گشتم…نگاه کردم…مات شدم…خواستم…نشستم…برخاستم…عبادت کردم…ریاضت کشیدم…روزه سکوت گرفتم…روزه نگاه گرفتم…رفتم…دیدم…همنوا شدم…گریستم…عفت پیشه کردم…توبه کردم…توبه کردم…توبه کردم…
غمگین بودم…
دیگر هرگز توبه نکردم…
خواستم…انجام دادم…خندیدم….چشمانم را بستم…خوردم…خوابیدم…گفتم…خندیدم…شیطنت کردم…شادی کردم…ساز مخالف زدم…نرفتم…ندیدم…مست کردم…هرزگی کردم…وحشیگری کردم…
و شاد گشتم…
فهمیدم که:
آنچه خواست من است اصالت دارد نه چیزی بیش از آن…خواستی بالاتر از خواست من نیست…
***
این روزها دارم به همه چیز شک میکنم…مخصوصا به فلسفه…فکر میکنم٬ از کجا معلوم که همه چیز ناشی از تلاش مذبوحانه بشر برای نگاه به چیزی که وجود نداشته است٬نبوده باشد؟؟؟؟از کجا معلوم که بشر در سیر تفکرات خویش دچار اشتباه نشده است؟؟؟از کجا معلوم که خشت اول را معمار کج نگذاشته باشد؟؟؟از کجا معلوم که تا ثریا این دیوار کج نرفته باشد؟؟؟
از کجا معلوم ما انسانها وارثان دیواری کج که هر لحظه امکان فرو ریختنش هست٬ نباشیم؟؟؟؟
وقتی وجود علت با آن کیفیت که بوده زیر سوال میرود…معلول را از ویرانی٬ گریزی نیست….
***
توضیح بیشتر این افکار مالیخولیایی و گیج کننده و در هم پیچیده و تسلسل وار بماند در ذهن خسته ی خودمان…
***
محض شفاف سازی:
تصور کن روزی بیدار میشوی و بهت میگویند تو انسان نبوده ای…تو هم نوعی حیوان بوده ای و در گویی شیشه ای به اسم زمین زندگی میکرده ای و انسانهای واقعی از کرات دیگر مشغول بررسی و بازی با تو بوده اند و تو دستگاه کنترل از راه دور داشته ای و کارهایت تحت اختیارت نبوده و در واقع نوعی خوکچه هندی انسان نما بوده ای و با مرگت به زباله دانی آزمایشگاه پرت میشوی بدون اینکه هیچ فایده دیگری داشته باشی!!!!!!!!!!!!!!
چطور میتوانی خلافش را اثبات کنی وقتی تمام مغز و قدرت اثباتت نیز در اختیارت نیست و آنچیزی را میفهمی که اجازه میدهند؟؟؟
(این را گفتیم تا عمق یک رودست خوردن را به نمایش بگذاریم و اصلا به این معنا نیست که این قسمت ربطی به آن قسمت دارد)