بایگانیِ مارس, 2010

………..

منتشرشده: 31 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

نمیدانم چه میخواهم.نمیدانم چه میخواهم بگویم.نمیدانم چرا تا چشمانم را باز کرده ام آمده ام اینجا و دلم نوشتن میخواهد.

دروغ چرا؟؟؟

میدانم.

دلم گرفته است.همین.

به دل میگویم این نیز بگذرد.به دل میگویم ملالی نیست اگر بازی شکاری چنگال در گلوی خرگوشکی معصوم فرو میکند.به دل میگویم این رسم طبیعت است.

به دل میگویم صبوری کن.صبوری.اما صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد……………….

به دل میگویم «هنگام سپیده دم خروس سحری دانی که چرا همی کند نوحه گری؟؟؟؟»

ای  دل براستی میدانی؟؟؟عمیق باش.قوی باش.رها کن.غمگین مباش.

دلم نگاهم میکند چانه اش میلرزد و چشمه چشمانش جوشان میشود.

به دل میگویم رها کن.رها کن دنیای کثیف انسانها را.ببخش انسانها را بر نامردمی های حقیرشان.ببخش بر دلهای تاریکشان.ببخش بر ارواح در کنج پنهان شده شان.

نگاه سوخته و معصوم دلم مرا نیز به آتش میکشد.

دلم نیزاری میخواهد که آتش گیرد و من در میانه باشم و با آتش یکی شوم.

دلم گرفته است.دلم شکسته است.دلم غمگین است.دلم دلش گریه کودکانه میخواهد.دلم ادامه های های های دیشبش را میخواهد.

کی میشود کوله بارم را بر دوش گیرم٬رها از هر تعلقی بروم دورترین نقطه جهان٬همانجا که هیچ انسانی را در آن راه نیست.

نمیدانم.یا این دنیا و این زندگی و انسانها مرا کم است یا من در این دنیا و این زندگی و میان انسانها زیادی ام…

چشمان ماتم بر مانیتور ثابت میشود٬بخشیدن برایم راحت است اما چینی شکسته دلم را به چه کسی بدهم بند بزند؟؟؟

 …

***

پی نوشت:

هر آنکس که خواهان نور نباشه لاجرم در سیاهی حرکت خواهد کرد…

یه پست از یه مونای دیوونه !!!

منتشرشده: 30 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

کنترل ضبط ماشین را میگیرم در دستم.طبق معمول.دنبال آهنگی میگردم که انقدر روی مغزم گوپس گوپس نکند.

به آهنگ بعدی که میرسم احساس میکنم آشنا است.

صبر میکنم.آهنگ را میشناسم.کنترل ضبط را روی داشبورد  ماشین می اندازم.هایده است که میخواند.بهترین خواننده ای که ایران به خودش دیده است.میخواند:

وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد            انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد…

چقدر این آهنگ را دوست دارم.

چه حس شیرینی بهم دست می دهد.

دلم میخواهد این حس شیرین را جاودانه کنم.دلم میخواهد مثل همیشه این آهنگ را در ذهنم به کسی اختصاص بدهم تا با آن هم آهنگ را جاودانه کنم و هم یک انسان را.

میگردم.به دنبال کسی که وقتی می آید صدای پایش از همه جاده ها بیاید.دنبال کسی که تا وقتی در باز میشود و لحظه دیدن میرسد هرچی که جاده است به قلب من برسد.به دنبال کسی که همه کسم باشد و بدون او نفسم بگیرد.به دنبال کسی که اگر او را داشته باشم به هرچی میخواهم رسیده باشم.کسی که وقتی نیست دلم نخواهد قلبم را برای کسی تکرار کنم و بگذارم گلهای خواب آلوده بخوابند.به دنبال کسی که تنم بدون او نتواند زنده باشد.به دنبال کسی که عزیز ترین سوغاتی اش غبارپیراهنش باشد و عمر دوباره من دیدن و بوئیدنش باشد.

کسی که او را برای هوس نخواهم و تنها برای نفس بخواهمش!!!!!!!!!

میگردم.از گذشته شروع میکنم.مرور میکنم تمام کسانی که آمدند و رفتند را.

هرچقدر زور میزنم نمیتوانم انسانی را پیدا کنم با این میزان ارزش برایم.

حیرت میکنم.همین چند وقت  بود که چند روزی حس میکردم عاشق شده ام برای اولین بار!!!

