بایگانیِ نوامبر, 2010

منتشرشده: 27 نوامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

من دلم میخواهد…بنشینم سر پربارترین شاخ درخت…

و ببینم کرم ها،به زبان که سخن میگویند…

به زبان تن برگ…

یا دل گشنگی یک گنجشک…

آخرین…

منتشرشده: 26 نوامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

چشمها رو به آغازی نو باز میشوند…

دل اما، در گیرو دار پایان هایی کهنه است…

کاش معنای «آخرین»  را میفهمیدیم…آخرین بار…آخرین لحظه…آخرین فرصت…آخرین دم را میفهمیدیم…کاش میفهمیدیم ای آخرین معشوق…

از نگاهم بخوان خستگی بی حدم را از این «بودن»…و تشنگی ام را به «آخرین «ها .

و از مرگم هراسی نیست…هراسی نیست از آنچه گریزی از آن نیست…

جوانمردی را خواهم که رادمردانه شمشیرش را آهیخته کند و «آخرین» بندها را هم، از هم بگسلد…

مثل هر روز به وبلاگ «آرش کمانگیر» عزیز سر میزنم…

در بازی وبلاگی ای شرکت کرده است…

جوابهایش بسیار موردپسندم واقع میشود… بسیاری از جوابهایش همسو با عقایدم است و چند تایی هم نه…

مهمترین جوابش،پاسخ هوشمندانه اش در مورد «معجزه» است…

با خودم میگویم اگر این سوال از خودم پرسیده میشد، چه پاسخی میدادم؟؟؟

از خودم میپرسم:آیا من به معجزه،بدان مفهومی که برای همه شناخته شده است، ایمان دارم؟؟؟

جوابم واضح است:نه…معجزه هم جزو آن چیزهای احمقانه ای است که هرگز افسون وجودش باور نخواهم کرد…و من هرگز به گفته ها و شنیده های دیگران ایمان نمی آورم،مگر اینکه چیزی را با چشمان خودم دیده یا لمس کرده باشم…

معجزه، حماقت دکتری در اشتباه گرفتن لخته خونی بی خطر، با توموری خطرناک است….

معجزه، میل به باور آنچیزی است که هرگز رخ نخواهد داد…

معجزه، اساطیری کردن موجودات عادی است…

معجزه، جدید جلوه دادن حوادث تکراری است…

معجزه، آخرین دستاویز ناتوانی آدمی برای امید به آینده است…

معجزه، تسکین بخش آدمهای ناتوان و ضعیف است…

و در بهترین شکلش،معجزه همان حادثه ای است که میبایست رخ میداده است…

آیا به معجزه ایمان دارم؟؟؟

به معجزه ایمان ندارم…اما تمام آفرینش و کائنات و هستی را معجزه میدانم…تمام آنچه برایمان عادی است…آسمان…کوه…درخت…ماه…خورشید…فصول… و از همه مهمتر،افسری که بر تارک خلقت خودنمایی میکند یعنی انسان را…تولدش…حضورش…حیاتش…نفس کشیدنش…بدنش…احساسات و قوه تعقلش…و حسن ختام تمام این خیمه شب بازی بزرگ و خارق العاده ترین و زیباترین معجزه ی خلقت، یعنی مرگ…

براستی ما به آنچه در درونمان درک میکنیم ایمان داریم یا به آنچه «باید» ؟؟؟

چند روزی است دارم به «خودکشی»، فکر میکنم…

در اینکه این هم یکی از این همین آموزه های دینی احمقانه است برای انسانهایی که شعور درک درستی و نادرستی کوچکترین امورشان را ندارند و در نتیجه نیاز است کسی در نقش میمون اعظم آن بالا بایستد و بقیه میمون ها هم بدون تخطی کارش را تکرار کنند،شکی نیست…

 اکثر آموزه های دینی با هدفی از پیش تعیین شده وضع شده اند تا جامه ی عمل پوشاننده ی فرمانبرداری و تعبد انسان ها باشند…تا عده ای بتوانند بهتر بر خرهای بارکش خوب(!!!) و گاوهای شیری و گوشتی رام(!!!) حکومت کنند و در نهایت با وعده ی یونجه ی تازه و شبدر نم خورده احساس بهتری به خرها و گاوها بدهند که چه موجودات مهم و محبوبی اند!!!

