بایگانیِ مِی, 2010

خدای نامه مونا!!!

منتشرشده: 31 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

این خدای نامه ای است برای خدا!!!

هرکس جنبه ندارد لطفا از خواندنش صرف نظر کند.چون من با کسی تعارف ندارم.نه با شما نه با خدای شما.اگر هم دچار پذیرش حاد افکار احمقانه مذهبی جماعت هستید بیشتر صرف نظر کنید.

دیروز از آن روزها بود که دلم میخواست تمام خدایی ات را به آتش بکشم.

خدایی که باش.خالقی که باش.هرچه هستی برای خودت هستی.

اگر فکر کرده ای من به حکم بنده بودنم سرخم میکنم سخت در اشتباهی .

میدانم که بهتر از هر کسی میدانی ام.خودت چنین گستاخ و بی پروا خلقم کرده ای.

سکوت کرده ام و خم به ابرو نیاوردم فقط به این خاطر که خودت قبل از دیروز و دیروزها پوستم را حسابی کلفت کرده ای.

سکوت کردم چون براستی اتفاقات بد تاثیر زیادی در من ندارند.که اگر داشتند الان تمام تخت پادشاهی و باید ها و نباید ها و خوب و بد و بودنت را به ویرانی میکشیدم.

ببخش که عبد عبید نمیشوم.

ببخش که حکم تعبدی برای من معنا ندارد.

ببخش که احکام تعبدی برای من حکم خودم است.

ببخش که نمیتوانم الاغ خوبی باشم برایت.

ببخش که شخصیت خودم را از یاد نمیبرم.

ببخش که نمیخواهم دیگر نشانه ای به من دهی.

ببخش که این خدایی کردنت برای من زیادی کوچک است.

ببخش که دیگر حاضر نیستم به تو اعتماد کنم.حاضر نیستم زمام امور زندگی ام را به تو سپارم.

نمیدانم برای من چرا نقش آرام پز را بازی میکنی و برای دیگران نقش زود پز را!!!!

من خدای آرام پز نمیخواهم.

ترجیح میدهم منت زودپز هندلی خودم را بکشم نه آرام پز حضور تو را.

خیلی حضورم برایت غیرقابل تحمل است؟؟؟؟

پشیمانی از خلقتم؟؟؟

مشکل توست.

اما اگر فکر کرده ای که از ترس جهنمت(!!!) یا به طمع بهشتت منتت را میکشم باید بگویم خوردن چرکاب و گنداب و میوه شجره زقوم را از منت تو را کشیدن خوشتر دارم.

 

***

پی نوشت:

لطفا حساب خدای خودتان را با «او» ی من قاطی نکنید.

هیچ میشوم…

منتشرشده: 28 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

داشتم سرخوش و شاد برای خودم جفتک می انداختم.

یورتمه میرفتم و گاهی چهارنعل.

هرگاه می خواستم سرخوشانه نغمه آزادی سر میدادم و عرعر میکردم.

یواشکی از یونجه های تازه میخوردم و جوهای را میبلعیدم.

هرجا دلم میخواست قضای حاجت میکردم و باکم نبود کسی ببیندم.

به هرچه صاحبم میگفت سرخم میکردم چاپلوسانه عرعر میکردم.

هرکس مرا میدید میگفت اوه.عجب الاغ خوبی!!! چه بارکش قابل و سر به زیری است…

هربار که چوبی میخوردم یا ضربه ای برشکمم نواخته میشد فکر میکردم حتما اشتباهی کرده ام. بارکش خوبی نبوده ام و صاحبم را ناراضی کرده ام.

الاغی دیگر خواه و الاغ دوست بودم.

***

روزی که خواستم از طویله بیرون آیم سرم به طاق گیر کرد و  آسمان تیره و تار شد و از هوش رفتم.

بیدار که شدم دیگر الاغ سابق نبودم.