اما نمیدانم چرا همان موقع هم از گفتن و فکر کردن به عشق خنده ام میگرفت به نظرم مضحک می آمد که عاشق شوم.آن موقع تعجب میکردم که چرا مثل عشاق نیستم.شرحشان را خوانده بودم.باید خیلی بی تاب و بیقرار و مسکوت و اینها میبودم.اما اصلا چنین چیزی نبود.

فکر کردم که چقدر همیشه عادتهایم را عشق مینامم!!!

فکر کردم چقدر بقیه هم عادتهایشان را عشقشان میدانند!!!

فکر کردم آیا من پستی کرده ام که حس کردم عاشقم ولی هرگز نبودم؟؟؟؟

نمیدانم.مهم نیست.این سیکلی است که هر روز در زندگی من تکرار میشود.هر روز فردی جدید.هر روز حسی نو.هر روز به دنبال کشف رازی کشف نشده.اما نمیدانم چرا وقتی کشفش میکنم برایم بی معنی و بی اهمیت میشود.

هر روز به دنبال کشف آدمی نو هستم.اما وقتی تمامش را فهمیدم یا اقلا به اندازه ای که حس کردم لازم است بدانم دانستم دیگر برایم آن فرد نخواهد بود

با همه مهربان و صادقم اما قلبم با کسی نیست.انگار عاشق کسی شدن برایم باری غیرقابل تحمل است.

همچنان دنبال موجود دو پایی میگردم به نام انسان غیر از خودم که این آهنگ را به او تقدیم کنم.

میگردم دنبال انسانی که لایق این تقدیم باشد.آن انسان باید چه کسی باشد؟؟؟؟؟؟؟؟

زیبا باشد؟؟خوش اندام باشد؟؟پولدار باشد؟؟مهربان؟؟شان اجتماعی بسیار؟؟شوخ؟؟شاد؟؟مقتدر؟؟همراه؟؟

نع.

انگار که دلم انسانی را پیدا نمیکند که لایق این دل باشد.

تنها یک نفر هست………

یک نفر……….

***

پی نوشت :

سالها دل طلب جام جم از ما میکرد                    وانچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد

***

پی نوشت خیلی بی ربط:

چرا کسی نفهمید چرا حلاج میگفت انا الحق؟؟؟؟

***

پی نوشت گنگ:

چرا او من نباشد وقتی من اویم؟؟؟؟

سفر من…

منتشرشده: 27 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

به پیچ جاده ها نگاه میکردم.

به کوه های سربه فلک کشیده.به دشتهای سرسبز٬به آسمان آبی و امروز به مهی که صورتم را نوازش میداد.

خوشحال بودم.سرمست بودم.تمام ریه هایم را از لطافت هوا پر کردم.

تمام لحظاتم را خندیدم و شاد بودم.حتی یک ثانیه به غم اجازه ندادم اندوهگینم کند.

در این مسافرت به بکرترین و دور از دسترس ترین جایی که هیچ انسانی به آن راه نیافته بود رفتم.

معرکه بود.

چند روز شیرینی بود.جنگلهای بکر.رودخانه ی بکر و صخره های با عظمت.و پیچ جاده ها.

و همراه که مواظب بود تا توسط نیروهای جان بر کف پلیس جریمه نشویم.که برگشتنی شدیم!!!

چهار روز پر از انرژی و شادی.چهار روز دوری از هر فکر آزار دهنده ای.چهار روز پر از عشق به خویشتن.پر از لحظاتی ناب.ناب ناب.

لحظاتی که هیچ انسانی را در آن راه نبود.

لحظاتی که چشمانم را بستم٬دستانم را باز کردم٬قهقهه زدم٬ دست زدم٬شلوغ کردم و عابران را به حیرت واداشتم٬همراه را به تحسین و هزاران عکس العمل مختلف دیدم.اما خودم بودم.شاد و سرحال.حالا بازگشته ام.با نیرویی مضاعف.نمیدانم این نیرو چقدر دوام خواهد داشت.اما خوشحالم که از ذره ذره لحظاتم لذت بردم و شاد شدم.

البته در این مدت دوست سفید حواسش به من بود.سوالاتم را از او میپرسیدم و او صبورانه جواب میداد و راهنمایی ام میکرد.

نمیدانم چگونه است که دوست سفیدم انقدر همراه من است اما بسیار دوستش میدارم.

