بایگانیِ آوریل, 2010

توبه گرگ…

منتشرشده: 30 آوریل 2010 در دسته‌بندی نشده

روزی چند تا گرگ انسان نما در زندگی مان میبینیم؟؟؟

روزی چند تا گرگ انسان نما میبینیم اما پرمان بهشان گیر نمیکند و هرگز نمیفهمیم که گرگ بودند؟

روزی چند تا گرگ انسان نما میبینیم اما پرشان بهمان گیر میکند و میفهمیم گرگ بوده اند؟؟؟؟

شاید هم هرگز نفهمیم که براستی گرگی بودند در لباس میش!!!

مهم نیست.

یاد یک غریبه ی دوری می افتم که براستی گرگی بود در لباس میش.

عجیب است.تا به حال نشده بود که از کسی رودست بخورم.اما خوردم.اولین بار بود که رودست بزرگی خوردم.اما الحق و الانصاف که دروغگوی قهار و بازیگر مکاری بود.خنده ام میگیرد.خیلی زرنگ بود.برای اولین بار بود که گول شامورتی بازی های کسی را میخوردم.هرچند دلم هرگز باور نکرد و ته دلم همیشه تزلزلی بود.همیشه چیزی ته دلم میگفت که یه چیزی درست نیست.امروز که دارم فکر میکنم به ماجرا به شدت خنده ام میگیرد.نمیدانم چرا خنده ام میگیرد.دارم به حماقت خودم میخندم یا به استعداد او.

دمش گرم این همه استعداد واقعا آفرین دارد!!!

خیلی مهم نیست برایم.

از دیشب دارم به این فکر میکنم که آیا توبه گرگ مرگ است؟؟؟

براستی من معتقد نیستم که توبه گرگ مرگ باشد.حتی گرگ هم میتواند عوض شود.فقط اگر خودش بخواهد.

البته به شرطی که این گرگ اینبار همه شرایط توبه را رعایت نکند و درصدد جبران نباشد و برود در جنگل خودش تنهایی توبه کند.

دارم فکر میکنم که حتی شیطان هم میتواند توبه کند.البته به شرطی که بتواند تمام آنچه خراب کرده برگرداند!!!

ما معتقدیم ببخش تا خودت رها شوی.

به شدت خودم را میپرستم که تا این میزان بخشنده هستم.

انصافا آن لذتی که در بخشش هست در هیچ چیز نیست.

ما میبخشیم چون معتقدیم که آدمها خوابند وقتی که مردند بیدار میشوند و از مرگ گریزی نیست…

اگر روزی حس کردی کسی به تو بدی ای کرده و تو نمیتوانی فراموشش کنی تنها یک علت دارد:

او را نبخشیده ای.هرگاه او را بخشیدی مانند لوح سفیدی میشوی که انگار هرگز دست سیاهی با خط خطی هایش سفیدی هایت را تیره نکرده است…

***

پی نوشت:

کی گفته ما خودشیفته ایم؟؟؟

.

.

.

دمش گرم.کاملا درست گفته.هرچی بیشتر در خودم غوطه ور میشم بیشتر خودم را میپرستم…

انا الحق….

پی نوشت ۲ برای … :

 بخشیده ام که فراموش کرده ام دیگر نازنینم.

پل…

منتشرشده: 29 آوریل 2010 در دسته‌بندی نشده

برمیگردم به پشت سرم نگاه میکنم.

چقدر پل زده ام میان خیلی انسانها و خیلی کارها و خیلی خواسته ها…

چقدر پل!!!!

به پلهایی نگاه میکنم که کاملا خراب شده اند.یاد زحماتی که برای ساختنشان کشیدم می افتم.

حسرتی در من نیست اما…

به پلهایی نگاه میکنم که آنقدر از آنها استفاده نکرده ام که مخروبه شده اند.یاد روزهای شوق بی پایانم برای رد شدن از رویشان می افتم.

حسرتی در من نیست اما…

به پلهایی که استوار و محکم که هر روز از روی آنها رد میشوم و هنوز بی نقص اند نگاه میکنم.

تیشه را در دستم محکم میفشرم.

میخواهم تمام پلهای پشت سرم را خراب کنم.میخواهم پلهایی نو بسازم.حتی نمیخواهم یک پل باقی بماند.

آری.میخواهم تمام پلها را خراب کنم تا راه بازگشتی نماند.

هنوز هم حسرتی در من نیست.

نمیدانم در آینده حسرت این پلها را خواهم خورد یا نه.

فعلا که خیلی نرم و آرام تیشه ای برداشته ام و دارم پایه های تمام پلهای پشت سرم را دانه به دانه متزلزل میکنم.

