بایگانیِ ژوئیه, 2010

رو دست خوردیم؟؟؟

منتشرشده: 20 ژوئیه 2010 در دسته‌بندی نشده

گشتم…نگاه کردم…مات شدم…خواستم…نشستم…برخاستم…عبادت کردم…ریاضت کشیدم…روزه سکوت گرفتم…روزه نگاه گرفتم…رفتم…دیدم…همنوا شدم…گریستم…عفت پیشه کردم…توبه کردم…توبه کردم…توبه کردم…

غمگین بودم…

دیگر هرگز توبه نکردم…

خواستم…انجام دادم…خندیدم….چشمانم را بستم…خوردم…خوابیدم…گفتم…خندیدم…شیطنت کردم…شادی کردم…ساز مخالف زدم…نرفتم…ندیدم…مست کردم…هرزگی کردم…وحشیگری کردم…

و شاد گشتم…

فهمیدم که:

آنچه خواست من است اصالت دارد نه چیزی بیش از آن…خواستی بالاتر از خواست من نیست…

***

این روزها دارم به همه چیز شک میکنم…مخصوصا به فلسفه…فکر میکنم٬ از کجا معلوم که همه چیز ناشی از تلاش مذبوحانه بشر برای نگاه به چیزی که وجود نداشته است٬نبوده باشد؟؟؟؟از کجا معلوم که بشر در سیر تفکرات خویش دچار اشتباه نشده است؟؟؟از کجا معلوم که خشت اول را معمار کج نگذاشته باشد؟؟؟از کجا معلوم که  تا ثریا این دیوار کج نرفته باشد؟؟؟

از کجا معلوم ما انسانها وارثان دیواری کج که هر لحظه امکان فرو ریختنش هست٬ نباشیم؟؟؟؟

وقتی وجود علت با آن کیفیت که بوده زیر سوال میرود…معلول را از ویرانی٬ گریزی نیست….

***

توضیح بیشتر این افکار مالیخولیایی و گیج کننده و در هم پیچیده و تسلسل وار بماند در ذهن خسته ی خودمان…

***

محض شفاف سازی:

تصور کن روزی بیدار میشوی و بهت میگویند تو انسان نبوده ای…تو هم نوعی حیوان بوده ای و در گویی شیشه ای به اسم زمین زندگی میکرده ای و انسانهای واقعی از کرات دیگر مشغول بررسی و بازی با  تو بوده اند و تو دستگاه کنترل از راه دور داشته ای و کارهایت تحت اختیارت نبوده و در واقع نوعی خوکچه هندی انسان نما بوده ای و با مرگت به زباله دانی آزمایشگاه پرت میشوی بدون اینکه هیچ فایده دیگری داشته باشی!!!!!!!!!!!!!!

چطور میتوانی خلافش را اثبات کنی وقتی تمام مغز و قدرت اثباتت نیز در اختیارت نیست و آنچیزی را میفهمی که اجازه میدهند؟؟؟

(این را گفتیم تا عمق یک رودست خوردن را به نمایش بگذاریم و اصلا به این معنا نیست که این قسمت ربطی به آن قسمت دارد)

زوال بی گزیر…

منتشرشده: 19 ژوئیه 2010 در دسته‌بندی نشده

چشمانم را که باز میکنم خستگی غریبی در تمام سلولهایم لانه کرده…

با زحمت بلند میشوم.آماده میشوم تا بروم بیرون.در تمام مدت اخم هایم با حالتی طلبکارانه در هم است و با گستاخی در آینه نگاه میکنم…

حوصله ندارم آرایش کنم.میروم کارم را انجام میدهم.کل کل بسیار با مدیر دفتر آخرین قطرات انرژی ام را هم میکشد و تمام میکند.اما بلاخره قانع میشود…

حتی حوصله ندارم از این سماجت و قاطعیت خودم لذت ببرم.حوصله خودم را هم ندارم.

به سرعت به سمت خانه حرکت میکنم.چقدر دلم میخواست همینجا کنار این جوب پر از آب کفش های پاشنه بلند و مانتو مقنعه ام را در می آوردم و به کمرم کمی اجازه قوز کردن میدادم و پاچه هایم را بالا میزدم و پایم را در جوب میکردم تا کمی نفس بکشد!!!!

