بایگانیِ سپتامبر, 2011

تلخ…

منتشرشده: 30 سپتامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

تلخ بود امروز…

خیلی تلخ…

پیر که بشوم…

منتشرشده: 28 سپتامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

نگاهش میکنم…

تلاش بی نهایتی دارد خودش را خوشبخت نشان بدهد…

لبخند میزنم…

تنها ، تو این خونه بزرگ چکار میکنی ؟؟؟

تلوزیون نگاه میکنم…غذا برای خودم درست میکنم… میخورم…خاطره هامو مینویسم…خوشحالم…از تنهایی ام لذت میبرم…خستگی سالهامو دارم در میکنم…

چقدر سعی میکنی خودت را قوی نشان بدهی…

طفلک تو چقدر تنهایی…چقدر تنها شده ای…

اولین بار است که از تنهایی میترسم…دوست ندارم مانند او شوم…تنها در آستانه کهولت سن !!!

بغضم را به زور فرو میدهم… 

چشمان خیسم را میبیند… اصرار میکند خوشبخت است و احساس تنهایی ندارد…

لب پایینی ام را میگزم…سرم را بالا میگیرم و نفس عمیق میکشم تا اشکهایم نریزند…

ای کاش انقدر شبیه خودم نبودی…انقدر مغرور…ای کاش میتوانستم نزد خودم بیاورمت و تو مقاومت نکنی برای اینکه ثابت کنی به کسی نیازی نداری…

***

پیر که بشوی همه مفاهیمی که در جوانی معنایی داشتند ، معنایی متفاوت می یابند…

پیر که بشوی همه شادی های جوانی سرخوشی های سبکسرانه میشوند برای تو …

پیر که بشوی همه چیز عوض میشود…

پیر که بشوی دردهایت فقط از بیماری نیست…

پیر که بشوی رنج رفتن عزیزان ویرانت میکند…

پیر که بشوی بزرگترین کابوس زندگی ات تنهایی است….

زن در آینه…

منتشرشده: 26 سپتامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

دست میسایم بر تن صیقلی آینه…

این زن کیست که در آینه میلرزد ،تار میشود ، محو میشود و دوباره ظاهر میشود…

این زن هیچکس نیست…

این زن نقطه ای است در صفحه لایتناهی هستی…

نقطه ای که بودن یا نبودنش هیچ خللی در نظم هستی وارد نمی آورد…

نقطه ای که خودش احساس میکند مهم است ولی هرچه بالاتر میرود حقارتش بیشتر به چشم می آید.تا بدانجا که دیگر به چشم نمی آید…

نقطه ای که روزی محو میشود و نقطه های دیگری جایگزینش خواهند شد…به همین راحتی…بدون اینکه کسی یادش بیاید او را…

زن در آینه دیگر نمیلرزد…

به جای آن لبخندی آرام تمام صورتش را  می پوشاند…

و زن چه ساده شاد میشود…

تولدم مبارک…

منتشرشده: 25 سپتامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

28 شهریور:

موبایلم زنگ میخورد…مادر است…سوال میکند: برای تولدت چی بخرم؟؟؟

احساس عمیق نفرت از روزی که دیگران را مجبور میکند که برایت چیزی بخرند در جانم میپیچد.میگویم : هیچ !!!

قطع میکند…عصر دوباره زنگ میزند…میگوید : اون کیف که در فلان مغازه دیدی را برایت بخرم؟؟؟ مشکی یا قهوه ای؟؟؟

باز احساس نفرت…اصرار میکند…مشکی را انتخاب میکنم چون کیف مشکی ندارم !!!

29 شهریور :

بلند میشوم درس میخوانم و حاضر میشوم که بروم خانه مادر…صبح زود دادگاه دارم و به خانه خودم بسیار دور است…

شب میشود…

به همراه زنگ میزنم…شب نمی آید خانه مادر !!! حوصله ترافیک شرق را ندارد !!!

فکر میکنم حوصله مرا چه؟؟؟

میگوید : برو برای خودت خرید کن ، پولش رو میریزم به حسابت، به عنوان کادو تولد !!!!!!!!!

فکر میکنم که من چقدرررررررر از این روز متنفرم !!! 

از روزی که دیگران قیمت دوست داشتنشان را نقدی حساب میکنند و یادشان نمی آید که بیش از 7،8 بار گفته ای ترجیح میدهی هدیه نگیری تا اینکه اینطور باشد.ولی آنها یادشان نمی آید و دوباره میخواهند نقدی با تو حساب کنند…

پوزخند میزنم و میگویم : اقلا کارت هدیه بگیر که کمتر ضایع باشد !!!!