میخواهم من نباشم.میخواهم مونایی نماند.نمیخواهم هیچ رنگی داشته باشم.میخواهم لوح سفیدی شوم.بی گذشته.بی آینده.بی کس.یکه و تنها.میخواهم از یادها بروم.میخواهم کسی یادش نماند مونایی بود.ای کاش میتوانستم خودم را از خاطر همه پاک کنم تا اوج بگیرم بی بند…

پی نوشت:

نخیر.ندارم.آنچه تو عقل میخوانی اش و احتمالا باید از توده ی پیچ پیچی که در ناحیه فوقانی کله من حضور دارد ترواش شود در من موجود نیست.

من عقل ندارم.من بلد نیستم فکر بکنم.من وحشی ام. بی تمدنم.بی فرهنگم.به تو چه؟؟؟

من اگه دلم بخواد فردا لخت برم تو خیابون و یا از پا خودمو آویزون کنم یا تو خیابون عربده بکشم باید به تو جواب پس بدم؟؟؟؟

فضولی موقوف لطفا…

یه کم هم برو اونور تر.جلوی تابش نور رو گرفتی بی مصرف!!!

خیانت

منتشرشده: 28 آوریل 2010 در دسته‌بندی نشده

مدتهاست موضوع زیر ذهنم را عمیقا به خود مشغول کرده.اما همواره گذاشته ام که در ذهنم بماند تا کسی نگوید و نپرسد و ایراد نگیرد.بله.ما اصلا و ابدا حتی به اندازه ذره ای انتقاد پذیر نیستیم.این حقیقت ماست.

چند سال پیش از کسی پرسیدم خیانت یعنی چه؟؟؟

تعریفی که داد را درست به خاطر ندارم اما فهمیدم که خیانت یعنی زشت ترین کار دنیا که اگر انجامش بدهی مستقیم جایت در جهنم است و جلز و ولز میکنی و گرز آتشین بر سرت میخورد و از میوه زقوم نوش جان میکنی و پوست بر پوست می آوری و چرکابه ای به تو میخورانند تا تشنگی ات رفع شود و…

حالا اینکه خیانت چیست را واقعا نفهمیدم.فقط خیلی ترسیدم که این خدا عجب موجود خشنی است…. و در عالم کودکی مان فکر کردیم مگه پدر و مادرت رو کشتیم که اینطوری میخوای بکنی خدا؟؟؟!!!!

بعد فکر کردیم که ما اگر پدر و مادرمان را هم بکشند با کسی چنین نمیکنیم…

امروز بهانه ای شد که به فرهنگ معین را باز کنیم و ببینیم این واژه در آن چه معنایی دارد:

۱ـ غدر٬مکر۲ـ ٬نقض عهد و پیمان۳ـ بیوفایی٬نمک به حرامی٬ ۴ـنادرستی و بی دیانتی٬ ۵ـدزدی٬ ۶ـ بی عصمتی٬ زناکاری٬ ۷ـ دغلی٬دغلکاری٬ ۸ـ خروج از مامورات در حظوظ نفسانی…

قاعدتا معین هم باید کمی گیج شده باشد با این همه معنای متفاوت!!!

جالب است که برای آدمهای دیگر هم همینگونه است.هرکس به تناسب پیشینه خانوادگی و نوع تفکرات و سن و جنس و تربیت اجتماعی و فرهنگی و مذهبی حدودی متفاوت برای خیانت متصور میشود.

بعضی نگاه را هم خیانت میدانند!بعضی هم کلامی را!بعضی دوست داشتن پنهانی را! و….

*

یه کم بزرگتر که شدیم معنای واژه را کاملا درک کردیم.اما در اوج جو گیری بودیم.و فکر میکردیم زنی که ازدواج هم نه.بلکه کسی را دوست دارد حتی حق ندارد به مرد دیگری نگاه کند.(و چه بسیار یک طرفه بود و ما فکر نمیکردیم برای مرد هم همین باشد).

به تناسب بزرگ شدنمان دایره خیانت تنگ تر و تنگ تر میشد.آنقدر که …

حالا مدتی است که تعریف متفاوتی از خیانت داریم.خیانت از نظر ما آن چیزی نیست که همه میپندارند.از نظر ما خیانت در حوزه فردی هیچ مفهومی ندارد زیرا که هرکس مالک تن و بدن خویش است و به هیچ کسی هم مربوط نیست که با این تن چه میخواهد بکند.

اما نکته اصلی دقیقا در همین درحوزه فردی بودنش است.آنگاه که دایره منافع شخص با دیگری تداخل  و هم پوشانی پیدا میکند و شخصی به دیگری گره یا پیوندی میابد و قلب نیز این پیوند را میپذیرد دیگر موضوع صرفا در حوزه فردی تعریف نشده بلکه مفهومی پدید می آید به نام تعهد!!!.که این تعهد میتواند عامل باز دارنده ای محسوب شود برای روابط لجام گسیخته.