چقدر دلم میخواست دمی ذهنم را خاموش کنم و سکوتش را به نظاره بنشینم…

نزدیک تاکسی ها میشوم.کنار خیابان گل میفروشند…از میدان ونک به خاطر این گل فروشی هایش خیلی خوشم می آید…گلهای آفتابگردان معرکه….یادم می آید که هیچ گلی را به اندازه آفتابگردان دوست ندارم.حس میکنم از سمت گلها نسیم خنکی میوزد… می ایستم… گردنم را کج میکنم و به گلهای مهربان لبخند میزنم…آنها نیز به من لبخند میزنند و سلام میکنند…چقدر این گلها مرا دوست دارند… و من نیز آنها را…میخرمشان…ای کاش لازم نبود در برابر اینهمه زیبایی چیز حقیری مانند پول داد…

در تمام مدت چشم ازشان برنمیدارم.تا لحظه ای که نگاهم به آنهاست انگار که جانی تازه در رگهایم تزریق میشود…چشمم به خیابان و آدمها که می افتد تهی میشوم…

میرسم خانه.قبل از اینکه لباسهایم را عوض کنم گلدانی می آورم و آنها را در گلدان میگذارم…

گلهای عزیزم را…

از زل زدن به آنها سیر نمیشوم…چه حس لطیف و نابی در این گلها نهان است…چقدر زیبا و دلفریبند٬ به زیبایی زنی مسحور کننده و اغواگر…

یاد فرداهای بعد امروز گلهایم می افتم که برگهای بزرگ و شادابشان و گلبرگهای زرد و مغرورشان میخشکند و من ناچارم آنهمه زیبایی را که دیگر به زشتی بدل شده در آشغالی جای دهم…دلم میگیرد از فردای آفتابگردانهایم.اما نمیشود از ترس فردای این زشتی ٬زیبایی امروزشان را از دست داد…نمیخواهم ثانیه ای را از دست بدهم…ثانیه هایی که همیشه عجله دارند برای طی شدن…

باید این زیبایی را جاودانه کنم…موبایلم را می آورم…عکس میگیرم…چندین عکس پشت سر هم و با لبخندی رضایت آمیز…گلهایم را جاودانه میکنم زیرا که میدانم فردایی دراز برایشان متصور نیست..

یکی از عکس ها را میگذارم پشت تصویر موبایلم…هر بار به موبایلم نگاه میکنم ۵ شاخه گل آفتابگردان زرد و بزرگ و فوق العاده میبینم که به من لبخند میزنند و انگار انگشت بر پوست نرم گونه ام میکشند…

نگاه میکنم و میتوانم همیشه از دیدنشان لذت ببرم…

***

می اندیشم:

آنگاه که از زوال گریزی نیست٬همیشه برای جاودانه ساختن راهی هست… 

آش زندگی ام را خودم میپزم…دست نزن لطفا…

منتشرشده: 17 ژوئیه 2010 در دسته‌بندی نشده

خواب میبینم جایی میروم که هر روز باید برای ورود چادر به سر داشت…

روزی چادرم را جا میگذارم…

خانومی زیبا و عجیب با لبخندی معنا دار به من چادری میدهد …

خانوم از روی محبت به من آن چادر را میدهد…

اما احساس خوبی ندارم از داشتن چیزی عاریه ای که مال من نیست…

ادامه خواب و رمز گشایی آن بماند برای خودم…

***

همیشه نسبت به چیزهایی که برای دیگران بوده اند همین حس را داشته ام…

هرگز از پوشیدن لباسهای کسی خوشم نیامده است.هرگز از اینکه کسی به لباسهایم یا دیگر وسایلم دست بزند خوشم نیامده است و عکس العملهای شدید نشان داده ام.