شب است…خوابم نمی برد… به ساعت موبایلم نگاه میکنم…دو و نیم صبح شده است…یک بار ساعت چهار و یک بار ساعت پنج صبح بیدار میشوم…

سی شهریور :

موبایلم زنگ میخورد…6 صبح است…بیدار میشوم و حاضر میشوم و میروم دادگاه…جلسه رسیدگی دارم…

نیم ساعت زود میرسم…قسمتی از مسیر را پیاده میروم…طرف موکلم می آید…مردک دو تای من قد و هیکل دارد و با سه تا گنده بک تر از خودش آمده…هر چهار تایی با پوزخند مرا نگاه میکنند…ظاهرا به نظرشان بیشتر تیکه ام تا وکیل طرفشان…میشنوم کسی میگوید : این جوجه خوشگله وکیلشه ؟؟؟؟؟

حوصله ندارم حتی نگاهشان کنم…به روی خودم نمی آورم…

میروم در جلسه و حسابی از خجالتش در می آیم… آرامم هنوز و مردک حسابی عصبانی میشود… یادم می آید امروز تولدم است…خوشحالم که اولین هدیه را خودم به خودم دادم…انقدر مسلط شده ام که نه کم می آورم و نه استرس میگیرم و نه سوالی را بی جواب میگذارم و توان این را پیدا کرده ام که به یک لایحه 5 صفحه ای در جلسه جواب بدهم بدون اینکه تقاضای تجدید جلسه کنم !!!

هدیه خوبی بود…از خودم تشکر میکنم…

میرسم خانه مادر…

کسی خانه نیست…شروع میکنم به درس خواندن…

مادر می آید…از طرف برادر برایم چیزی را خریده که دیشب داشتم میگفتم باید برای خودم بخرم…

حالم بد میشود…

برادر حتی حاضر نشده خودش را به زحمت بیندازد…

درس میخوانم…مادر میرود ملاقاتی دایی که تصادف کرده…

من شام میگذارم و درس میخوانم…

قرار است شب برایم تولد بگیرند !!!

همراه زنگ میزند…کیک چقدری بگیرم؟؟؟؟؟؟؟؟ از کجا بگیرم ؟؟؟؟؟

حالم بد میشود… 

همیشه معتقد است کیک را از بی بی یا لادن باید گرفت…بی اینکه از کسی سوال کند !!!!

شب میشود…

زن برادر جلوی خودم کادو ها را میبرد در آن اتاق و کادو میکند…

اس ام اس های تبریک را جواب میدهم…

و هر لحظه بیشتر احساس میکنم من از امروز متنفرم…

مادر هنوز از بیمارستان نیامده…

صبر میکنیم تا بیاید و با هم تولد بگیریم…

برادر میگوید…من خوابم میاد…بیا کیک رو بخوریم دیگه.حوصله ام سر رفت…

همراه هم خوابیده…

12 شب میشود…کیک را می آوریم و با نفرت میبرمش…

هدیه هایم شامل مبلغی پول نقد است و چیزهایی که میدانستم…

مادر ساعت 1 شب از بیمارستان می آید…حتی حوصله ندارد تولدم را تبریک بگوید… 

سی و یک شهریور :

خاله می آید: کیفش را در می آورد و مبلغی پول در می آورد و میگیرد جلویم…چندش از تمام سلول هایم به بیرون تراوش میکند… از حالت صورتم میفهمد…میگوید ببخشید…وقت نشد…یادم می آید هر سال از دو هفته زودتر برایم هدیه میخرید…حالا…انگار دارد به گدایی صدقه میدهد… رویم را برمیگردانم و نمیگیرم…

بعد که میرود میبینم گذاشته روی کیفم…

دو مهر :

خواهر زنگ میزند،تولدت مبارک…

میگویم : تولدم سه روز پیش بود.نه امروز.میگوید : خوب حالا… سرم شلوغه…

بحث را عوض میکنم…

****

امسال به وضوح احساس کردم سنم زیاد شده…به وضوح احساس پیری کردم…

با خودم فکر میکنم:

دیگر هیچ چیز مانند قبل نیست… 

و لبخند میزنم…

میان ماه من تا ماه گردون،تفاوت از زمین تا آسمان است !!!

منتشرشده: 18 سپتامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

سیب سرخ را باید خورد ، هرچند که لکه دار باشد…

اما…

خرمالوی گس را باید تف کرد ، هرچند که سرخ به نظر برسد…

نشسته ام و دارم به این آهنگ «زن زمستون» مهرنوش گوش میدم…

عجیبه برام که هی میگه : «من زنم»

البته آهنگ بسیار زیبایی است…

اما عجیبه برایم اینکه بعضی ها این حس زن بودن را انقدر دوست دارند…

احساسات زنانه را به رخ مردها میکشند…

جنبش های حمایت از حقوق زنان به راه می اندازند…

همواره به دنبال راهی برای اثبات برتری یا تساوی زنان هستند…

یا مردهایی که با صلابت و با غلظت میگویند: ما مردیم.»مرررررررد» !!!