رم کرده بودم و بندها را پاره کردم و رها به سوی دشتها چهارنعل میتاختم.

دیگر نه اجازه دادم کسی افسار بردهانم زند نه باری بر پشتم بنهد.

الاغی شدم آزادی خواه که اینجا و آنجا برای الاغ های دیگر بحث میکرد و همه چیز را زیر سوال میبرد.

این بار نیز خیلی ها شیفته اش شدند و گفتند عجیب الاغ با ذکاوتی و بادرایت و خواستنی ای است.

این بار الاغ خودخواهی شدم و با اعتماد به نفس.

***

دیرگاهی است هر چند روز یکبار سرم به طاقی میخورد.

دیرگاهی است آرامش معنایی ندارد.

دیرگاهی است دلم بس تنگ است.

دیرگاهی است تمام دنیا برایم کوچک و تنگ است و گنجایش مرا ندارد.

دیرگاهی است فهمیده ام نه میخواهم الاغ سربه زیری باشم نه میخواهم به قاطر بودن ارتقا مقام یابم.

دیرگاهی است درونم هر چند روز یکبار خانه تکانی لازم دارد.

دیرگاهی است که هر روز میزایم.هر روز خودم را میکشم.یکی از خودم هایم را و دوباره خودی دیگر را میزایم.

دیرگاهی است هرچند روز یکبار درد زایمان دارم.

دیرگاهی است این درد زایمان توان راه رفتن را هم از من سلب کرده است.

دیرگاهی است ناگهان هرچه هست و نیست را ویران میکنم و زجر میکشم و درد میکشم و به خود میپیچم و نمیدانم کیستم و چیستم و چرا هستم.

دیرگاهی است هیچ چیز حرمتی ندارد.

دیرگاهی است نمیتوانم خوب باشم.نمیتوانم بد باشم.نمیتوانم براساس هیچ معیاری باشم.فقط هستم.میدانم قاچاقی هستم.این گوشه کنارها.کنار کرمهای دیگر میلولم اما کرم نمیشوم. کنار الاغ های دیگر عرعر میکنم.اما الاغ نمیشوم.کنار شیطان ها شیطنت میکنم اما شیطان نمیشوم.کنار فرشته ها فرشته وار محبت میکنم اما فرشته نمیشوم.

من هیچ نمیشوم.

من هیچ میشود…

هوس خون کرده ام…

منتشرشده: 27 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

دندانهایم تیز شده اند برای دریدن.

زبانم تند شده برای به سخره گرفتن همه چیز و همه کس.

انگشتانم بی تابی گلویی برای فشردن میکنند.

چشمانم عمیق و غریب دودو میزنند برای نیش زدن.

درونم سگی هار زوزه میکشد.

کفتاری به دنبال لاشه ی مرداری میگردد برای سیر کردن میل مردارخواری اش.

هوس خون کرده ام…

هوس کشتن کرده ام.

هوس شکنجه کردن کرده ام.

هوس روسپی شدن کرده ام.

هوس زنی هرزه شدن در پیچ آخرین جاده زندگی هر مردی را کرده ام.

هوس گیوتین کرده ام.

صندلی الکتریکی.

دلم میخواهد اسفنج نم دار را خشک روی سر قربانی بگذارم تا زجر کش شود.

هوس شمشیر کرده ام.

هوس شرحه شرحه کردن.

هوس خندیدن به خدا کرده ام.

هوس مسخره کردنش را کرده ام.

هوس همدست شدن با شیطان را کرده ام.

هوس دور زدن شیطان را هم کرده ام.

هوس نسل کشی کرده ام.

هوس کوره  آدم سوزی.

هوس گور دسته جمعی.

هوس کرده ام شبی تمام گورهای گورستان شهر را زیر و رو کنم و استخوانها را بیرون بکشم .

هوس کرده ام به مردن همه بخندم.

آخ.

مرا در بند کشید.