دوست سفید نازنین.ممنون.اگر تو نبودی نمیدانستم با میل گفتن اتفاقات جدیدی که برایم پیش آمد برای تو چه میکردم.

این سفر خیلی خوب بود.شاد بود.پر از تجربه ناب بود.پر از حس حضور بود.

دوست سفید باز هم بابت همراهی بی تکلف و توقعت ممنونم…

منتشرشده: 27 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

سلام.

برگشتم.

یه عالمه حرف تو این چند روز تو دلم گیر کرده.

مینویسم.

زود زود زود.در اولین فرصت خواهم نوشت…

امسال…

منتشرشده: 18 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

امسال حتما سال متفاوتی خواهد بود.

مونا ایمان دارد امسال سال متفاوتی خواهد بود.

مونا ایمان دارد چون در آستانه آغاز این سال با دوست سفید خیلی سفیدش آشنا شده که دوست سفیدش راه را نشانش میدهد.

در آستانه این سال مونا با دوستی که خیلی ارزشمند است پیمان آشتی دوباره بسته است.

در آستانه این سال مونا عهد بسته که هیچ تعلقی نداشته باشد و آخرین حلقه تعلقش را نیز گسست تا رها و دست خالی باشد.

مونا امسال مقدمه اتفاقات سهمگینی را میچشد.

مونای امسال با مونای سال گذشته قرنها متفاوت تر و بزرگ تر شده است.

مونای سال ۸۹ آنقدر بزرگ شده است که به خودش افتخار میکند هرچند که میداند هنوز راه زیادی در پیش دارد.اما پیشرفت خویش را میستاید.

مونای امسال قیافه اش هم با سال پیش فرق کرده است.

از همه مهمتر:

بزرگترین اتفاقی که نشانه تفاوت مونای امسال با پارسال این است که مونای دودره باز امروز پیشبند سبز خرگوشی اش را بست.دستکش هایش را دست کرد.روسری به سر بست و شروع کرد به تمیز کردن خانه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هرکه سال پیش چنین چیزی را پیش بینی میکرد مونا یک ساعت به حماقتش میخندید.اما امروز مونا کلی کار کرد و کمرش در آستانه ی تا شدن از وسط است اما عوضش کمی حس میکند دین خویش را به خانه اش ادا کرده است.

مونا این روزها که از خانه بیرون می آید هوای بهاری را با تمام وجود میبلعد.دودها را فیلتر میکند و پاکی هوا را جزیی از وجودش میکند.

این روزها گنجشکها با مهربانی خاصی مونارا از خواب بیدار میکنند و تمام روز عاشقانه برای مونا میخوانند.

این روزها مونا سفید است و صورتی است و نارنجی و آبی….

**************************************************************

پی نوشت تبریک آمیز:

دوستان نازنین بسیار عزیزم:

طوبی٬امیرحسین٬ خودشیفته٬ یک استکان چای٬ محمد صادق٬جمیله٬ احسان٬ هیچ کس٬آرمان سبز٬مریم٬خارپشتم٬ و از همه مهمتر رهگذر عزیز.

سالی سرشار از بهترین ها و شادترین ها و خوبترین ها برایتان آرزو میکنم.همه شما را بسیار بسیار دوست دارم.هر یک را به شیوه ای.اگر کسی از قلم افتاد مرا ببخشید.

مونا برای تمام دوستانش بهترین لحظات را از «او»یش میخواهد…

همینجوری از همه جا…

منتشرشده: 16 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

داشتم فکر میکردم که چرا باید از روی آتش بپرم؟؟؟

چرا رسم این است که از روی آتش بپرم.اگر بروم در آتش چه خواهد شد؟؟؟؟اگر مستقیم از وسط آتش عبور کنم نه این که از روی آن بپرم چه خواهد شد؟؟؟؟

مگر نه این است که گذشتگان به «اورادالی» اعتقاد راسخ داشتند؟؟؟

مگر نه این است که هر روز بیش از روز پیش احساس میکنم عقاید گذشتگان ریشه ای در حقیقت داشته و دارد؟

مگر نه این است که آتش یکی از چهارعناصر قدرتمند طبیعت است؟؟؟

چرا باید از رویش بپرم؟؟؟

دلم میخواهد مستقیم از وسط آن عبور کنم.

مگر سیاوش از میان آتش عبور نکرد؟؟؟

مگر آتش بر ابراهیم سرد و گلستان نشد؟؟؟

چرا برای من نشود؟

من ابراهیم نیستم.اما آتش همان آتش است.

