این را میفهمد اما دم نمیزند و سعی میکند مشتری اش را راضی نگه دارد.تمام زن به تاراج میرود.قلبش٬ روحش٬ شخصیتش٬ اندامش و هرچه داشته… گناه این موجود چیست که باید نگاه سراسر نفرت زنان دیگر را هم به جان بخرد؟؟؟

گناه ما چیست؟؟؟گناه مایی که طعم واقعی فقر را نمیدانیم و همیشه هرچه خواسته ایم داشته ایم.گناه ما چیست که با فراغ بال در دل میگوییم چقدر آن مادر سنگدل و بی رحم است که با فرزندش چنین میکند.میگوییم هیچوقت با فرزندمان چنین نمیکنیم در حالی که ما به جای آن زن نبوده ایم.دور از گود ایستاده ایم و از بالا به همه چیز نگاه میکنیم. گناه ما چیست که تا کسی را میبینیم که لباس های مندرس دارد و بوی نا مطبوع میدهد رویمان را با نفرت برمیگردانیم  تا مبادا لباس های گران ما به خوردن به تن آن شخص بدبو شود و فکر میکنیم او نمیبیند.گناه ما چیست که اجازه نمیدهیم فرزندمان با بچه های کثیف و ژولیده هم کلام و هم قدم شود و از همان کودکی فرزندانمان را فخرفروش بار می آوریم.گناه ما چیست که وقتی کودکی سر چهارراه با دستمال کثیفش شیشه» ب ام و «شیک و با کلاس و کلی گرانمان(!) را تمیز میکند اگر هم نمیخواهیم پاکش کند کمی حس نمیکنیم شاید این کودک خیلی مظلوم باشد.به عوض همدردی پیاده میشویم و میگوییم …سوخته ٬ مادر… گمشو .و کودک پا به فرار میگذارد و برمیگردیم به دیگران نگاه میکنیم تا دیگران به این رشادت بی مانندمان آفرین بگویند و نگاه های شاد و خندانشان را به جان بخریم.در ماشین با کلاسمان بنشینیم و از ته دل از این پست فطرتی مان احساس لذت کنیم.گناه ما چیست که هرگز مجبور نبوده ایم برای نان شبمان هر کاری بکنیم؟گناه ما چیست که به روسپیان به گونه ای مینگریم که انگار یک حجم لجن متحرکند که میخواهند همه مردهای عالم را از راه به در کنند .مخصوصا شوهر بیگناه ما را (!) .غافل از اینکه شوهر بیگناهمان… همه جوره از شرمندگی آن زن در می آییم تا یادش نرود تفاله ای بیش نیست و نام آدم برایش زیادی است.گناه ما چیست که خیلی به خدا و دستوراتش عمل میکنیم اما نمیدانیم فقر چیست.گناه ما چیست که مذهبمان را به رخ همه میکشیم اما هیچ از جامعه مان نمیدانیم  یا نمیخواهیم بدانیم.گناه ما چیست که بی آنکه جای کسی باشیم میگوییم میتوانست شغل دیگری انتخاب کند؟میگوییم هر کسی راه زندگی اش را خودش انتخاب میکند.اما یادمان میرود که مایی که امروز راه نیکی را برای امرار معاش یافته ایم.عنصری به نام عقده در مغزمان چرخ نمیخورد.

خدایا.این میان گناه تو چیست؟گناه تو از اینهمه زشتی چیست؟گناه تو از رنجی که انسانها میبرند چیست؟گناه تو از لذت بی حدی که بعضی میبرند چیست؟خدایا گناه تو از آنهمه وعده که داده ای برای فقرا در نظر گرفته ای چیست؟خدایا گناه تو که اینهمه چیز بزرگ و سخت میخواهی تا بهشتی که میگویی را به بندگانت بدهی چیست؟خدایا گناه تو از فقر چیست؟؟؟