دارد دیوانه ام میکند این میل بی حد جنون و طغیان.

مرا در بند کشید.

دارم آتش میکشم از هرم آتش بازی شیطان درونم.

مرا در بند کشید.

دارد له له میزند زبانم برای طعم شور و نفرت انگیز خون.

مرا در بند کشید.

شاید امشب ماه کامل است که گرگ درونم بیدار شده.

مرا در بند کشید.

من امشب هوس خون کرده ام….

بار هستی…

منتشرشده: 26 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

چه بار سنگینی میشود هستی وقتی میبینی بیش از آنچه میخواستی مورد توجه و علاقه ای.

وقتی هر روز این جمله را میشنوی که با همه فرق داری و کسی مانند تو نیست!!!

آن وقت است که اوضاع سخت میشود.

سنگین تر هم میشود وقتی خودت قویا  فکر میکنی آنقدرها هم خوب و خاص نیستی.

از همه سنگین ترش وقتی است که سعی میکنی اطرافیان را قانع کنی که در موردت اشتباه میکنند و گوششان بدهکار نباشد.

چه دردی است خودت بدانی چه هستی و دیگران بیندیشند که قدیسی!!!

درد میکشم…

منتشرشده: 26 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

نازنین.

نمیگویی دلم آتش میگیرد وقتی آنطور مونا مونا میکنی و اشک میریزی؟؟؟

نمیگویی دلم از سنگ است اما سنگ هم آب میشود با شنیدن این حرفها؟؟؟

نمیگویی آنطور که ناله میکنی و از ناپاک شدنت میگویی نفسم بند می آید؟؟؟

نمیگویی دلم کوچک است و میمیرد؟؟؟؟

نمیگویی روزی صد بار خودم را لعنت میکنم که چرا زودتر از تو خبر نگرفتم؟؟؟

نمیگویی معصومیت بیش از حدت مرا پیش رسوایی دلم شرمنده میکند؟؟؟

گریه نکن.

تو را به همه مقدسات عالم قسم بیش از این دانه های اشک را از چشمان زیبایت به پایین نلغزان.

قسمت میدهم دمی آرام گیری.

بی تابی نکن فرشته کوچکم.

ای کاش میتوانستم در مغزت فرو کنم که تو بی تقصیر بوده ای.ای کاش میتوانستم یادت بدهم کمی خودخواه باشی.کاش میتوانستم یادت بدهم خودپرستی را.کاش انقدر پاک و دست نخورده و بکر نبودی. کاش کمی.فقط کمی از خشونت ذاتی من در تو به ودیعه نهاده شده بود.

***

هیچ چیز بدتر از آن نیست که ببینی بهترین دوستت آنی برسرش آمده که همیشه از آن میترسیده است…

آخ که چقدر این سمت چپ قفسه سینه ام تیر میکشه.انگار یه دست نامحرمی آمده و اون تیکه گوشت صنوبری شکل رو سوراخ کرده…

شاید اگر…

منتشرشده: 25 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

چند روز پیش که در جنگل های سرسبز شمال با ماشین راه پر پیچ و خم «جواهر ده» را طی میکردیم.به خانه ها و ویلا هایی نگاه میکردم که وسط دل جنگل بودند و تا چشم کار میکرد سبزی بود و زلالی و پاکی.

داشتم فکر میکرد چه میشد یکی از این خانه ها برای من بود.

داشتم فکر میکردم چه میشد چه میشد اگر در یکی از این خانه ها به دنیا می آمدم.

فکر میکردم چه میشد جای به دنیا آمدن میان  دیوارهای سنگی و سیمانی یک بیمارستان و در آغوش پرستاری سفید پوش  با دستان ظریف(!!!)قرار گرفتن میان بوی کاه گل و چوب نم دار و در دستان زمخت و کار کرده یک قابله به دنیا می آمدم.