گاهی به شعله های سرکش آتش خیره میشوم.معرکه است.چیز خاصی در آتش است.کم کم حالت خلسه ای عمیق به آدم دست میدهد.انگار که میخواهد این آتش را در دست بگیرد.

چرا در دست نمیگیرم؟؟؟؟

سوزندگی آتش مفهومی از پیش تعریف شده است.چرا نمیشود با آتش همچون آب بی پروا بود؟

چرا نمیشود مفاهیم از پیش تعریف شده را دور ریخت تا همه مفاهیم را از نو خودمان بسازیم؟؟؟

به هرچه نگاه میکنم چیز جدیدی نیست که تعریفی نداشته باشد تا من بتوانم تعریفی نو برای چیزی نو خلق کنم.

عزمم را جزم میکنم و تمام مفاهیم را به سخره میگیرم و ویران میکنم تا از نو خودم بسازمش.

دلم حالت خلسه مطلق و بی مفهومی صرف میخواهد…

چرا نمیشود؟؟؟میشود.من آدمیزادم.هرچه بگویی از من بر می آید.بیخود نیست که من اشرف مخلوقاتم.باید تفاوتی با دیگر مخلوقات بکنم دیگر.

آنروز که توانستم در فضای لایتناهی بی مفهومی غرق شوم دقیقا همان روز است که درهای جدید دیگری  سوی من باز خواهد شد.همان روز است که میتوانم مفاهیم جدید را پذیرا شوم و انقدر سفت و دودستی به مفاهیمی که دیگران برایم گفته اند دلخوش نکنم.

شاید توانستم به قاف هم برسم.خدا را چه دیددی؟؟؟؟؟

***

*اورادالی=به معنای قضاوت الهی است.پیشینیان اعتقاد داشتند که اگر کسی براستی بیگناه باشد.از سخت ترین آزمایشها هم سربلند بیرون می آید بدون اینکه آسیبی به وی برسد.عبور از آتش یکی از بارزترین نمونه های اجرای اورادالی بوده است.که سیاوش که در شاهنامه از وی صحبت شده است از این آزمون سربلند بیرون آمد.

***

پی نوشت چهارشنبه سوریانه:

لطفا از استفاده اژدر و بمب چند زمانه و بمب هسته ای و بمب نوترونی و موشک در کنار گوش زنان و کودکان و پیران خود داری فرمایید.لطفا اگر قصد دارید خودتان را بکشید دیگران را در کشتن خود سهیم نکنید.من و بقیه فعلا امید به زندگی داریم .شما اگر فکر میکنید که مرگ بهتر از این زندگی است برو در گوشه ای خلوت خودت را بترکان.تازه من برایت دست هم میزنم.خودکشی هم شهامت میخواهد به هرحال.

اما در هر حال با رعایت احتیاط هرچه میتوان خودت را تخلیه کن که در این اوضاع نابسامان یک چهارشنبه سوری سراسر هیجان میتواند وسیله خوبی برای تخلیه خشم بی امان تو باشد.اما مواظب باش چون.یا میمیری و راحت میشوی یا میمانی و تا آخر عمر بدبخت میمانی.

***

پی نوشت چهارشنبه سوریانه ی یک مونای گناهی:

یکی بیاد منو ببره چهارشنبه سورییییییییییییییییییییییییییییییی.

من میخوام بشینم رو آتیش ببینم پاکم یا نه.

البته احتمالا بعدش باید تا چند ماهی به جای نشستن بایستم و موقع خوابیدن دمر بخوابم.

من میخوام برم بیرون اژدر ببینم.!!!!

نمیدانم چرا.اما دلم میخواهد بروم وسط شادی کردن مردم.دلم میخواهد زل بزنم به چشمانشان و از شادی آنها شاد شوم.

فقط امیدوارم در چشمانشان جای شادی خشم و نفرت نبینم….

یا خدااااااااااااااااا…………

منتشرشده: 14 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

کلماتی که در اینجا گفته خواهد شد با تمام صداقت یک مونا نوشته شده است.

آنچه میگویم چیزی است که دقیقا خودم دیدم.با همین چشمان تیز بینم!!!!!!!!

امروز ما رفته بودیم به محله ای از محله های پایین شهر.کاری داشتیم در آنجا.

داشتیم از کوچه ای در آن میگذشتیم.پسرک و دخترکی را دیدیم که پشت یک وانت ایستاده اند.