حالا نکته اصلی در همین تعهد است.

تعهد آن نیست که تو امضایی کنی بر برگه ای.تعهد آن است که به دل بپذیری کسی را میخواهی.

حالا فکر کنم مشخص میشود که چرا بسیاری زنان و بسیار بیشتر مردان خیانت میکنند.

یک عامل ساده و کلیدی:طرف آنقدر جذابیت برایت ندارد که فقط او را بخواهی.گاهی شهامت جدا شدن نداری چون بچه داری یا از ترس برخورد دیگران یا از سن ات گذشته است و به هزار علت دیگر نمیخواهی زندگی زناشویی ات را از دست بدهی.اما در عین حال راضی هم نیستی.نه میتوانی زندگی ات را از دست بدهی نه میتوانی میلت را خاموش کنی.ساده ترین راه خیانت است و همه انسانها همیشه به دنبال ساده ترین راه میگردند و مطمئن باشید که تمام کسانی که خیانت میکنند اول دلیلی برای این کار میابند و وجدانشان را توجیه میکنند بعد اینکار را میکنند.

وقتی فقط با جسم خیانت میکنیم روح ناراضی است و عذاب وجدان رهایمان نمیکند.

وقتی فقط با روح خیانت میکنیم جسم هنوز تشنه است و بیشتر و واقعی تر میخواهد.

وقتی با جسم و روح توامان خیانت میکنیم یعنی دلیلی برای ماندن با دیگری وجود ندارد.چون وقتی با جسم خیانت میکنی و روحت هم راضی است پس معطل کردن دیگری اوج نامردی است.

از نظر ما خیانت آن نیست که تو شبی یا روزی در بستری با کسی باشی و با کسی همخوابه شوی که نه همسر توست و نه عشقت.

خیانت هم کلامی با جنس مخالف دیگری نیست.خیانت دوست داشتن کسی دیگر نیست.خیانت هوس لمس اندام زن یا مرد دیگری نیست.خیانت حتی لمس آن اندام هم نیست. خیانت در بستر زن یا مرد غریبه شکل نمیگیرد. خیانت آغوش زن یا مرد دیگری نیست.

بزرگترین خیانت خیانت تو به خودت است.اینکه برای خودت ارزش قائل نشوی که کسی را که دوست نداری بگویی دوستش داری.بزرگترین خیانت تو این است که تحمل کنی و برای طرفت آنقدر ارزش قائل نشوی که اجازه بدهی او هم به دنبال کسی برود که یقینا بیش ازتو برای او جذاب است.و یقینا اورا بیش از تو دوست خواهد داشت.

بزرگترین خیانت این است که بمانی و تحمل کنی و اجازه بدهی همسرت بفهمد و سکوت کند و از درون خورد شود و له شود اما برای زندگی اش تحمل کند و هر روز بیش از روز پیش از تو بیزار شود.

بزرگترین خیانت این است که بمانی و اجازه بدهی فرزندت شاهد نفرت همسرت از تو باشد و از همان کودکی بداند که مادر یا پدرش دنبال زن یا مرد دیگری رفته و از جنس آن پدر یا مادر بیزار شود و از زندگی بیزار شود و از داد و فریادها و یا شاید سکوت های مرگبار.

بزرگترین خیانت عالم مخفی کاری کردن است.

بزرگترین خیانت عالم آن است که وقتی کسی را دوست نداری رهایش نکنی تا او هم رها شود.

چون تنها در این صورت است که هم شایسته صفت انسانیتی هم رها هستی…

***

پی نوشت:

این کلمه «روح» در بالا با اون روح فرق داره.این روح اون روح نیست.اون روحم این روح نیست.!!!!!!!!!!!!!

عادی ام…

منتشرشده: 27 آوریل 2010 در دسته‌بندی نشده

نمیدانم میخواهم از چه بنویسم.

فقط میدانم که میخواهم بنویسم.میخواهم برای خودم بنویسم.

 یک هفته ای هست که بر اساس معیارهای قبلی خودم این روزهایم را دارم به معنای واقعی کلمه تلف میکنم.دارم گند میزنم تو تمام لحظه لحظه عمرم.

صبح ها تا ۹ میخوابم و بیدار میشوم و جلو تلوزیون ولو میشوم (کاری که تا پیش از این عمرا انجام نمیدادم و اصلا تحمل نگاه کردن به تلوزیون نداشتم.)و نگاه میکنم و گوش میدهم.