اگر به جای صدای نکره بوق و ماشین ها هر روز صدای آواز گنجشکان را میشنیدم و به جای دینگ دینگ ساعت با چهچه بلبلان از خواب بیدار میشدم چه میشد؟

داشتم فکر میکردم چه میشد پدرم صبح ها به جای اینکه با ماشین آخرین مدلش به سر کار برود با الاغش به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد.به جای اصرار بر پوشیدن لباس های شیک و اتو کشیده شلواری گشاد با کلاهی نمدی بر سر میکرد.

چه میشد اگر مادر جای زنی تحصیلکرده با افکاری بسیار روشنفکرانه زنی روستایی بود که از صبح که بیدار میشد شیر گاوها را میدوشید و ماست و کره و پنیر میزد و در شالیزارها کار میکرد.چه میشد اگر جای اینکه از کودکی در گوش من و خواهرم بخواند که زن باید بیشترین تحصیلات را داشته باشد و استقلال مالی داشته باشد و کار کند معتقد میبود که زن باید در خانه باشد و ملک بی چون و چرای همسرش.

شاید اگر به جای داشتن خواهری که در 25 سالگی دکترا قبول شد و بهش خانوم دکتر (!!!) میگفتند خواهری داشتم که در 16 سالگی به خانه شوهر رفته بود و در 25 سالگی چهارمین بچه اش را هم باردار بود اوضاع طور دیگری بود.

نمیدانم اگر جای تمام چیزهایی که پیشینه من بودند چیزهای دیگری بود چه میشد؟

نمیدانم آیا آن زمان هم نامم مونا میبود؟آیا مانند حالا به جای اینکه جوجه جغد خبیثی درونم لانه میکرد؟

شاید به جای جوجه جغد بره ای معصوم در وجودم میبود.شاید الان چند بچه هم میداشتم.شاید شوهری میداشتم با سیبیلهایی کلفت !!!

شاید وسعت دیدم شوهرم بود و بچه هایم و آسمان.شاید زلال تر از حالا میبودم.

شاید انقدر خودم را بر هر موجود زنده دیگری ترجیح نمیدادم.شاید انقدر وحشی نبودم.شاید رام و بی آزار بودم.شاید خوی درنده ای نداشتم و مانند ماده ببری وحشی همیشه آماده حمله نبودم.

شاید بلد بودم چشم بگویم و مطیع باشم.شاید انقدر راحت هرکس و هرچیزی را از زندگی ام حذف نمیکردم.

شاید میل نوع دوستی ام قوی تر بود.

شاید میتوانستم امامزاده ها را مقدس بدانم و اشک بریزم و حاجاتم را از آنها طلب کنم.شاید میتوانستم مانند زنان دیگر در مجالس روضه شرکت میکردم و اشک میریختم و و الضالین نمازم را میکشیدم.

شاید این گیسوان را بیشتر در لچکم پنهان میکردم و نمیدانستم خودم را چطور آرایش کنم.

شاید حتی میتوانستم غیر از خودم به موجود دیگری هم وفادار باشم.

شاید اگر در جای دیگری بودم.

اگر در خانواده ای دیگر.

 شاید و هزااران شاید دیگر.اما از چیزی مطئنم.در بهترین جای ممکن بوده ام.هرچه بوده ام و شده ام زمینه ساز حادثه ای عظیم بوده است.

زمینه ساز موجودی به نام «مونا» که یگانه است و بی نهایت منحصر به فرد!!!

***

معتقدم هر انسانی دنیایی یگانه است با پیچ و خم ها و زیبایی های بسیار.

و معتقدترم که خودم از اون دنیاهای خیلی خیلی زیبا و بی نظیر هستم.

واقعا این اعتماد به نفسم معرکه است!!!

مرگ بر من…

منتشرشده: 24 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

سیل اشک امانم را بریده است.

این آنچه میخواستم نبود.

