بایگانیِ دسامبر, 2010

همیشه تا آخرین لحظه ای که ذره ای به ارزش چیزی یا کسی شک داشته باشم، میمانم…

اما لحظه ای که ایمان حاصل کنم به بی ارزشی و بی فایده بودنش رهایش میکنم…

و این حکایت دنیای مجازی من است…

شاید بی انصافی باشد که بگویم دنیای مجازی برایم هیچ نداشت…

چون «مائده» و «دوست سفید» را از همینجا پیدا کردم… و نیز دوست بسیار با ارزشم «کمانگیر» عزیز را…که ارزشی فوق تصور برای ایشان قائلم…

فرصت نشد که «آرمین» عزیز و «رویای سبز» عزیز را بیش از این بشناسم…لابد از کم سعادتی من بوده است…»آرمان سبز» عزیز هم که تکلیفشان معلوم است…

«جمیله» و «طوبی» را دیگر ندیدم که خداحافظی کنم…

«یک خواننده» نازنین را بسیار بسیار دوست میداشتم و همواره تحسین اش میکردم و میکنم…

«خودشیفته» عزیز را هم دوست میداشتم…هرچند که خیلی وقتها عقایدمان با هم همسو نبود…اما در هر حال بسیار به دلم مینشست…

«مرد نامرئی» عزیز هم دوستی بود که به حق عاقل تر از من بود که مدت ها پیش دنیای مجازی را ترک کرد و بسیار برایم محترم بود و هست که ایمان دارم به روزی بسیار بزرگ شدنش…

و خواننده ای که همیشه با نام های مختلف به من فحاشی کرد و تمام آنچه خویش مستحق آنها بود را به من نسبت داد…شاید دلم برای حقارت تو نیز تنگ شود…شاید دلم تنگ شود تا باز ببینمت و لذت ببرم از اینکه هنوز به قدر تو در سیاهی ها غوطه ور نیستم…

و دوستی که براستی دوستی ام با او بزرگترین اشتباهی بود که در تمام زندگی ام مرتکب شده بودم…که خیلی دیر فهمیدم که حتی لایق عنوان دوستی هم نیست…

آدمهای جالب و تحسین برانگیزی را در این دنیا دیدم…اما جز تعداد معدودی، بقیه تنها خوب حرف میزدند…کمی بالاتر که میرفتی پوچی و حقارتشان تو ذوقت میزد…

اما آموختم که آدمهای دنیای مجازی اکثرا موجودات پوچ و توخالی و بی ارزشی هستند با یک دنیا عقده های روحی و جسمی که دنیای مجازی یا جایی است برای پنهان شدنشان و فرار از آنچه در دنیای واقعی هستند یا برای فرونشاندن عقده های بیشمارشان یا برای آزار دیگران…

هرچه بیشتر در این دنیا میمانم دلزده تر میشوم از آدمهای دنیای مجازی و از خودم که خویش را قاطی دنیایی کرده ام که آدمها در آن تنها یک پوسته اند و تنها چیزی که در ذاتشان نیست حقیقت و صداقت است…هرچند که در دنیای واقعی هم آدمها چندان لایق نیستند…اما اقلا در دنیای واقعی طرفت گوشت و پوست و استخوان دارد و کمتر ترسناکش میکند…

هرچه بیشتر میگذرد بیشتر میترسم از این دنیا و آدمهای آن…

فقط میماند در دلم که در لحظه های دلتنگی حرفهایم را کجا بالا بیاورم….

حالا بعد از مدتها که در این دنیا شنا کرده ام…فهمیده ام دریا نیست…مردابی است که شاید گلهای نیلوفری هم روی آن باشند اما در نهایت ذاتش رکود و تعفن مرداب است نه بیشتر…

و حالا میروم تا خودم را از این لجن متعفن دور کنم…

هنوز هم دوستانی که نامشان را برده ام و دوستانی که شاید از خاطر برده ام که از آنها نام ببرم را، بسیار دوست دارم…بدانید که بسیار بسیار برایم عزیز و محترم هستید و هرکجا که باشم همواره تا همین سان دوستتان خواهم داشت و شمایان تنها خاطرات مقدس و ناب این دنیا برایم خواهید ماند…

میروم کمی به اوضاع زندگی واقعی ام و درس و کارم سرو سامان دهم…میروم تا به آدمهای واقعی دنیای واقعی ام برسم…شاید که فردا دیگر فرصتی نباشد برای ادای دیونم…

امیدوارم این آخرین پستم باشد…امیدوارم شبیه معتادی که تصمیم به ترک میگیرد ولی نمیتواند، دوباره برنگردم…امیدوارم آنقدر کم نیاورم که به دنبال آرامشی باز در این حوالی آفتابی شوم…

برای همه دوستان عزیزم بهترین آرزو ها را میکنم…

به هر خدایی که معتقدید به او میسپارمتان…

میترسم از خودم…

منتشرشده: 11 دسامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

سکوتی ترسناک سراسر وجودم را فرا گرفته است…

من از این سکوت میترسم….