و حالا…

از افکار عاریه ای دیگران بیزارم…

از تمام آنچه برای دیگران بوده و قاطی آش زندگی ام شده بیزارم…

زمانی نشسته بودم و دانه دانه نخود و لوبیاهایی که متعلق به خودم نبود را جدا میساختم.به امید اینکه شاید بشود قالب را نگه داشت و تنها با تغییراتی جزیی آش زندگی ام را خودم بپزم…

اما دیر زمانی است که ظرف آش را برگردانده ام توی سطل آشغال…ترجیح میدهم حتی اگر چیز خوبی هم در آن بوده است ویران شود و از بین برود زیرا برای من نبوده و خواست و تلاش من در آن نقشی نداشته است.آنچه ارزشمند است چیزی است که با دستهای خودت به دست آوری اش…

آش من هنوز خیلی خام است…

هنوز نخود و لوبیا هایش خوب نپخته اند.به وقت ریختن سبزی اش کمی مانده.کمی بیشتر مانده تا رشته اش را در آن بریزم….

هنوز تا جا افتادن سالها اندیشه نیاز دارد. اما طعم خوبی دارد.یادم می آید که من بهترین آشپز عالمم…

***

چند روزی بود که بدجوری حس میکردم که آش زندگی ام به ماده ای جدید نیاز دارد.به اندیشه ای نو.باید مرتب هم بزنمش .نباید ته بگیرد.نباید فراموشش کنم.باید مرتب بچشم تا چیزی از قلم نیفتد…

***

وقتی به چشمانش نگاه میکنم و بی مقدمه میگویم خدا چیست٬هیچی لذت بخش تر از حیرتی که در چشمان روشنش میبینم نیست….

و بحث شروع میشود…

بحثی داغ و پر حرارت که ساعتها ادامه میابد… دیگران با صدای بلند بازی میکنند و ما نشسته ایم کنار هم و با سوالاتم گیجش میکنم…

گاهی جواب خیلی از سوالهایم از دهان کسانی شنیده ام که فکرش را هم نمیکردم…

ماده ی جدید آشم را یافته ام………………..

باید با طمانینه این ماده را اضافه کنم…

***

هر روز چیزی نو می یابم برای اضافه کردن در ظرف اندیشه ام٬در آش جهان بینی ام…

***

این شعر همای عجیب با حال امروزم هماهنگ است…معرفت کلامش دیوانه ام میکند… از آن دیوانه تر وقتی میشوم که میبینم کلامش مهر تاییدی است بر احوالاتم…

توبه ها را بشکنید…

میخانه ها را وا کنید ای باده خواران

پیمانه را احیا کنید ای مل گساران

باده در ساغر کنید

توبه ای دیگر کنید

خرقه از تن برکنید

توبه ها را بشکنید 

  آمد بهارااااااااان

*

یادی از آینه مستانی کنید مست پنهانی کنید

تا سحر پیمانه گردانی کنید مست پنهانی کنید

روز و شب معشوقه بازی های عرفانی کنید مست پنهانی کنید

مست پنهانی کنید همچون خماران…

توبه ها را بشکنید آمد بهاران….

*

عاشقان غوغا کنید در دل شیدا کنید

یک نفس گر میتوان ساغر زدن

پس چرا اندیشه ی فردا کنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

غصه از سر واکنید

پیمانه را احیا کنید ای بی قراران…

باده در ساغر کنید توبه ای دیگر کنید

خرقه از تن برکنید توبه ها را بشکنید

آمد بهاران…

***

پی نوشت:

این پست را برای دل خودمان نوشتیم…هیچ هدف خاصی در آن نبود جز میلمان به نوشتن…لازم نیست بر خویش فرض بدانید کامنت بگذارید.سکوت کنید آنجا که کلام را یارای رساندن مفاهیم نیست…

لیاقت …

منتشرشده: 16 ژوئیه 2010 در دسته‌بندی نشده

گاهی دلم برای صداقت گرگ ها تنگ میشود…

اما برای حماقت بره ها هرگز…

تکلیفت با گرگها معلوم است.درنده اند و خشن و بی عطوفت…

اما حماقت بره ها همیشه در تردید عکس العمل نگه ات میدارد…

اما گرگ مفلوکی که در لباس بره پنهان میشود چه؟؟؟

تفنگ را بردار و مستقیم در مغز بی خاصیتش بچکان…

چون نه لایق گرگ بودن است و نه در شان بره ها…

نتایج فلسفی یک روز شنگول!!!