نمیدانم این غم لعنتی چرا آب نمیشود.چرا کوچک نمیشود.چرا رهایم نمیکند.نمیدانم این گنداب نکبت حضور تحمیلی احمقانه ام چرا انقدر شدید پای بر گلویم میفشارد.

نمیدانم چرا «سایه سیاه و سرکشم اسیر دست آفتاب نمیشود».

سیاه ام.بی هیچ نقطه روشنی.

یک دست سیاه شده ام.

چقدر دلم میخواهد رکیک ترین فحش های این دنیا را نثار خود لعنتی ام بکنم.

خسته شدم از این رگبار بهاری بودن.از این که یک روز به اوج میروم و روز دیگر با سر به زمین کوبیده میشوم.

خسته شدم از اینکه هر روز مغز متلاشی شده ام را از سنگفرش خیابانهای گوناگون جمع کنم و در سرم بریزم و یک روزه التیام یابد و فردایش دوباره به دنبال تکه هایم بگردم.

خسته ام از بی ثباتی ام.

دلم یک روز آرامش میخواهد.یک روز کامل.

نمیدانم چرا همه چیز در من انقدر شدید و پر رنگ است.

حتی خسته ام از اینکه باید نگران این هم باشم که وقتی با چشمان قرمز پیش وکیل سرپرستم میروم باید برایش به دروغ بگویم کم خوابیده ام که چشمانم قرمز و پف کرده است.

خسته ام که مجبورم برای هرکسی چیزی را توضیح دهم.

خسته ام که هرکسی حس میکند من برای اویم و من هیچ حس تعلقی نمیتوانم به کسی داشته باشم.

خسته ام وقتی میبینم هر کسی ذره ای از مرا ملک خودش میداند.

خسته ام که اجازه نمیابم یک روز از صبح تا شب گم شوم و کسی نپرسدم کجا بودی و چرا بودی.

امروز دارم فکر میکنم مرگ بر زن بودنم.

مرگ بر این جسم لعنتی لطیف و ظریف.مرگ بر این ناتوانی های عمیق.مرگ بر این زیبایی.مرگ بر این چشمان دلفریب…

مرگ بر هر چیزی که دیگران در آرزوی داشتنش له له میزنند و بندی بر دست و پای من شده اند.

مرگ بر زن بودنم که باعث میشود هرکس فکر کند مسئول مواظبت از من است.

مرگ بر این تن که نمیگذارد کسی ببیند در پشت این تن و صورت چه چیزها که پنهان کرده ام.

مرگ بر زن بودنم که مجبورم میکند چند برابر مردها مراقب خودم باشم و نگذارم کسی ازم سواستفاده کند.مرگ بر زن بودنم که در این جامعه کثافت مجبورم چند برابر توانی که به این جسم مزخرف داده شده تلاش کنم تا خودم را بدون جنسیتم اثبات کنم.

مرگ بر زن بودنم که وحشیگری های ذاتی ام را بی حیایی و گستاخی جلوه میدهد و انسانیتم را تحت الشعاع قرار میدهد.

هی.فلانی.

من زنم. من انسانم.

نمیخواهم ظریف باشم.نمیخواهم لطیف باشم.نمیخواهم عروسک باشم.نمیخواهم ملوسک باشم. نمیخواهم کسی مواظبم باشد.نمیخواهم کسی انگشت بر پوست لطیفم بکشد و فکر کند چقدر شکننده و ظریف.نمیخواهم کسی فکر کند آنقدر زیبایم که باید مرا پشت ویترین گذاشت و پرستید. نمیخواهم کسی به بهانه لطافتم در بندم کشد.

من نه محبت میخواهم نه حمایت و نه عشق.

من ذره ای هوا میخواهم.

میخواهم نفس بکشم.

من جرعه ای آزادی میخواهم…

*

بیچاره وبلاگ نازنینم!

شده عین چاه توالت.هرچند وقت یکبار لازم میشه توش استفراغ کنم تا خالی شم.