اما نکته در این است که این عمل در تمام ادیان قبیح است!!! نه تنها در ادیان که در هر متن و مسکلی، سخن ها بر زشتی اش رانده شده است…که همین نکته قابل تامل اش میکند…

و اینکه چقدر قبح این عمل در تضاد با باورهایم قرار گرفته است!!!

و اینکه چقدر واژه ی قبیح برای من بی معناست!!! هیچ چیزی بطور جزمی و قطعی قبیح نیست…اصلا حسن و قبح مفاهیمی کاملا نسبی اند و در نتیجه غیرقابل اعتنا…و در این میان هیچ قاضی ای بهتر از ندای درون من نیست…

اگر قرار است که من اشرف مخلوقات باشم و خدایی باشم روی زمین و خواست و افکارم منطبق بر خواست سرمنشاء باشد چرا باید این عمل قبیح شمرده شود؟؟؟

نمیدانم اگر قرار است کسی دیگر دلش نخواهد زندگی کند و نخواهد حضورش را بر جهان تحمیل کند به چه کسی ربطی دارد؟؟؟ قرار نیست یک نفر حتما دچار افسردگی باشد تا بخواهد به زندگی اش خاتمه دهد…یک روز از خواب بیدار میشوی و خیلی راحت فکر میکنی بس است دیگر…به اندازه کافی دیده ای…شاید خیلی چیزها باشد که ندیده ای…شاید خیلی جاها باشد که نرفته ای…اما اینکه تو دلت نمیخواهد دیگر پیشرفت یا پسرفت کنی و یا زیبایی های بیشتری ببینی یا فرصت های بیشتری داشته باشی چیزی است که کاملا به خودت مربوط است!!! این انتخاب آزادانه ی من یا توست…عواقبش هم پای خودمان است…

چرا من درک نمیکنم این موضوع را؟؟؟ یک عمری مثل خر از یکی کار میکشی و غذای هر روزه اش نان و پیاز است…بعد هی وعده میدهی که بیا بیا…یه روزی بلاخره چلوکباب میخوری!!! دلش نمیخواهد چلوکباب بخورد…نه میخواهد بیش از این خرکاری کند و نه چلوکباب میخواهد …این به چه کسی مربوط است؟؟؟ شاید هم از روز اول چلوکباب خور بوده باشد…یه روزی دلش از خوردن سیر میشود…به همین سادگی…کجای این موضوع پیچیده است؟؟؟

اگر قرار است همه چیز متعلق به موجودی باشد که به آن «خدا» میگویند در نتیجه چون ما جزیی از اموال لاینفک ایشان هستیم و حق نداریم به اموالش آسیب بزنیم در نتیجه من اولین کسی خواهم بود که برای خودکشی داوطلب میشود تا به سخره بگیرم تمام مفهوم مالکیت و زیردست بودنی را…

اگر قرار است چون ما هرچه داریم بی شائبه ی استحقاق نصیبمان شده باشد و حیات اکنونمان لطفی باشد از جانب آن موجود برتر(!!!) و حتی اگر در زمانی که نمیدانیم کی ،از ما عهد هم گرفته باشند باز هم دلیل قانع کننده نیست…

زیراکه روزی تصمیمی میگیریم و فردا فکر میکنیم اشتباه کرده ایم…قرار نیست که تا آخرین لحظه چوب یک تصمیم احمقانه را بخوریم!!! ضمنا اگر همه چیز لطفی باشد که بدون استحقاق نصیبمان شده ….با عرض شرمندگی…نه لطفت را خواستیم نه منت گذاردن های بی پایانت را!!!

ضمنا…در همین راستا اگر انسان را هم چون حیوانات بدون قدرت تعقل و تفکر خلق میکرد که فرمانبرداران بهتری بودند…

حالا اگر قرار است که این قبح برای جلوگیری از مرگ و میر بیش از حد هم بوده باشد که در کشورهایی مانند چین و هند و حتی ایران هم اصلا دلیل خوبی نیست… که انسان کمتر، زندگی راحت تر!!!