دخترک 3 یا حداکثر 4 ساله بود و پسرک حداکثر 5 ساله(دقت کنید به سن این دو چون بسیار مهم است و مطمئن باشید که من در تخمین سن اشخاص از روی صورتشان تبحری خاص دارم)

پسرک یه طوری بود.دستانش نا خوداگاه به سمت شلوارش میرفت و هی دستش به سمت جایی که نباید میرفت داخل شلوارش و من با چشمان گرد به او نگاه میکردم(واقعا نتوانستم جلووی حیرتم را بگیرم) انگار مشکلی داشت.

چشمانش انگار دو دو میزدند.ما به وضوح حس میکردیم این بچه کوچک مشکلی دارد که به آلتش مربوط است.

دخترک روبرویش هم که کلا نیم وجب قد داشت!!! به او نگاه میکرد.

پسر از دیدن ما معذب شد و منتظر نگاه  میکرد و ما در نگاهش خواندیم که :برو گمشو دختره مزاحم(یعنی ما)

دخترک نیم وجبی هم با نگاهش همین را به ما گفت.

ما تعجب کردیم و دانستیم کاسه ای در نیم کاسه است و این دو یه چیزیشان میشود.

چند قدم که جلو رفتیم برگشتیم این دو را نگاه کردیم.

پسر پیرهنش را داد بالا.دختر هم همین کار را کرد.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چشمان ما گشاد شد.

پسر دستش را روی شکم دختر نیم وجبی گذاشت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چشمان ما گشاد تر شد.

دختر رفت جلو.شلوار پسر را جلو کشید و سرش را کرد در شلوار پسر و کمی بعد دستش را در شلوار پسر کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چشمان ما از حدقه در آمد انقدر گشاد شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ناگهان زمان برای مونا متوقف شد!!!

بارپروردگارا.

براستی یه دختر 4 ساله و یه پسر 5 ساله چه درکی داشتند از این موضوع!!!!

و یاد بازی هایمان در کودکی خودمان افتادیم که خوب حالا نوبت تو.سرمان را برگرداندیم که شاهد نوبت پسرک در دیدن محتویات درون شلوار دخترک  نباشیم!!!

ما از تعجب و حیرت هنوز هم در حالت هنگ به سر میبریم.

ما ماندیم که یا خدا.

چقدر بچه ها آگاه و هوشیار شده اند!!!

ما ماندیم که یا خدا.

بچه ما قرار است چی بشود با این اوضاع!!!!

ما ماندیم که یا خدا.

این بچه ها حتما چیزی در جایی دیده اند که اینطور حرفه ای دست در شلوار هم میکنند!!!

این بچه ها با این درک چطور میتوانند صبر کنند و شیوه صحیح ارضای این میلشان را بدانند.

ما ناگهان  از آمار ایدز و بیماری ها و بارداری های ناخواسته ترسیدیم.

و یه عالمه چیز دیگه که ما نمیتوانیم بر زبان بیاوریم!!!

خلاصه ما امروز به اندازه ذخیره ده سالمان تعجب کردیم.

و صد البته ترسیدیم…

 

قربانی زبان…

منتشرشده: 13 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

همیشه به این فکر میکردم که بزرگترین عامل موفقیت یک مرد در جذب یک زن چیست؟؟؟

چند روزی است که فکر میکنم اگر مردی زبان نداشته باشد با بهترین فاکتورها خیلی شکست خورش ملس است…….

و چند روزی است که فکر میکنم اگر مردی زبان داشته باشد با نداشتن کمترین فاکتور باز  هم موفق است….

چند روزی است فکر میکنم چقدر زنها موجودات معصومی هستند که با زبان چرب مردی خودشان را در اختیار او میگذارند.

چقدر امروز دلم گرفت وقتی دیدم این زبان چرب قربانی دیگری گرفته است….

نمیدانم از دست مردان دلگیر باشم یا از دست زبانشان!!!

***

پی نوشت به بانوان:

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است            باش فردا که دلت با دگران است….

معنی= این نشد یکی دیگه.گور باباش.

پی نوشت به آقایان:

ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک                     حق نگه دار که من میروم الله معک…..