خیلی عادی و ریلکس به چرندیات فیلمهای زرد میخندم و خیلی عادی تر با آهنگی که دوست دارم میرقصم.

با هیچ چیز عنادی ندارم و مهم نیست فردا چه میشود و دیروز چه شده بود.مهم نیست که کار پایان نامه دوره کارآموزی ام را باید ۲-۳ ماه دیگر تحویل بدهم و هنوز دست بهش نزدم.مهم نیست که چقدر کار دارم.مهم نیست چقدر جا باید سر بزنم.مهم نیست چند کار نکرده دارم.مهم نیست به هیچیک از دوستانم زنگ نمیزنم و با کسی حرف نمیزنم.مهم نیست که حوصله کسی را ندارم اما اگر کسی زنگ بزند با حرارت با وی حرف میزنم.حتی مهم نیست کارهای رفتن جور میشود یا نمیشود.مهم نیست میتوانم بروم یا نه.مهم نیست.

خوشحالم.

خیلی عادی و معمولی.سر جنگ ندارم.دلم نمیخواهد چاقویی بردارم و خودم را تکه تکه کنم.دلم نمیخواهد انتقامی بگیرم یا بازی ای را شروع کنم یا تمام کنم.

از زمانی که عناد و جنگی با چیزی ندارم همه چیز خودش درست میشود و روی روال پیش میرود.

جالب است که استرس تقریبا از زندگی ام رخت بربسته است.

سخت و دیر عصبانی میشوم.

هیچ چیز نه مهم است نه بی اهمیت.

خیلی عادی ام.معمولی ام.نوعی آرامش غریب و مزمن گرفته ام.نوعی سکوت درونی خاص.

عاشق این سکوت درونی ام.

سکوتی که هر روز ارمغانی نو برایم دارد و دری جدید به رویم میگشاید.

سکوتی که هر شب رویاهای عمیق و قوی ای را به من میدهد.

سکوتی که روشنگری میکند برای ادامه راهم.

سکوتی که گوشهای شنیدنم را بازتر کرده که میتوانم بشنوم صدای خیلی چیزهایی که پیشتر نمیشنیدم.

درک کنم نشانه ها را.

به خاطر بیاورم رویاهایم را.

چرا اینطوری نگاه میکنی؟؟؟

درک اینکه چه میگویم برایت سخت است؟؟؟اما من خیلی راحت و عادی سخن میگویم.نمیبینی؟؟؟

***

پی نوشت برای طوبی عزیزم:

مرسی که نگران مونا شده بودی.مونا خوب است.پوستش هم کلفت است و هیچ اتفاقی برایش نمی افتد.چند روز نبودم به علت مشکلی که تقریبا رفع شد.البته هنوز کمی از آن مانده که به زودی آن هم حل میشود.نگران نباش.

قانونی در طبیعت وجود داره:اینکه خدا از احمق ها بیشتر از عاقلها محافظت میکنه و من دقیقا مشمول این قانونم.

من همینم…

منتشرشده: 23 آوریل 2010 در دسته‌بندی نشده

من همینم.

نه سازش میکنم نه کوتاه می آیم.

میبخشم اما برای خوشایند تو یا هر کس دیگری عروسک خیمه شب بازی نمیشوم.

نه دروغین میخندم نه دروغین اشک میریزم.نه از ابراز احساساتم شرمنده و هراسان میشوم نه بعدا از ابرازشان پشیمان میشوم.

به همان سرعت که میرنجم به همان سرعت هم فراموش میکنم ولی خشمم سوزنده و ویران کننده است.

زود تصمیم میگیرم و به همان سرعت هم عملی اش میکنم اما شرمم هم نمی آید که وقتی اشتباه کرده ام بپذیرم و  عذر خواهی کنم.

حسابگری نمیکنم اما عادت به سرویس احساسی اضافی دادن هم ندارم.

عکس العمل هایم قاعده و قانون ندارند.گاهی در مقابل بزرگترین اشتباهت با لبخندی شیرین میبخشمت اما گاهی با کوچکترین اشتباهت انتقام سختی از تو خواهم کشید.

من حتی خودم هم نمیدانم که چگونه رفتار خواهم کرد.من حتی خودم هم از خودم مطمئن نیستم.

من در عین حال که در هیچ قالبی نمیگنجم میتوانم اگر بخواهم قالب پذیرترین موجود عالم شوم.

من هم میتوانم فاحشه ای هرجایی شوم هم زنی وفادار که جز همسر و زندگی اش به چیزی نمی اندیشد.

هم میتوانم ولخرج ترین موجود عالم شوم هم میتوانم قناعت پیشه ترین باشم.

هم میتوانم منتقمی قهار شوم هم میتوانم بخشاینده ای رئوف باشم.