آتش زیر خاکستری است درونم…آرامش قبل از طوفان…

همین روزها شعله ور خواهم شد…طغیان خواهم کرد و خواهم شورید…ویران خواهم کرد….

دلم میسوزد برای آنکه سر راه ویرانگری آتش و آبم قرار گیرد…

اژدهای درونم چنگ و دندان نشان میدهد و تلاشی برای آرام کردنش نمیکنم…

میگذارم نرم و آرام وحشی تر شود … میگذارم آنقدر وحشی شود که ناگهان روزی به چشم بر هم زدنی تمام هستی ام را از ریشه برکند…

این روزها نمیبخشم…نمی خندم…لبخند نمیزنم…سرم را خم نمیکنم و به آسمان کثیف این شهر نفرت انگیز کاری ندارم…

محبت واژه ی بیگانه ای است این روزهایم را…

پوزخند تمام عکس العمل این روزهایم شده است…

این روزها میترسم از خودم…

به وضوح در میابم که:

قاتل خونخواری در من است…

بخند بر من…

منتشرشده: 4 دسامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

غمگینم…

نه…غمگین نیستم…غمگین واژه ی اندک و حقیری است این حال مرا….

آه که چه حقیرند این کلمات برای بیان احساساتی که اینچنین،  ژرف و موزیانه در عمیق ترین لایه های یک روح رخنه کرده اند…

نه بی قرار جادوی دو نرگس مخمورم،نه در پی سرو چمانی، روان…

و نه چشم به راه یار سفر کرده ای…

سخت است…

دارم اندک اندک در میابم که هیچ جا قرارم نیست…بی تابم…میان تمام کسانی که دوستشان داشته ام روزگاری… و امروز بدون هیچ پرده پوشی ای دوستشان ندارم…

و امروز از تمام احساس دوست داشتن هایم، تنها غباری حجیم بر تاقچه ی احساسم برجای مانده است…

و من از گردگیری بیزارم…

هرکجا میروم دیوار است…دیوار…

تمام دیوارها به هم نزدیک میشوند آنجا که منم…

تمام دنیا جمع میشود در کشوری و کشوری در شهری و شهری در محله ای و محله ای در خیابانی و خیابانی در کوچه ای و کوچه ای در خانه ای و خانه ای در اتاقکی و اتاقکی در قفسی و…

 میله های قفس خونخوارانه در تمام جوارحم فرو میروند…

صدای شکسته شدن استخوان های مقاومت های بی امانم را میشنوم و باز سعی در جوش دادن شکسته های پینه بسته ی هزار بار ترمیمم را ،دارم…

خون از تمام پیکرم جاری است و سودای سلامت و سرخوشی دارم هنوز…

بالهای رهایی ام به آتش کشیده شده است و فکر آسمان رهایم نمیکند…

بی تابم حتی در امن ترین قرارگاه هایم….

قرارم نیست…

سرم خوش نیست و به بانگ بلند نمیگویم…

سر به زیر انداخته ام و همچون شبحی بی صدا از کنار تمام گوش های دنیا میگذرم…

لبهایم را میدوزم و نگاه میکنم…به سرعت زندگی های در جریان…و من این گوشه ناظر سرعتی هستم که من جزیی از آن نخواهم بود…من از تبار آواز چلچه ها و کوچ پرستوها و سرزندگی یوزپلنگ های وحشی ام  نه از نسل کرکس های لاشخور و کفتارهای دون…میان اینهمه سیاهی جان میدهم…

همین روزها با لوبیای سحر آمیزی به آسمان خواهم رفت…

میخواهم غول آسمان ها را ببوسم…شاید که غول آسمان ها هم شاهزاده ای افسون شده باشد که با بوسه ای بیدار شود…نه به چنگش نیازی خواهم داشت نه به تخم های طلایش…

اگر هم شاهزاده نبود، در راه برگشت،هرگز لوبیا را قطع نخواهم کرد…شاید که غول بخواهد به زمین بیاید و میهمانم شود…شاید اگر بیاید و سادگی و صفای خانه ام را ببیند عاشقم شود و بماند و در کنارم آرام یابد…

شاید توانستم عشق را بیاموزم…

و خویش کوله باری بر دوش خواهم گرفت و به سرزمین افسانه ها سفر خواهم کرد تا تمام داستان های پریان و غول ها را آنگونه بنگارم که تا به حال نگاشته نشده است…آنگونه که بهتر است…طوری که نه غولی در آخرش بمیرد و نه هیچ موجود بدی مورد آزار قرار گیرد حتی…طوری که پریان غره به پیروزی های نهایی خویش نشوند…

نمیمانم که گنداب شوم…که بوی تعفنم جهان را پر کند…

هنوز دلم گرفته است…هنوز هم غمگینم…و گریزی نیست از این غصه های بی پایان…

بخند بر من… بر تمام آنچه میگویم و باور کن که اینها را دیوانه ای مست گفته است…

دیوانه ای که شاید فردا عاقل برخیزد…

بخند…