منتشرشده: 14 ژوئیه 2010 در دسته‌بندی نشده

امروز به طرز غریبی شنگول میزدیم.

آخر شیطنتی کردیم و نقشی بازی کردیم و …. آخر ما در مدرسه جزو گروه تئاتر مدرسه بودیم…

استعداد هنرپیشگی ما بی نهایت عالی است….

خیلی از خودمان خوشمان آمد…

خلاصه کلی شنگول بودیم.رفته بودیم بانک.عین گلابی ها مستقیم رفتم پیش رئیس بانک و سوال پرسیدم.خیلی باشعور بود و فهمیده.نشست و یک ساعتی همه چیز را برایم توضیح داد و به همکارانش دستور میداد که فلان کار را برایم بکنند.و خودش پیگیر همه چیز بود و کلا انسان شریف و باشعوری بود!!!

کلی وقتش را گرفتم.البته من که نمیخواستم.خودش وقتش را به من داد.به خلق خدا خدمت کرد دیگر!!!

میخواستم برم بیرون حواسم رفت به جمله آخرش که گفت در فلان موضوع اگر حل نشد به خانوم فلانی رجوع کنید و بگویید مرا فلانی فرستاده و من داشتم به خانوم فلانی فکر میکردم.یهو گفتم خیلی ممنون «خانوم» لطف کردید.

یهو متوقف شدم و لپهایم رگ به رگ شد و صورتم قرمز شد.و پقی زدم زیر خنده.گفتم ببخشید.ممنون «آقا».و پریدم از در آمدم بیرون.

توی تاکسی باز خنده مان گرفت و راننده کلی با تعجب به ما نگاه کرد و سرمان را به طرف پنجره کردیم و خنده مان را کنترل کردیم.

رفتیم دادگاه.رفتیم دفتر دادگاه تا پیگیر پرونده مان شویم.یهو عین سرخوش ها پریدیم جلوی مدیر دفتر و گفتیم سلاااااااام آقای ….٬حال شما؟؟؟؟یهو دیدیم یه شکلی شد که یعنی وانمود کن منو نمیشناسی!!!

تازه فهمیدیم که آن دفعه که تنها بود و شماره اش را به ما داد و گفت اگر سوالی داشتی از من بپرس منظورش کمک پدرانه نبوده است و مقاصد دیگری را دنبال میکرده است.خنده مان گرفت از اینهمه خوش خیالی خودمان…

پرونده مان گم و گور بود و پیدا نمیشد.خنده ام گرفت و گفتم ببخشید اگه منهدم شده باشه چی؟؟؟بعد اگه گم شده باشد چه باید کرد؟؟؟؟ بعد خندیدیم!!!

متصدی امور دفتری گفت خانووووووووم.خدا نکنه.این چه حرفیه.اگه گم شده باشه خیلی بد میشه.

بعد ما نمیدانستیم چرا انقدر وحشت زده نگاهمان کرد.خلاصه پیدا شد.

برگشتنی هم داشتیم کلا برای خودمان شعر میخواندیم و واسه خودمان نقشه های بزرگ بزرگ میکشیدیم.

البته تنها قسمت بدش این بود که با کله خودمان را رساندیم خانه تا برنامه کشتی کج  امروز را نگاه کنیم اما پخش نمیکرد.کانال های بی در و پیکر همینند دیگر!!!

روز شادی بود خلاصه.بدون هیچ اتفاق خاصی…

***

ایمان داریم که:

 برای شاد بودن لازم نیست که اتفاق خاصی بیفتد.برای شاد بودن کافیست که ارزش خودت را درک کنی و خودت را دوست بداری و بدانی که منحصر به فردترین آدم کره زمینی…

برای شاد بودن باید بدانی که هر ثانیه ای که به تو داده شده فرصتی نو است.