رهایی…

منتشرشده: 27 اکتبر 2009 در دسته‌بندی نشده

کودک که بودم روزی با خانواده ام به جایی رفتیم که یادم نیست کجا بود.وسعت آبی و نابی داشت.درختانش کم بودند و تا چشم کار میکرد دشت بود.خاطره آن روز در ذهنم نقش بسته.از آنکه چه کردیم و چرا آنجا رفتیم و چگونه رفتیم و چگونه برگشتیم ٬چیزی در ذهنم نیست.فقط وسعت آسمان و پهنای دشت را به خاطر دارم.هر بار آهنگی از شهرام ناظری گوش میدهم یاد آنجا می افتم.حس غریبی است.در آنجا دلم به گونه ای بود.حس سبکی خاصی داشتم.میخواستم هر آنچه در دلم است به همه بگویم.میخواستم بزرگترین راز زندگی ام را بگویم.همیشه این حس را دارم هرگاه به مرحله خاصی میرسم.به مرز رهایی.انگار که میخواهم از هر آنچه سنگینم میکند٬ رها گردم.این حس هر بار تکرار میشود با نگاه به آسمان.با نگاه به آتش.با نگاه به دریا٬دشت و کوه.نمیدانم چه سری در اینها هست.نمیدانم آن چیست که باعث میشود دلم بلرزد و من لرزشش را حس کنم و صدای ضربانش را بشنوم و احساس کنم در سینه ام آرام ندارد و میخواهد بیرون آید.قلبم سعی میکند بیرون آید اما انگار به گلویم که میرسد نمیتواند از آنجا عبور کند.راه نفسم را میبندد و نفس هایم را به شماره می اندازد و عمیق تر نفس میکشم تا هوا را به ریه هایم برسانم.چشمانم میسوزد.دیدم تار میشود و گرمی اشک را بر گونه هایم حس میکنم.اشک آرام فرو می غلطد.میشنوم کسی درونم میگوید :مرد را دردی اگر باشد خوش است٬ درد بی دردی علاجش آتش است.گریه های آرامم رفته رفته به ضجه هایی شیرین تبدیل میشوند.آخ که چقدر این درد را دوست دارم.چقدر من به این درد دلبسته ام.با خود میگویم اینهمه زیبایی را چگونه تاب بیاورم و چگونه راحت از کنارش عبور کنم.دوست دارم که اشکهایم بی محابا درونم را صیقل میدهند.اشکهای نازنینم به آرامی غبار را از لوح دلم میزداید و  دستان و لبها و چانه ام با موسیقی درونم به لرزش می افتند.هق هق های کودکانه ام ٬ گوشم را نوازش میکند.دوست دارم خودم را در آغوش بکشم .زانوانم را در آغوش میکشم و سرم را روی زانوانم میگذارم و اجازه میدهم به بلندترین صدا ناله کنم و همه دردهایم را با خیسی اشک به بیرون از تنم بفرستم.به آرامی دستم را روی قلبم میگذارم تا به او اطمینان دهم هستم و میدانم چه میکشد.مطمئن که میشود دوستش دارم و درک میکنمش ٬راه نفسم را رها میکند.آرام آرام پایین میرود و در جای خودش قرار میگیرد.لبان و چانه و دستانم هم آرام آرام از لرزش باز می ایستند و آرام زانوانم را رها میکنم.اشکم بدون اینکه بفهمم خشک میشود.همه چیز به حالت سابق باز میگردد جز یک چیز.حس لطیفی که اکنون دارم را با هیچ چیز در این دنیا معامله نمیکنم. عشقی بی نهایت در درونم شعله میکشد.خودم را میپرستم.نگاه میکنم.نگاهم عاشق شده.انگار که عشق به چشمانم آویخته شده.همه چیز و همه کس را دوست دارم اکنون.از گناه همه میگذرم. به آسمان چشم میدوزم و لبانم را به لبخند شیرینی مهمان میکنم…

بازگشت…

منتشرشده: 26 اکتبر 2009 در دسته‌بندی نشده

دیشب ٬شب سختی بود برایم.شب یک پیکار بزرگ.یک نبرد.نبرد خودم با من.تا چهار صبح بیدار بودم و میجنگیدم.خارپشت نازنینم٬ تو میدانی که چه سخت بود دیشبم.از کامنتی که برایت گذاشتم فهمیده ای.دیشب من درونم را با نهایت قساوت سر بریدم.سلاخی اش کردم.مثله اش کردم.بند بند انگشتانش  را از هم  جدا ساختم.امعا و احشایش را بیرون ریختم و به فجیع ترین شکل ممکن کشتمش.باید میمرد.هرچه فجیع تر میمرد بهتر بود٬ چون دیگر زنده نمیشد.من خودم را میکشتم به انتظار زایشی نو. زایمان اینبارم سخت بود٬ سخت تر از هر بار.حس ققنوسی را داشتم که خود را به آتش میکشد تا از خاکسترش تخمی جدید متولد شود.وقتی میکشتمش ناله های التماس آمیزش عذابم میداد ولی با گریه نوزاد جدید همه را از خاطر بردم.اکنون از حسی ناب سرشارم.انگار لوح درونم باز پاک و دست نخورده شده.هرگاه منی را میکشم تا دیگری متولد شود هم از کشتن درد میکشم هم از زایش.اما پس از آن میتوانم تا عرش اوج بگیرم.هرچقدر» من مقتول وجودم» بزرگتر باشد برای کشتنش درد بیشتری میکشم چون نمیخواهم از دستش بدهم.