هم میتوانم در چشمانت زل بزنم و فحش رکیک و ناموسی بدهم هم میتوانم سرم را پایین بیندازم و سکوت کنم.

هم میتوانم بدبینترین و افسرده ترین و شکاکترین انسان شوم هم خوشبین ترین و شادترین و سرزنده ترین.

هم میتوانم مغرورترین باشم و هم متواضع ترین.

هم میتوانم سوزانده باشم و هم سرد و آرامش بخش.

این را بدان که من تا لحظه ای که زنده خواهم بود بر اساس قواعدی که خودم برای زندگی ام دارم زندگی خواهم کرد.نه قواعدی که به نظر تو و دیگران درستند.قواعد من برای خودم محترم اند و از آنها تجاوز نخواهم کرد اما از چارچوب های تو و اطرافیانت همواره یا میانبر خواهم زد یا بازخواهم گشت.

من همینم.

میبینی؟؟؟

من به هیچ صورتی قابل تحمل نیستم چون هرگز قابل پیش بینی و قابل کنترل نیستم.

حالا فهمیدی اشکال کار کجاست؟؟؟

اشکال این است که من قالب نمیپذیرم و تو به زور میخواهی مرا اندازه قالبهای ذهنی ات کنی.

نمیشود.نمیشود.نمیشود.

نمیدانم چه علاقه ای است که داری هر روز سمباده ای برمیداری تا گوشه ای از عقایدم را صیقل دهی و اندازه و مناسب باورهایت کنی.

نمیشود.باور کن نمیشود.

روز آخر…

منتشرشده: 21 آوریل 2010 در دسته‌بندی نشده

سال جالبی است.

با مرگ شروع میشود.

هر کس را که میبینی امسال کسی را از دوستان و آشنایان یا اقوامش از دست داده است.

سال مردن ها!!!

سال که هنوز شروع نشده بود فکر میکردم سال خوبی خواهد بود برایم.

همینطور بی ربط چنان حسی داشتم.

اما میبینم شروع امسال برای دیگران چندان خوب نبوده است.

اما خدا را شکر هنوز از اطراف من کسی نمرده است.

شاید هم خدا منتظر است اقلا سال پدر بشود بعد تلفات بدهیم.

چند روز پیش بود که با تمام وجودم خواستم که پیش پدر بروم.

 همان روز در خیابان قدم میزدم و به مرگم فکر میکردم ٬مردمک چشمانم در حفره چشمانم آرام و قرار نداشتند.

نمیدانستم چگونه است.

نمیدانستم چگونه با من رفتار خواهد شد.

نمیدانستم آن لحظه ها چه حسی خواهم داشت و چه حسی نخواهم داشت.

نمیدانستم میتوانم شجاع باشم یا نه.

 با خودم گفتم: اگر امروز به راستی روز آخر باشد چه؟؟؟

ناگهان ته دلم خالی شد…

زمان متوقف شد…

بی آنکه بدانم وسط خیابان ایستاده بودم و با چشمانی گرد داشتم به همه مردم نگاه میکردم.

نگاه های متعجب مردم را که دیدم متوجه شدم وسط خیابان ایستاده ام و سر راه مردمم و هرکی رد میشود فحشی نثار بی شعوری ام میکند که سر راه ایستاده ام.

بهت و حیرتم بی حد بود.

نمیدانستم ادامه این روز را باید چه کنم.

یاد فیلم ها افتادم که سعی میکردند حلالیت بگیرند تو این جور شرایط.

اما اصلا دلم نخواست چنان کاری بکنم.

دلم خواست بروم کنار دریا.پاچه هایم را بالا بزنم.جیغ بزنم و بپرم توی آب و شیطنت کنم بی قید تمام بندهایی که بر پایم است.بعد روی شن ها ولو شوم و به آسمان چشم بدوزم تا روز تمام شود و مهلت من هم با اتمام روز به پایان برسد.

نمیدانم چرا فکر کردم مهم نیست کسی حلالم کند یا نه.

فکر کردم بهتر است از آخرین لحظه هایم لذت ببرم تا فکر این باشم که بعدا عذابم خواهند داد یا نه.

فکر کردم بهتر است شادی کنم و تمام اکسیژن هوا را ببلعم تا اینکه فکر کنم ممکن است حقی به گردنم باشد که به اندازه کافی اینجا و این روزهایم سعی کرده ام حقی به گردنم نماند.

فکر کردم اگر غلطی کرده ام که نباید میکرده ام بهتر است شهامت پذیرش تاوانش را هم داشته باشم تا اینکه بخواهم مانند ترسوها التماس هر موجود دون یا والایی را بکنم که مرا ببخشند.