معنی=بیچاره تو که قدر ما را ندانستی.ما که میرویم٬ بد به حال تو که ندانستی چه گوهری در کنار داشتی…بمان و در حسرت دیدن دوباره ما جیلیز ویلیز بفرما…ما که ماهیم تو لیاقت ما را نداشتی…

***

پی نوشت توضیح آمیز:(عجب ترکیب نازی)

این پست کلی فمنیستی بود…

حالا هی بیایید به ما فحش بدهید.خوب کردیم.یه بار هم فمنیست شدیم.عجب کیفی داشت….

همان که گفتیم مرد بیچاره.تو که نمیفهمی زن چه موجود نازنین و ظریفی است همان به که بمانی و در جهل خودت بمیری کله پوک.

***

پی نوشت یک مونای تخلیه شده:

امروز دلمان گرفت و خواستیم یک پست سوپر زرد بگذاریم.

دلمان گرفت وقتی یکی از دخترکان عزیزی که بسیار کوچک بود و یهو نفهمیدیم کی بزرگ شد و عاشق شد را دیدیم که عاشق شده است و عاشق کسی شده است که همه کاره است و دخترک عزیز عاشق مردک همه کاره شده چون روزی صد بار در گوشش میخواند دوستش دارد و گفته است که عوض و پشیمان شده.

مونا دلش گرفت وقتی با دخترک سخن میگفت و دخترک به مونا میگفت که دلش میخواهد با او ازدواج کند و از زندگی چه میخواهد جز مردی که دوستش بدارد…..

چقدر دنیای یک زن میتواند کوچک و دست یافتنی باشد….

چقدر زن میتواند راحت راضی باشد…

چقدر یک مرد میتواند راحت ظریفترین و لطیف ترین عنصر هستی را در کنار خود داشته باشد…

چقدر دلمان میگیرد وقتی میبینیم دخترک از دست رفته است…

چه خوب که ما برای همیشه نمیتوانیم دیگر به هیچ مردی نگاه خریدارانه بکنیم….

خدارا شکر که مردان برای ما با درختان تفاوتی ندارند…

برای دوست…

منتشرشده: 10 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

چقدر دوستی ها با هم فرق دارند.

چند روز است دوستی تمام زندگی مرا دگرگون کرده و به سمت نور سوقم میدهد.

چند روز قبل ترش دوست دیگری تمام زندگی مرا دگرگون کرد و به قعر سیاهی ها پرتابم کرد.

و من امروز برخاسته ام.

بی ترس.

بی غصه.

با استقامت و شهامتی باور نکردنی…

چه خوب که این عادت بی تفاوتی آدمهای گذرا در من عادتی ترک نشدنی است…

چه خوب که عادت فراموش نکردن کسانی که به من خوبی کرده اند در من ترک نشدنی است…

***

دوست خوبم.

تا لحظه ای که این هوا در ریه های من می رود و می آید که نه.تا لحظه ای که من هست.تا لحظه ای که روحم به زندگی اش ادامه خواهد داد شما برایم گوهری ناب خواهید ماند…

از «او»یم برایتان بهترین لحظات را خواهم خواست.به حرمت تمام آنچه شما به من یاد دادید و همه آنچه شما به من یادآوری کردید…

قیافه تان رو آنطور نکنید.

خودتان میدانید که از هر استادی برایم استاد تر هستید و ارزشمندتر…

قاعده…

منتشرشده: 8 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

خنده ام میگیرد.

دلم عاشق میخواهد.

به همین سادگی.

هیچ اصل و قاعده ای در کار نیست.

من هیچ قانونی را رعایت نمیکنم.

فکر نکن که با من میتوانی چیزی را پیش بینی کنی و از چیزی مطمئن باشی.

در سنت تو مجازات خیانت چیست؟؟؟

من خیلی سنت شکنم.

دلت می آید اولین کسی باشی که سنگ بر سرم میکوبی؟؟؟

سنگهای درشت انتخاب نکن.زود میمیرم و خیلی زجر نمیکشم.

سنگهای کوچک انتخاب نکن.ممکن است با نگاه تمسخر آمیزم دیوانه ات کنم.

سنگ متوسط انتخاب کن.

بیا.

من حکم سنگسارم را صادر کرده ام.

وقتی داشتم جان میکندم به چشمانم خوب دقت کن.

رضایت را در آن خواهی دید.

لذت همآغوشی گناه آلودم هنوز در چشمانم موج میزند.

تقصیر از من و گردن دلخواهم نبود.

تقصیر از تو بود که نشنیدی که از اول گفتم:

«من هیچ قاعده ای را رعایت نمیکنم»