در هر حال دیشب یکی از بزرگترین من درونم٬ یکی از بزرگترین فرزندانم را مثله کردم به بهای داشتن دوباره این وبلاگ و رهایی از قید خیلی چیزها.مریم به تو گفتم تا آن علت هست مونا نیست و امروز مونا هست چون آن علت نیست.روزی که وبلاگ را زدم دلیل خاصی داشتم.و امروز برای نگه داشتنش هم دلیل دارم و اینبار دلیلم محکم تر است.اینبار دلیلم تنها یک چیز است:خودم..

***

خارپشتم٬ نازنین مهربانم.کامنت هایت را چند بار خواندم.بسیار ممنونم.خوشحالم از اینکه تو را انتخاب کردم برای هم صحبتی دیشبم و حیرت کردم از اینکه بر کار دیشبم صحه گذاشتی.خوشحالم که تو هستی.خوشحالم که می خوانی ام. به خودم افتخار کردم به خاطر تو…ممنونم.خیلی…

رفتن…

منتشرشده: 25 اکتبر 2009 در دسته‌بندی نشده

میدانستم میروم ولی نه به این سرعت.

روزی که وبلاگم را زدم میدانستم چرا.دلیلم برای خودم قانع کننده بود.حالا هم که میخواهم بروم هم میدانم چرا میروم.این هم قانع کننده است.شاید دلتنگ وبلاگم بشوم.شاید هم نشوم.میدانم دلم برای نظرات خارپشت و جمیله خیلی تنگ میشود.برای خود درونم نیز.

مونای عزیزم٬ ببخش که باز تنهایت میگذارم.اما میدانی که چرا اینکار را میکنم…

از کسانی هم که در این مدت لطف کردند و مرا خواندند و چرندیات ذهنم را تحمل کردند هم ممنونم.

برای همه دوستانم آرزوی موفقیت میکنم…

و…

فکر

منتشرشده: 24 اکتبر 2009 در دسته‌بندی نشده

فکری مانند خوره به جانم افتاده:

نمیخواهم بیش از این خوانده شوم.

باید عبور کرد…

باید رفت…..

 