زشت و زیبا!!!

منتشرشده: 23 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

کابوس میبینم…

کابوسی دهشتناک.

کابوسی سراسر ترس و صحنه های منزجر کننده.پر از خون.پر از سیاهی.پر از چشمان شیطانی.پر از خنده های چندش آور.پر از امعاء و احشای بیرون ریخته و تن های بدون سر و در نهایت دستی که صاحبش رخی زیبا دارد اما گلویم را میفشارد و میخواهد به زندگی سختم پایان دهد.

میترسم.

نمیدانم چطور خوابی که نیم ساعت هم طول نکشید به اندازه ابدیت آزارم داد.

نمیدانم چطور دیشب عین بید میلرزیدم و امروز صبح که بیدار شدم شاد و سرحال بودم و جز اندکی گلو درد و خستگی چیز دیگری نمانده بود.

نمیدانم وقتی خوابی میتواند مرا با تمام ادعاهایم بترساند دیگر چه جای ادعا؟

نمیدانم وقتی حضور شیطانی اش را به وضوح در اتاق حس میکنم چطور میتوانم بخوابم دوباره.

نمیدانم وقتی برمیخیزم از کدام شراب مستم که با آرامش بیدار میشوم.زنگ میزنم به مریم.میخندیم و تخت را مرتب میکنم و صبحانه میخورم و دنبال کارهایم میروم.انگار که اتفاقی نیفتاده است. 

نمیدانم وقتی صبح به گلدان حسن یوسف گوشه این اتاق آب میدهم خواب دیشب را کجای زندگی ام جای دهم.نمیدانم وقتی پرده را کنار میزنم تا نور آفتاب به تن گلدان کوچکم بخورد باورم نمیشود چیزهای بدی هم در دنیا وجود داشته باشد.

نمیدانم وقتی گلها هستند و دریا هست و آسمان هست و درختان هستند ٬ زشتی ها را کجا باید جا داد.

باورم نیست زشتی ای در این دنیا براستی وجود داشته باشد.

گاهی باور نمیمکنم که صفحه حوادث روزنامه ها واقعی باشند.که مردی به زنان تجاوز کند بعد بکشدشان.باور نمیکنم زنی مردی را تکه تکه کند.باور نمیکنم برای پول بشود انسان دیگری را از هستی ساقط کرد.

همیشه بی جنبه ام.مخصوصا وقت خواندن صفحه حوادث و ترحیم ها.انگار کسی برایم دردناک ترین داستانها را تعریف کرده است.مینشینم و های های گریه میکنم.به عکس ترحیم ها که نگاه میکنم فکر میکنم صاحب این چشمان و خود این چشمان زیر خروارها خاک است و تنش آماج حملات مورچگان و سوسک ها شده است.یادم می آید که چقدر سخت است تحمل این درد برای اطرافیان.

مینشینم و به عکس یکی از نیروهای پلیس که در یک عملیات گروگان گیری کشته شده نگاه میکنم و اشک میریزم.نمیدانم چرا.دلم به حال او میسوزد.خانواده اش یا انسانیت!!!

باورم نیست بدی ها و سیاهی ها و پلیدی ها را.هر روز میبینمشان اما باورشان نمیکنم.باورم نیست دوستی که به روی من لبخند میزند در پشت خنجری پنهان کرده باشد.

باورم نیست در کنار زیبایی ها ٬سیاهی ای وجود داشته باشد.

نمیدانم.یا من در خواب گرانی به سر میبرم.یا همه چیز فریبی بیش نیست.

گریه ام نمی آید.بیشتر دلم میسوزد.دلم برای همه سیاهی ها میسوزد.برای همه تیرگی ها.برای همه کسانی که تیره بودن را به شفاف بودن ترجیح میدهند.