برای شاد بودن کافی است که باور کنی همه چیز برای تو خلق شده.و باور کنی که همه چیز در خدمت توست.باور کنی که تو آنقدر توانمند هستی که میتوانی این ثانیه های اضافی را به شادترین لحظات دنیا تبدیل کنی یا به غمگینانه ترینشان….

***

البته گاهی سیاهی ها آنقدر قوی خودشان را نشان میدهند که شاد بودن سخت است.اما سرخوشی ذاتی چیزی است که در اوج غم هم میتوانی داشته باشی اش…

هنوز که غم نتوانسته بر تو مستولی شود و امروزت را خراب کند ٬از لحظه ات لذت ببر…

کسی نمیداند…

منتشرشده: 13 ژوئیه 2010 در دسته‌بندی نشده

چه کسی میداند که اینجا دلی است که از همه دنیا تنها حوضی کوچک میخواهد که بنشیند لبه اش و پاهایش را در آن فرو کند و رقص ماهی های قرمز کوچک به وجدش آورد.

چه کسی میداند که اینجا کسی است که دلش میخواهد سرش را بالا بگیرد و بگذارد نور خورشید مستقیم بر صورتش بتابد و سیرابش کند از نور!!!

چه کسی میداند که اینجا٬حجم گسترده ی بودن یک انسان را در خود گنجانده است…

چه کسی میداند که اینجا من٬ با تمام ادعایم٬ دلم هیچ نمیخواهد جز٬ لحظه ای سکوت …

سکوتی که تمام کائنات را در خود فرو برد…

چه کسی میداند چه کسی در پشت این کلمات مخفی است؟؟؟

چه کسی میداند جادوی بزرگ مرا٬تو را؟؟؟

هیچکس…هیچکس نمیداند…

ما همیشه زود خوب میشویم…

منتشرشده: 11 ژوئیه 2010 در دسته‌بندی نشده

حالم را نپرس ای دوست.

حالم را که میپرسی احساس ضعف میکنم…

کی توان برخاستن نداشته ام که اکنون اینچنین نگران حالم شده ای؟؟؟

کی خورد و خمیر شده ام و خورد و خمیر مانده ام؟؟؟

برخاسته ام.چند روزی است.نگاهم همان نگاه بی تفاوت قبل است.خنده هایم به بلندی قبل است.شیطنت هایم مانند قبل است.اخم ها و ادا در آوردن هایم همچون گذشته است.

نشانی از افسردگی و ناامیدی در من نخواهی یافت…

نه از دنیا بیزارم نه از آدمها.نه از خویشتن در عذابم و نه قصد دارم زودتر از موعد خودم را خلاص کنم…

میبینی؟؟؟

چرا باید از دنیا بیزار باشم؟؟؟ از جایی که رسمش این است و جای موجودات ضعیف و همیشه شاکی نیست!!!

از آدمها؟؟؟ موجوداتی که کارهایی میکنند که به نظر خودشان درست است !!!

از خودم؟؟؟ مگر من چه کرده ام ؟؟؟

آنقدر خوش شانس بوده ام که هنوز آزادم و نفس میکشم.هنوز عنان زندگی ام محکم در دستان خودم است و حاضر نیستم آن را به کسی سپارم.هنوز به آنچه هستم افتخار میکنم.

هنوز سودای رسیدن به خورشید در من زبانه میکشد…

هنوز نمیخواهم از تلاش برای بالا نگه داشتن سرم در گندابی که میگویند همه در آن فرو رفته اند دست بکشم.

من هستم…

نگران من نباش.هرگز نگران من نشو.هرگز…

***

دارم به پشه ای که پایم را چند ثانیه  پیش نیش زد فکر میکنم…پایم عجیب میسوزد و میخارد!!!

دارم با خودم سبک سنگین میکنم که فحشش بدهم یا ندهم؟؟؟؟

نمیتوانم.اگر نیش نزند چگونه سیر شود؟؟؟چگونه؟؟؟

مگر ما برای سیر کردن شکممان کاری بهتر از او میکنیم؟؟؟ما هم به دنبال بقا هستیم.به شیوه ای دیگر…

البته این یکی پشه ای زیاده خواه است چون بار سوم است که دارد نیشم میزند!!!