از کجا معلوم آنطرف چه خبر است؟؟؟

اصلا از کجا معلوم آنطرف خبری باشد؟

فکر کردم ممکن است امروز بمیرم.یا نمیرم.هرچقدر زور زدم یادم نیامد که چیزی باشد در این دنیا که حسرتش بر دلم مانده باشد.

یه کم که گذشت.

حس کردم شادابی خاصی دارم.به خودم افتخار کردم که میدانم چه میخواهم و چگونه.

هرچند باید اعتراف کنم که کمی از قبر میترسم.

باید اعتراف کنم از بچگی ترس غریبی از قبر و جاهای تنگ داشته ام.آنقدر که تا به حال شده چند بار خواب دیده ام که در یک قبر زندانی شده ام و هوای آنجا تمام شده و من جای تکان خوردن ندارم و بعد از دیدن این خواب تا چندین ساعت حالم بد شده است.

اما قبر هم جزو آن بخشهای لاینفکش هست دیگر.

اما فقط نمیدانم اگر بعد از مرگ پیوستگی روح و جسم گسسته میشود قاعدتا وحشت  و فشار قبر نباید معنایی داشته باشد.فعلا خیلی چیزها است که من درباره شان هیچ نمیدانم و با منطقم منطبق نمیشوند…

به هر حال تجربه جالبی بود.

اینکه حس کنی امروز روز آخر است.

رفتم پیش مامان.از در که رسیدم کیفم را پرت کردم روی اوپن و گفتم: من گرسنمه.یه صبحونه تپلی دلم میخواد.مامان طبق معمول چپ چپ به کیفم که رو اوپن انداختم نگاه کرد و گفت: خوش اومدی.گفتم حال ندارم برش دارم.بگذار اول سیر بشم.بعد اونو برمیدارم.دستش رو کشیدم گفتم بیا بشین کنارم. میخوام خوب نگات کنم.نگران شد.گفتم میخوام ببینم اگه امروز روز آخر باشه باید چیکارش کنم.

عصبانی شد و گفت تو آدم نمیشی.این چه طرز حرف زدنه؟مگه چند سالته؟ میمیری یه دفعه عین آدمیزاد حرف بزنی و آدمو با این حرفات دق ندی و دیوونه نکنی؟؟؟

(فکر کردم که وااااااا.چه مادر بی جنبه ای.مگه همیشه چه میگویم من!!!!)

نمیخواستم روزمو با لیست کردن کسایی که تو جوونی و حتی کودکی مردن خراب کنم.

گفتم بیا بشین با من صبحونه بخور.ولش کن.شوخی کردم.

الحق و الانصاف که اون روز خیلی بهم چسبید.

همینجوری الکی.

فقط با یاداوری اینکه مهلت کمه و باید از لحظه لحظه ام لذت ببرم…

نمیدونم چرا همینجوری الکی از یاداوری اون افکار حس خوبی بهم دست میده.چون فکر کنم درستش اینه که از یاداوری شون باید غمگین و افسرده بشم!!!

تشبیه!!!

منتشرشده: 20 آوریل 2010 در دسته‌بندی نشده

تصاویر مربوط به دود ناشی از فوران آتشفشان را نگاه میکنیم.

من میگویم وای.شبیه بستنی قیفی دستگاهی است که روش شکلات مایع ریخته باشند.

او میگوید:به نظر من شبیه مغز انسان است.

میمانم.

حقیقت یکی است.

برای من شبیه بستنی قیفی دستگاهی است که عاشقش هستم.

برای او شبیه مغز.همانی که هر روز با آن سر و کار دارد و بیش از هرچیزی قبولش دارد.

حقیقت این است که این دود ناشی از آتشفشان نه بستنی است و نه مغز.

اما هرکس آن را آنطور درک میکند که دلش بخواهد.

هرکس هر حقیقتی را آنطور تفسیر میکند که به مفاهیم پذیرفته مغزش نزدیک تر باشد.

همیشه همینطور است.

در تمام درک ما.در تمامی تفاسیرمان.در همه چیز.

و من حس میکنم چه قدر تشبیه من و او با هم فرق دارد و متضاد است!!!!

یادم می آید که نگاه من و او به همین نسبت متفاوت و متضاد است.

یادم می آید دریچه نگاه من چقدر غیرمادی است و برای او چقدر مادی!!!

به نظرم خیلی هم عجیب نیست که تشبیه من و او انقدر متفاوت باشد…

***

پی نوشت:

حذف پست قبل به علت این بود که خواستم در خلوت خودمان بماند نازنین…

***

بعدا نوشت:

چه کیفی میدهد وقتی زل میزنی در چشمان تاریکی و در گندابش غرق نمیشوی…

میمانی یا میروی؟؟؟

منتشرشده: 18 آوریل 2010 در دسته‌بندی نشده

بیا بنشین کنار دلتنگی های دلم و گوش کن.