من همینطوری میمانم که یعنی چی؟؟؟؟

انگار که زن بودن یا مرد بودن فتح بزرگی است که خودشان این فتح را صورت داده اند…

نه عزیزم.خواب دیدی خیره.فتح بزرگ را پدر مبارک حضرتعالی انجام داده…

ولی واقعا:

الان زن و مرد بودن یا جنسیت واااااااااقعا چه اهمیتی داره؟؟؟

****

فکر کنم یا شعور من نم کشیده یا ملت کلا مغزشون بو گرفته !!!!

آموزه های امروز…

منتشرشده: 15 سپتامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

پس از مدتها دوباره عین بچگی هایم لج میکنم…

جواب میدهم…

کل کل میکنم…

قهر میکنم…

***

یک لحظه مکث میکنم…

به خودم نگاه میکنم…

کجا دارم میروم من؟؟؟

***

انگار که افتاده ام در دالان مارپیچی که سر و ته اش به هم متصل است…

گاهی کورسوی نوری میبینم و فکر میکنم راه را پیدا کرده ام…

چشمانم را میبندم و با سر و سراسیمه وار به سمت راه فرار هجوم می آورم  و درست در همین زمان راه گم میشود و باز همان دالان پیچ در پیچ…

باید بیاموزم که چشمانم را همیشه باز نگه دارم…

بی ترس از سوزش چشمانم که ناشی از الحاح نور برای نفوذ به درون چشمانم است…

که این سوزش خوب است هرچند که من انقدر تحت تاثیر ناتوانی درکم فکر کنم که این سوزش آزارم میدهد و غافل باشم که این نور راه را روشن کرده است…

***

امروز می آموزم که:

با چشمان باز باید قله ها را فتح کرد…

هیچ طنابی قابل اطمینان تر از چشمان باز نیست…

می آموزم که :

به هیچ قله نمیشود با دویدن صعود کرد…

و می آموزم که :

بزرگ شدن مراقبت و صبر و آرامش میخواهد…

بلبل من…

منتشرشده: 14 سپتامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

بلبلم را گفتم:

تو چرا زرد و غمینی و آواز نمیخوانی؟؟؟

گفت:

روزی سر شاخه ی درختی در یک باغ بزرگ، نغمه ای سر داده بودم به یک صوت بلند…

باغبان آمد…

و به من گفت:

ای جوجه کلاغ،تو یک زاغی و مردمان از صدای زاغکان بیزارند.تو مگر این را نمیدانی؟ کودکان اکنون تو را با سنگ خواهند زد.با من بیا تا تو را از شر آنها ایمن کنم…

با وی رفتم و در قفس انداخته شدم…مهربان باغبان هر روز دانه و آبم داد و مرا میگفت مبادا برای دیگران بخوانی که مورد قهرشان واقع خواهی شد…تنها منم که صدای تو را تحمل میکنم…تنها برای من بخوان…

هر روز برای وی خواندم و جلوی دیگران ساکت شدم…

تا که وی مرد و مرا بر تو فروختند…

از آن روز که دانستم زاغم و مردمان صدایم را خوش ندارند زرد و غمین شده ام…

اما روزگارم هی بدک نیست… شکر ایزد میکنم که دانه و آبم  هر روز سر جایش است… 

ما احمقیم !!!

منتشرشده: 13 سپتامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

همیشه خوشمان آمده است از آدمهای شاسمیخی که زیادی خودشان را تحویل میگیرند و احساس خوبی دارند از خودشان…(همانند خود چندی پیشمان)

همیشه خوشمان می آید از این خوش خیالی خام موجودات دو پا…

هرچند خیلی خام است و ناشی از حماقت بی حد انسان است…

اما همیشه توهم خاص بودن انسان ها را به  چس ناله و زاری هایشان و گله از زمین و زمانشان ترجیح میدهم…

یک ضرب المثل چینی معتقد است:

تا آنجا که میتوانی سعی کن نگذاری کسی در زندگی بهت تجاوز کند.اما وقتی به همچین شرایطی رسیدی،مقاومت نکن…سعی کن تو هم از این شرایط لذت ببری !!!

نتیجه اخلاقی:

حالا که روزگار همه جوره داره ماها رو مورد عنایت قرار میده،اقلا مقاومت نکن و بگو گور باباش و سعی کن یه کاری کنی که لذت ببری یا اقلا هی این مشکلاتت رو عین سیخ تو چشم خودت و ملت فرو نکنی توقع نداشته باشی که همه بگن اوه اوه اوه طفلک،تو چقدر زجر کشیدی،تو تنها موجود بدبخت عالمی و هییییییییشکی به اندازه تو تا حالا بدبختی و مصیبت و غصه نداشته،چقدر این موجودی که بهش میگن خدا به تو یه نفر بی توجهه…

چون مطمئن باش از این خبرا نیست…

نتیجه نهایی:

خیلی خوب است هی الکی از خودتان خوشتان بیاید…

ما معتقدیم احمق به نظر رسیدن بهتر از افسرده به نظر رسیدن است !!!

پف…

منتشرشده: 12 سپتامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

تمام میشوی …

خاموش ات میکنم…

بعضی سیگارها تلخ تر از سیگارهای دیگر هستند…