حالا که زیاده خواهی میکنی و به حقت قانع نیستی باید از حشره کش کمک بگیرم برای ساکت کردن میل آزمندی ات…

ما که مدارا میدانستیم٬تو لایق مدارا نبودی دوست کوچولو…

گاهی چه خشن از مدارا کردن با کوچولوها یا گنده ها دست برمیداریم!!!!!!!!!!!!!!!!

***

پی نوشت برای کسانی که بسیار دوستشان دارم:

ببخشید اگر جواب کامنتی را ندادم.میخواستم آن بحث تمام شود.میخواستم برخیزم و به آنچه گذشته و تمام شده و برایم دیگر ذره ای اهمیت ندارد ٬خاتمه دهم…

و تشکری ویژه از آنکه بعد از مدتها لب به سخن گشود و با حضور دوباره اش در کامنتی هرچند خصوصی بسیار شادم نمود…

***

پی نوشت برای …:

دوست نازنینم.دوست دارم کامنتهایت را عمومی کنی…اینگونه نمیتوانم جواب دهم.و ایمان داشته باش شما هرگز ما را آزار نداده اید و ما همچنان شرمنده شماییم بابت آنچه ناخواسته پیش آمد…

منتشرشده: 10 ژوئیه 2010 در دسته‌بندی نشده

برمیخیزم دوباره…

دیگر بار و دیگر بار…

من و تو موجوداتی عجیب و پیچیده ایم که در نوسان خدا بودن و شیطان بودن گاهی سرگیجه میگیریم و باورمان میشود که تفکیکی میان این دو هست!!!

من آبراکساز هستم…خدایی دو وجهی…شیطان و خدا…بخش تاریک و روشن دنیا…

باورت شده میتوانی انتخابی صورت دهی ؟؟؟

در پیچ و تاب درون و خلقیاتم در رقصی همیشگی به این سو و آن سو سوق داده میشوم…

من آبراکساز نیستم…

میتوانم در لحظه هیچ باشم…نه خدا ٬نه شیطان٬ نه قدیس و نه گمراه!!!

عنادی نیست…

هرچه هست پذیرش لحظه است و فکر نکردن به دیروز و فردا.

در انتظار هیچ «ناصر ینصرنی» ای نیستم…

من به تنهایی دنیا را خلق کرده ام…

مشتی توهم زدگانیم…

منتشرشده: 8 ژوئیه 2010 در دسته‌بندی نشده

سرم به دوران افتاده است…

باید به شکوفه ها بگویم دیگر بهار که میرسد عرض اندام نکنند و چشمان ببیننده ها را نوازش ندهند…

باید به حیوانات بگویم جفت گیری دیگر بس است…

باید به انسانها بگویم ……………………………………………………………………….

آخرین حلقه اتصالم با بارقه هایی از امید را قطع میکنم…

هیچکس قوی تر از من نیست…

دوره امپراتوری خدا به پایان رسید…

چگونه به آدمیان امید داری خارپشت؟؟؟

چگونه تولد نوزادی نوید بخش حضور موجودی چون خود توست و این امید تو به آدمیان است؟؟؟

مگر من و تو چه کرده ایم؟؟؟

مگر من و تو چه گلی به سر دنیا زده ایم؟؟؟

مگر دنیا ما را کم آورد؟؟؟

شاید باید بد بود و جواب بدی را با بدی داد و انتقام سختی کشید و عدالت ؟؟؟؟

عدالتی نیست خارپشت…

شاید من و تو اشتباه کرده ایم.

مارا فریب داده اند…

خودشیفته کجایی؟؟؟

به آرزویت رسیدی…

من دیگر خدا ندارم…

لعنت بر توهم مالیخولیایی خدا…

لعنت بر خدایی که لیاقت مرا نداشت…

در آغوشت پنهانم کن مادر…

منتشرشده: 6 ژوئیه 2010 در دسته‌بندی نشده

گوشی را برمیدارم.

تا میگوید الو.داد میزنم دلم برات تنگ شدههههههههههههههههههههههه.