میدانم که گوش میکنی.

تو اگر مرا نمیخواهی چرا هر روز در اوج غصه هایم حس لطیف حضورت را مینشانی؟

تو اگر مرا نمیخواهی چرا در پس هر اتفاقی علتش را در ذهنم تزریق میکنی تا من به تو بیشتر ایمان بیاورم؟

تو اگر مرا نمیخواهی چرا ناز قهر کردنهایم را میکشی؟

تو اگر مرا نمیخواهی چرا هرگاه احساس تنهایی بی نهایتی میکنم یکی را میرسانی؟

تو اگر مرا نمیخواهی چرا هر زمان که از دست همه آدمها خسته ام دلم را به تپش در میاوری و نشانم میدهی که هستی و دوستم داری؟

تو اگر مرا نمیخواهی چرا اینهمه دوستم داری؟

تو اگر مرا نمیخواهی چرا هر زمان کاری میکنی که سنگینی نگاهت را حس کنم؟

تو اگر مرا نمیخواهی چرا هر روز خودت را در وجودم نشان میدهی؟

تو اگر مرا نمیخواهی این کلماتی که بر لبانم جاریست از کجاست؟

تو اگر مرا نمیخواهی این حسی که درونم را به تکاپو و غلیان وامیدارد از کجاست؟

تو اگر مرا نمیخواهی چرا عاشقم میکنی؟

***

تو اگر مرا میخواهی چرا انقدر تلخ میکنی روزهایم را؟

تو اگر مرا میخواهی چرا گاهی دورم میکنی و گاهی در آغوشت جایم میدهی؟

تو اگر مرا میخواهی چرا هر روز فشار این دنیا را بر تنم بیشتر میکنی؟

تو اگر مرا میخواهی چرا انقدر آزارم میدهی؟

من که حلاج نیستم. ابو سعید ابوالخیر نیستم. باباطاهر نیستم.مولانا نیستم.شمس نیستم.

من که هیچی نیستم.

من که ذره ای هستم در مقابل دریای بی انتهای عظمتت.

تو که همه چیزی.

من که اعتراف میکنم تو همه چیزی و من ذره ام.

چرا انقدر سر به سرم میگذاری؟

تو که میدانی من تا چه حد وحشی و افسار گسیخته ام.تو که میدانی من چگونه ناگهان رم میکنم و زیر همه چیز میزنم.

این با دست پس زدنها و با پا پیش کشیدنهایت برای چیست؟

این چهره در نقاب کشیدن هایت از چه روست؟

این غیرتت برای کیست؟

این داغ حرمان که بر دلم مینشانی چراست؟؟؟

یا بمان و کامل بمان یا برو و سراغی از من نگیر.

من که میدانم دلت طاقت نمی آورد رهایم کنی.

تو که میدانی دلم طاقت نمی آورد بی خیالت شوم.

پس بمان و کامل بمان و کاری نکن که دوباره قهر کنم.چون آن وقت تو مجبوری منتم را بکشی.چون این بار تو مرا اذیت کرده ای.

حالا میمانی یا میروی نازنین؟؟؟

پیوند های وبلاگ فرت..

منتشرشده: 17 آوریل 2010 در دسته‌بندی نشده

طی یک عملیات انتحاری خودمان را از شر لیست پیوندهایمان نیز خلاص کردیم.

طوبی و مرد نامرئی و ویولت تنها کسانی هستند که هر روز به وبلاگشان سر میزنم و با خواندن مطالبشان لبخند بر لبم مینشیند.لبخندی حاکی از رضایت برای مرد نامرئی.تحسین برای ویولت و محبت برای طوبی.

اما دلم نمیخواهد دیگر پیوندی حتی این گوشه باقی بماند.

ببخشید اگر احیانا به کسی توهین یا بی احترامی ای میشود در این راستا…

کلا انتظار کار عاقلانه از ما نباید داشته باشید…

سلام پدر…

منتشرشده: 17 آوریل 2010 در دسته‌بندی نشده

سلام پدر…

میبینی؟

آنوقت ها که بودی.صبح ها مرا دم دانشگاه میرساندی و صبح به صبح برایم نان تازه میخریدی و صبحانه آماده میکردی و ناز بدخلقی های دم صبحم را میکشیدی و من اغلب تا دم دانشگاه حرف نمیزدم و در مقابل تمام شوخی هایت به زور لبخند میزدم.