نمیدانم پس کی میمیریم تا بیدار شویم…

غفلت…

منتشرشده: 21 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

امروز در راه پر پیچ و خم و سبز جاده چالوس که هر انسان عاقل و بالغ و فهمیده و باشعوری به زیبایی طبیعت فکر میکند داشتم به چیز دیگری فکر میکردم.

امروز داشتم به فرایند تولید بچه فکر میکردم.

همان کارهای بدبد!!!!

امروز داشتم فکر میکردم همین کارهای بدبد(شایدم خوب خوب) که مدت زمانش بسته به ظرفیت مرد!!! 5 دقیقه و حداکثر یک ساعت طول میکشد عجب چیز قدرتمندی است!

همین عملی که خیلی کهنه کارها ا از روی عادت و تکرار انجامش میدهند و بعضی که تازه کارند با ولعی خاص و با لذت!!!

همین کاری که گاهی در تختی مرتب با روتختی شیک انجام میشود و گاهی حتی در ماشین شاسی بلند حاج آقا!!!

داشتم به همین کار فکر میکردم که مدت شروع تا پایانش گاهی به 10 دقیقه هم نمیکشد اما میتواند باعث ایجاد حادثه ی سهمگینی به نام «انسان» شود!!!

کاری 10 دقیقه ای میتواند به قیمت 60 -70 سال زندگی یک موجود جدید شود!!!

غفلتی در حد یک ثانیه اگر با مرحله خاص زن همراه شود میتواند جنینی را در رحم زن ایجاد کند.

اگر زن شرعی باشد که خوب است.اگر نباشد حاصلش میشود زنازاده ای بلقوه که  یا زاده میشود و میشود زنا زاده بلفعل یا در نطفه خفه میشود و اگر سه ماه هم از آن بگذرد دیگر سقط جنین ساده نیست.قتل نفس است!!!

و نیز رانندگی!

که با غفلتی در حد صدم ثانیه میتواند خانواده ای را عزادار کند و بچه هایی را یتیم . زنانی را بیوه  کند و طعمه ای چرب و لذیذ برای مردان دائم الحشر!!!

از توضیح بیشتر مفاهیم بالا خودداری میکنم زیرا که با اندکی دقت میتوان دریافت که این مفاهیم چقدر ملموس و زنده اند.

دارم به نتایج اعمالی که انسانها انجام میدهند فکر میکنم.

براستی گاهی غفلتی میتواند باعث ایجاد تبعاتی شود که آن تبعات جبران ناپذیرند.

نمیدانم حساب و کتاب چنین غفلت هایی که گاهی براستی سهوا رخ میدهند چیست.

نمیدانم براستی چگونه است که بعضی تا آخر عمر هر غلطی دلشان میخواهد میکنند و عمرا دستشان رو نمیشود.

بعضی 30 سال رانندگی میکنند و یک بار هم چپ نمیکنند.

نمیدانم.شاید همه چیز به چیره دستی فاعل یا فاعله!!! مربوط است.

اما گاهی بعضی بد دستشان رو میشود و بعضی هم هرگز.(البته بگویم که ما اصلا آرزوی رو شدن دست کسی را نداریم زیرا که …. عجب رطب خوشمزه ای!!!!)

***

به هر حال هر کسی یه عالمه چیز دارد که آنها را مخفی کرده است.مخصوصا جوجه جغد خبیثنی مثل من!!!

***

پی نوشت:

دوستان نازنین جدید التاسیس!!! وقتی یک پست خصوصی است به این معناست که مخاطب خاص دارد و برای شما نیست.متوجه شدید؟؟؟

من هیچ میخواهم…

منتشرشده: 17 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

مرا با چیزهای کوچک و بی اهمیت سرگرم نکن.

سعی نکن قانعم کنی با ماسماسک های آدمهای کوته بین!!!

من بیش از اینها میخواهم.

من از تو و این دنیا و تمام آدمیانش بیش از اینها میخواهم.

من آن میخواهم که بتوانم با آن نخواهم.

من «هیچ» میخواهم.