تعجب میکند…

میگوید تو مگه دلت برای کسی هم تنگ میشود؟؟؟؟

میپرسد مطمئنی سرت جایی نخورده؟؟؟

مونا.دلت برای مامانت تنگ شده؟واقعا؟؟؟

آری مادر.

دلم برایت تنگ شده.

برای تو.

تو که یادآور سالهای کودکی و بی خبری هستی.تو که مرا همانگونه که هستم پذیرفته ای.

دلم برایت تنگ شده مادر.

برای تو که اسطوره تمام بی خبری هایم هستی.

تمام نفهمیدن هایم.

دلم آغوشت را میخواهد.

یادت هست آخرین بار کی تو را در آغوش گرفتم؟؟؟

فکر کنم روز عروسی ام بود که تو گریستی و من نیز!!!

و پیش از آن؟یادم نیست…

میترسم روزی بیاید که تو هم نباشی و من آخرین حلقه اتصالم را با دنیای کودکی ام از دست بدهم.

دلم برایت تنگ است مادر.

نه برای تو.برای آنچه که تو یادآور آنهایی.نه برای تو.برای آنچه که از تو آموختم.برای آنها که از تو نیاموختم.

دلتنگم مادر.

دلتنگ نگاهی غضب آلودت که مرا در 70 سوراخ پنهان کند و حالا آن نگاه ها کجاست؟؟؟

سراسر عطوفت شده ای.

میبینی؟

سواستفاده میکنم از مهربانی هایت.میبینی که چقدر وحشی و افسارگسیخته شده ام؟؟؟

نمیخواهی چشم غره بروی و با قاطعیت بگویی :نع.

یادت هست چه بره رامی بودم آن زمانها که عنانم در دستان تو بود؟؟؟

حالا میبینی چه شده ام؟

وحشی و عاصی ای که جز خود به کسی دیگر اهمیت نمیدهد.

چرا افسارم را رها کردی مادر؟؟؟

کی دستانت شل شد و قوایت را از دست دادی و اجازه دادی که من بی جنبه وارانه بتازم؟؟؟

چرا اولین بار که در مقابلت ایستادم و تمام قدرتت را به سخره گرفتم سکوت کردی؟؟؟

تو چرا رام من شدی؟

تو چرا پذیرفتی دخترت تکه سنگی است که نباید انتظار داشته باشی دلتنگت شود؟

در آغوشت پنهانم کن مادر.

من نمیخواستم بزرگ شوم…

مرا به زور بزرگ کردند.

به زور آموختندم که باید برپاهای خود تکیه کنم.به زور آموختندم تنهایی را.به زور آموختندم که خوک دونی ایی که در آنم ملعبه ای بیش نیست و من مسافری رهگذرم و نباید بر هیچ دل ببندم.

در آغوشت پنهانم کن مادر…

من چه میدانستم دانستن انقدر دردناک است.

چه میدانستم بهای دانستن چیست.

چه میدانستم که قرار است هر روز نفسهایم تنگ شود و تمام دانستن هایم گلوگیر شادی هایم شوند…

چرا گذاشتی بدانم مادر؟؟؟

چرا رهایم کردی تا بزرگ شوم؟؟؟

اگر رهایم نکرده بودی هنوز طفلی نادان بودم.

در آغوشت پنهانم کن مادر…

 ولی گریه نکن …

درد میکشم هر روز.اما بزرگ میشوم.میدانی که هر روز بزرگتر و قوی تر میشوم.

میدانی که از پس همه چیز برمی آیم.

میدانی که مادر.

تو مرا میدانی.خوب مرا میدانی.

سکوت کن.وانمود کن که نمیدانی.

آنطور غم انگیز به چشمان خسته ام چشم ندوز…

دانستنت را به رخ غرورم نکش…

فقط بگذار دمی در آغوشت  بیاسایم و بلند بگریم و تو وانمود کن که نمیبینی و نمیشنوی صدای ضجه زدن هایم را.

قول میدهم وقتی از آغوشت بیرون آمدم همان لبخند شاد همیشگی را بزنم.

همین یک کار را برایم میکنی مادر؟؟؟