میبینی؟

هنوزم صبح زود برخاستن برایم معضل بزرگ زندگی ام است اما امروز که دیشب تا نزدیکهای ۴ با چشمهای باز به سقف چشم دوختم و صبح هم ساعت ۶ بیدار شدم می آیم اینجا و حرف میزنم.

پس میتوانی تصور کنی چقدر حالم بد است.نه؟؟؟

آمده ام بگویمت تمام شده ام.

آمده ام بگویمت از تمام مونا جز مرده متحرکی نمانده است.

آمده ام بگویمت از مونایی که وقتی خبر بیماری ات را شنید محکم ایستاد و همان دو قطره اشکش را هم زود پاک کرد چیزی نمانده است.

آمده ام بگویمت از مونایی که روزهای بیماری ات میخندید و شیطنت میکرد تا تو و دیگران بخندید و شبها میرفت در اتاقش و در را قفل میکرد و میرفت زیر پتو و جلوی دهانش را هم میگرفت تا کسی صدای گریه هایش را نشنود و فردا صبح دوباره میخندید٬ چیزی نمانده است.

آمده ام بگویمت از مونایی که ایستاد و زل زد به عمق قبرت و درحالیکه بخشی از صورتت پیدا بود و میدید که روی صورتت خاک میریختند و ایمان داشت همانجایی و ساکت و صبور ایستاده بود و حتی گریه هم نمیکرد چیزی نمانده است.

آمده ام بگویمت بعد تو کسی نیست که ناز ناز کردن هایم را بکشد.باید نازکردن را از زندگی ام حذف میکردم.کردم.کسی خریدار نازهای من نیست.همه از من قدرت و صلابت میخواهند.باشد میشوم.

آمده ام بگویمت بعد تو دیگر کسی نیست که یک قطره اشکم به اندازه تمام دارایی های اینجا و آنجایش بیارزد.

آمده ام بگویمت بعد تو همیشه تنها گریسته ام.

آمده ام بگویمت چقدر بعد تو حس بی پناهی میکنم.

آمده ام بگویمت چقدر بعد تو هر روز گفته ام اگر تو بودی…….. و در پنهان هایم گریسته ام.

آمده ام بگویمت هر روز به اندازه سالها پیرتر و رنجورتر میشوم.

آمده ام بگویمت خسته ام.

نمیخواهم.

آمده ام بگویمت همسایه نمیخواهی پدر؟

طبقه بالای قبرت هنوز خالی است.

میخواهم همسایه ات شوم.

تو که از من حق شارژ نخواهی گرفت.هان؟؟؟

آیا آنجا هم اوضاع مانند اینجاست؟

آیا در دنیای مردگان هم به همدیگر تهمت میزنند؟

آیا در دنیای مردگان نیز به جرم سادگی قلبت به مجازات تنهایی محکوم میشوی؟

آیا در دنیای مردگان هم مردگان بی وفا و نامردند؟

فکر نکنم.

مهم نیست.

مهم این است که دلم آنچنان بیزار است از این دنیا که میخواهم جای دیگری باشم.

آنطور به من نگاه نکن.

همسایه طبقه بالایت خودم خواهم شد نه مادر.

برای مادر خانه ای جدا میخریم.آب من و تو بیشتر تو یه جوب میرفت.هرچند گاهی کل کل میکردیم.اما من همیشه از امتیاز دختر بودنم سو استفاده میکردم.

آغوشت را برایم باز میکنی؟؟؟؟

خواهش میکنم به استقبالم بیا.شاید تنهایی بترسم.شاید دلم بلرزد.شاید مردد شوم.

میدانم که دیر نیست…

رسیدن و دیدار مجدد تو برای من دیر نیست.

چه خوب.

این قفس خیلی تنگ شده برایم.میله هایش به تمام وجودم فشار می آورند.تمام دنیا قفسی تنگ شده که فشار میله هایش دارد اعضای بدنم را له میکند…

آنجا حلیم هم پیدا میشود؟

حلیم برایم میخری؟

از وقتی تو رفته ای طعم حلیم را از یاد برده ام…

کمتر از دو ماه به سالگرد رفتنت مانده.نمیخواهی قبل از مراسم سالگردت همسایه ات ساکن شود؟

میدانم که تنهایی را دوست نداشتی.

پس تو هم تلاشی بکن…

دستت را میگیرم و میرویم و در دلمان به تمام آدمها و دنیایشان میخندیدیم و پشت سر جایشان میگذاریم.

آنقدر میخندیم که صدای خنده هایمان تمام آسمان و زمین را پر کند…

***

پی نوشت:

نه.خوب نیستیم.از این به بعد فقط اینجا میتوانید پیدایمان کنید.شاید اینجا هم دیگر پیدایمان نکردید…