همیشه تا آخرین لحظه ای که ذره ای به ارزش چیزی یا کسی شک داشته باشم، میمانم…
اما لحظه ای که ایمان حاصل کنم به بی ارزشی و بی فایده بودنش رهایش میکنم…
و این حکایت دنیای مجازی من است…
شاید بی انصافی باشد که بگویم دنیای مجازی برایم هیچ نداشت…
چون «مائده» و «دوست سفید» را از همینجا پیدا کردم… و نیز دوست بسیار با ارزشم «کمانگیر» عزیز را…که ارزشی فوق تصور برای ایشان قائلم…
فرصت نشد که «آرمین» عزیز و «رویای سبز» عزیز را بیش از این بشناسم…لابد از کم سعادتی من بوده است…»آرمان سبز» عزیز هم که تکلیفشان معلوم است…
«جمیله» و «طوبی» را دیگر ندیدم که خداحافظی کنم…
«یک خواننده» نازنین را بسیار بسیار دوست میداشتم و همواره تحسین اش میکردم و میکنم…
«خودشیفته» عزیز را هم دوست میداشتم…هرچند که خیلی وقتها عقایدمان با هم همسو نبود…اما در هر حال بسیار به دلم مینشست…
«مرد نامرئی» عزیز هم دوستی بود که به حق عاقل تر از من بود که مدت ها پیش دنیای مجازی را ترک کرد و بسیار برایم محترم بود و هست که ایمان دارم به روزی بسیار بزرگ شدنش…
و خواننده ای که همیشه با نام های مختلف به من فحاشی کرد و تمام آنچه خویش مستحق آنها بود را به من نسبت داد…شاید دلم برای حقارت تو نیز تنگ شود…شاید دلم تنگ شود تا باز ببینمت و لذت ببرم از اینکه هنوز به قدر تو در سیاهی ها غوطه ور نیستم…
و دوستی که براستی دوستی ام با او بزرگترین اشتباهی بود که در تمام زندگی ام مرتکب شده بودم…که خیلی دیر فهمیدم که حتی لایق عنوان دوستی هم نیست…
آدمهای جالب و تحسین برانگیزی را در این دنیا دیدم…اما جز تعداد معدودی، بقیه تنها خوب حرف میزدند…کمی بالاتر که میرفتی پوچی و حقارتشان تو ذوقت میزد…
اما آموختم که آدمهای دنیای مجازی اکثرا موجودات پوچ و توخالی و بی ارزشی هستند با یک دنیا عقده های روحی و جسمی که دنیای مجازی یا جایی است برای پنهان شدنشان و فرار از آنچه در دنیای واقعی هستند یا برای فرونشاندن عقده های بیشمارشان یا برای آزار دیگران…
هرچه بیشتر در این دنیا میمانم دلزده تر میشوم از آدمهای دنیای مجازی و از خودم که خویش را قاطی دنیایی کرده ام که آدمها در آن تنها یک پوسته اند و تنها چیزی که در ذاتشان نیست حقیقت و صداقت است…هرچند که در دنیای واقعی هم آدمها چندان لایق نیستند…اما اقلا در دنیای واقعی طرفت گوشت و پوست و استخوان دارد و کمتر ترسناکش میکند…
هرچه بیشتر میگذرد بیشتر میترسم از این دنیا و آدمهای آن…
فقط میماند در دلم که در لحظه های دلتنگی حرفهایم را کجا بالا بیاورم….
حالا بعد از مدتها که در این دنیا شنا کرده ام…فهمیده ام دریا نیست…مردابی است که شاید گلهای نیلوفری هم روی آن باشند اما در نهایت ذاتش رکود و تعفن مرداب است نه بیشتر…
و حالا میروم تا خودم را از این لجن متعفن دور کنم…
هنوز هم دوستانی که نامشان را برده ام و دوستانی که شاید از خاطر برده ام که از آنها نام ببرم را، بسیار دوست دارم…بدانید که بسیار بسیار برایم عزیز و محترم هستید و هرکجا که باشم همواره تا همین سان دوستتان خواهم داشت و شمایان تنها خاطرات مقدس و ناب این دنیا برایم خواهید ماند…
میروم کمی به اوضاع زندگی واقعی ام و درس و کارم سرو سامان دهم…میروم تا به آدمهای واقعی دنیای واقعی ام برسم…شاید که فردا دیگر فرصتی نباشد برای ادای دیونم…
امیدوارم این آخرین پستم باشد…امیدوارم شبیه معتادی که تصمیم به ترک میگیرد ولی نمیتواند، دوباره برنگردم…امیدوارم آنقدر کم نیاورم که به دنبال آرامشی باز در این حوالی آفتابی شوم…
برای همه دوستان عزیزم بهترین آرزو ها را میکنم…
به هر خدایی که معتقدید به او میسپارمتان…