خدایا ببخش…

منتشرشده: 24 اکتبر 2009 در دسته‌بندی نشده

خدایا کمی با من مدارا کن.با من که نمیدانمت.با من که هر لحظه به هر آنچه بود وهست٬ شک میکنم.به من که بی شائبه استحقاق هر آنچه به من دادی ٬نیک بوده و من قدر نمیدانمش.خدایا مرا ببخش که امروز گفتمت خجالت نمیکشی انقدر ساکتی.ببخش مرا که امروز با دیدن ناشنوایی سائل به تو خشم گرفتم که چطور راحت  میگویی فقر مادر همه فسادهاست و اینهمه فقر زیاد است.ببخش مرا که گفتم چطور میتوانی جوابگوی کودکی باشی که با حسرت به بستنی و وسایل دوستش نگاه میکند.ببخش که گفتمت اگر آن کودک در بزرگسالی دزدی شود٬ تو مقصری.ببخش که یادم آمد از همه بدبختی های عالم.ببخش که میخواهم بدانم چگونه عدالت را برقرار میکنی .ببخش که من خشمناکم.ببخش که سرکشم.ببخش که نمیتوانم آرام باشم.نمیتوانم بدی ها را ببینم و بگویم به من چه.ببخش که هر لحظه چشمان ترم را به آسمان میگیرم و دلم میخواهد مرا ببینی و جوابم را بدهی.خدایا مرا ببخش که امروز وقتی به کتابفروشی رفتم و حیرانی شهرام ناظری را گذاشته بود بغض گلویم را فشرد.ببخش مرا که امروز یادم آمد چقدر دور شده ام از تو .ببخش که وقتی با تو در ستیزم بیش از همیشه میپرستمت.ببخش که هربار که با تو میجنگم تازه در می یابمت و آن لحظه است که تو را در لایه های پنهان قلبم مییابم.خداوندا مرا ببخش.خداوندا به جرم گناهانم مرا مواخذه مکن که نیک میدانم اگر آنچه تو از من میدانی بندگانت هم میدانستند هیچ کدامشان نگاهم هم نمیکردند.ببخش که امروز یه عالمه نشانه به من نشان دادی تا بگویی یادت نرود من هستم و من امروز بارها مبهوت شدم از حضورت.ببخش که جواب سوالهایم را از کانالی که فکرش را نمیکنم میدهی و من باز به دنبال سوالی دیگر سرکشی میکنم.ببخش که نمیخواهم با آنچه قبلا آموخته ام بپرستمت.ببخش که خیلی ناسپاسم.ببخش که یادم میرود این تو بودی که به من هستی دادی .ببخش که یادم میرود روزی چند دقیقه به تنم دقت کنم تا نشانه هایت را در آن بیابم.ببخش که مرگم را فراموش میکنم تا بتوانم زمینی تر زندگی کنم.ببخش یادم میرود آرام باشم با بنده هایت.ببخش که گاهی یادم میرود که بگویم خودش خواهد فهمید.خدایا ببخش مرا که هر آنچه میخواهم بر زبان زبونم می آورم و فکر میکنم بزرگ و آدمم.خدایا ببخش که فراموش میکنم این جمله را که میگوید: در هر کار تو حکمتی نهفته است.با اینکه من این جمله را با تمام وجودم لمس کرده ام.ببخش مرا که هر روز که میگذرد بیشتر به دره انحطاط میروم.ببخش مرا که بی تو نمیتوانم دمی نفس بکشم.ببخش که وقتی تو را ندارم انگار هیچ ندارم و وقتی دارمت به هیچ کس نیازی ندارم.ببخش مرا به خاطر اسلوب خاص خودم برای پرستشت.ببخش مرا که شبان داستان موسی هستم.ببخش که هر آنچه از ستایش میدانم در حد فهم ناقص خودم است.ببخش که میخواهم شبان بمانم اما بمانم.نمیخواهم موسی شوم .میخواهم کوچک و حقیر٬ این گوشه به تنهایی لحظاتم را با تو تقسیم کنم.ببخش که شبان ساده ام با فهمی ناقص اما رویاهای بزرگی در سر دارم.ببخش که میخواهم به تو برسم.ببخش که میخواهم فقط تو باشی.ببخش که بندگانت برایم تو نمیشوند.خدایا .من خیلی کوچکم.من از تو هیچ نمیدانم.میدانی که هرگاه به تو میاندیشم آنقدر میاندیشم که مغزم باد میکند و به هیچ نتیجه ای نمیرسم.اما تنها یک حس است که مرا به تو محتاج میکند.خدایا من به تو محتاجم.تنها به تو.خدایا میدانی که حاضرم به بهای به دست آوردنت و حس داشتن همیشگی ات همه چیزم را از دست بدهم.

مهربان من..میدانم که مرا میبخشی.تو خدای منی.فقط برای منی.نازنین منی.عزیز منی.خدای من ٬ تو مهربانترینی.دوست داشتنی ترینی.تو فقط رئوف و رحمان و رحیمی.خدای من تو جبار و قهار نیستی.خدای نازنینم.زیباترینم.میدانم صدایم را میشنوی.قلبم را سیراب کن.کویری تشنه ام.نیازمند توجه توام. خدایا میدانم به من لطف عجیبی داشته ای.میدانم که قلبم بیمار است.اما با یاد تو و اندیشیدن به آسمانت دلم حال غریبی میگیرد.خدایا قلبم را به تو میبخشم .قلبم را جز تو به هیچ کس دیگری نمیتوانم بدهم.خودت میدانی قلبم چقدر ارزشمند است چون پاک است و تو حرمت چیزهای پاک را میدانی.فقط تو حرمت میدانی و حرمت میشناسی.خدایا ذره ای از بی نیازی ات را به من ارزانی دار. ذره ای از عطوفت و مهربانی ات را.میخواهم با همه مهربان باشم.ذره ای از صفات بی مانندت را در وجودم که بگذاری میتوانم با آنها تا ماه را پرواز کنم.مرا عاشق خودت کن.میدانم تو مرا دوست داری اگر نداشتی من اینجا نمی نشستم و اشک نمیریختم تا به من توجه کنی.میدانم تو همیشه هستی و این منم که حضورت را منکر میشوم یا فراموش میکنم.

خدای من٬تو میدانی مرا چه میشود امشب و هر شب…

لعنت بر انتظار!!!

منتشرشده: 24 اکتبر 2009 در دسته‌بندی نشده

لعنت بر انتظار!

لعنت بر تصوری که دیگران از ما دارند و با آن ما را محدود میکنند.میرویم٬ می آییم.مینشینیم.کار میکنیم که انتظارات را بر آورده کنیم.کوچکیم از ما میخواهند در کوچه یواش بخندیم٬ چون از ما انتظار دارند خانوم باشیم.مجبورمان میکنند تا احساساتمان را پنهان کنیم و قوی باشیم چون مردیم و از ما انتظار دارند شکننده نباشیم.به زور مدرسه میفرستنمان چون انتظار دارند درس بخوانیم.مجبورمان میکنند تا بیش از حد توانمان زحمت بکشیم چون انتظار دارند اول باشیم.اعتقادات مذهبی را رعایت کنیم چون انتظار دارند مانند آنها باشیم.کسی را دوست نداشته باشیم چون دوست داشتن در قاموسشان مساوی با هرزگی است.روابط جنسی نداشته باشیم و یادمان برود که نیاز قویی به نام نیاز جنسی داریم  چون آن که دیگر خود هرزگی است.ازدواج میکنیم از ما انتظار دارند همسر خوبی باشیم.اگر زنیم شوهرمان هرچه گفت بگوییم چشم٬ خفه میشویم چون شما سرور مایی.همین که نان ما را میدهی منت بر ما مینهی.اگر مرد باشیم باید همه مدله ناز و اطوارهای احمقانه خانوم را بخریم و کلی پول خرج قر و فرها و چشم و هم چشمی هایش بکنیم.از کله صبح تا بوق سگ کار کنیم چون مردیم.چشممان کور دندمان نرم.اگرزنیم و   شو هرمان نیازی داشت و ما آن موقع حوصله نداشتیم با آغوش باز بپذیریم  بیچاره میشویم:چون در همه کتب روانشناسی نوشته عدم برآورده ساختن حتی یکباره نیاز شوهر به معنای سرخوردگی اوست.به جهنم که سرخورده میشوی.از سر کار برمیگردیم زن بیکارو علافمان که از صبح وقتش را به ویترین دیدن گذرانده محبت میخواهد و ما خسته کاریم.توجه نمیکنیم زن شیون میکند٬هوار میکشد و زمین و زمان را به هم میریزد که شوهرش توجه به او نکرده و لابد زیر سرش بلند شده.در محیط شغلی گونه ای رفتار میکنیم از فردا همه انتظار همان رفتار را دارند.اگر مدل دیگری بشویم همه فکرای عجیب غریب میکنند.:عاشق شده٬ با زنش(شوهرش) دعواش شده٬ داره کرم میریزه و …  . مجبور میشویم برای احتراز از هرگونه تنش وانمود کنیم آنچه که نیستیم را.مجبور میشویم خودمان را سانسور کنیم چون دیگران آن یکی ما را بیشتر میپسندند.

ای لعنت بر این تفکرات ٬ لعنت بر هرچه پیش فرض است.لعنت بر تفکری که فکر میکند آدم فقط یک بعد دارد و همیشه باید همان بعد باشد.لعنت بر تفکری که تا از یک بعد از وجود انسانی خوشش نیامد همه انسانیت طرف را زیر سوال میبرد.لعنت بر آنکه عاشق ما میشود و با این حس احمقانه محدودمان میکند.لعنت بر تفکرات تنگ نظر و بسته.تفکری که فکر میکند ما را به نیکی میشناسد و اگر بر اساس الگوی او رفتار نکنیم گناهی نابخشودنی است.

یکی به ما بگوید بهای اینکه هیچکس ما را نبیند چیست؟؟؟

پی نوشت:

۱) همه عشقها محدود کننده نیستند…..

۲)همه آنچه گفتم مثال نقض هم دارد و ممکن است همیشه صادق نباشد.من از چیزهایی گفتم که ا مور مبتلی به جامعه است.