روزگاری فکر میکردم کسانی که خودکشی میکنند احمقند چون قدرت تحمل زندگی شان را ندارند…و امروز فکر میکنم خودم چقدر احمق بوده ام…که خودکشی قدرتی میخواهد بی پایان…قدرت انقطاع از تمام وابستگی ها و دلبستگی ها،که از عهده ی هر بزمجه ای، خارج است!!!

تنها در یک صورت این موضوع برایم قابل هضم است…اینکه این تاکید موکدانه برای همان انسانهایی باشد که صلاح خویش ندانند و ممکن است بعدا توان برعهده گرفتن مسئولیت و عواقب عملشان را نداشته باشند…

براستی چرا میگویند این کار قبیح است؟؟؟

عاشقانه ای بر خویش…

منتشرشده: 20 نوامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

پیش نویس:

پست زیر عاشقانه ای است برای خودم که به درخواست خودشیفته ی عزیز در اینجا گذاشته میشود…البته خودشیفته جان…اگر فکر کردی این نوشته را نوشتم از ترس مشمول بند پنج شدن و خروج از لیست لینکدانی ات سخت در اشتباهی…که میدانی  بودن یا نبودن در لیست لینک کسی برایم ذره ای اهمیت ندارد…اما مینویسم…تنها به 2 دلیل:

 اول) به خاطر خواست تو…که دوست هستی و عزیز و حرمت کلامت نزد ما محفوظ و با ارزش…

 و دوم) به خاطر خودم….میخواستم بدانم آیا براستی میتوانم با تمام عشقم برای خودم بنویسم و آیا این توان در من هست یا نه…آیا توان شکستن قالب هایی که به ما القا کرده اند درانظار عمومی در من هست یا نه…آیا توان شوریدن بر قالب شکسته نفسی و حقیر شمردن خویشتن که لباس تواضع بر تن دارند را دارم یا نه…

اینکه چقدر خوب نوشته ام یا بد،یا اینکه به نظرت قالب های نگارشی در آن رعایت شده است یا خیر، برایم چندان مهم نیست…مهم این است که توانستم عاشقانه ای برای خودم بنویسم…برای کسی که براستی بیش از هر موجود دیگری در این دنیا میپرستمش…

***

خسته و ناتوان که میشوم، میروم جلوی آینه…دلم که میگیرد از نامردمی ها،از دردها،از رنج ها، و از حقارت های آدمیان،میروم جلوی آینه…

نگاهش میکنم…در چشمان زلال و زیبایش نگاه میکنم…در برق نگاهش خیره میشوم…چه معصومیت آمیخته با صلابتی در چشمان زیبایش موج میزند…به موهای پریشان و لختش نگاه میکنم…به چانه کوچکش…به گونه های برآمده اش… و لبهای سرخ و قلوه ای مانند و دهان کوچکش..و لبخند میزنم بر این زیبایی خاص…بر این زیبایی خواستنی…و میخندم بر او…و آنگاه است که چال گونه اش نمایان میشود و غرق لذت دیدن چال گونه اش میشوم…

چه زیبا و بی تکلف و خواستنی هستی تو…چه ساده، خواستنی هستی…

چگونه میتوانی خواستنی نباشی آنگاه که قلبی به پاکی چشمه های جوشان و به وسعت تمام اقیانوس ها و به بخشندگی تمام معطیان عالم داری ؟؟؟همانی که به واسطه اش جهان اطرافت را درک میکنی و انوار روشنگری را در آن دریافت می کنی…

چگونه میشود تو را با تمام وجود نخواست وقتی که گوهر نابی در سینه پنهان داری که هرچند خط و زخمی بر آن نقش بسته باشد اما تمام حسن نیت عالم را یکجا در خود جا داده است…همان گوهر نابی که هیچ بدخواهی ای در آن نیست…همانکه وامیداردت که مهربانی ات بی پایان و از حد شمار خارج باشد…

چگونه میتوان تحسینت نکرد وقتی که با تمام مهربانی ات میتوانی دریایی از صلابت و استقامت و استقلال باشی و بیهوده و واهی احساست را وقف اشتباهات نکنی؟؟؟و قلبت را در هزارتوی درونت پنهان کنی و خویشتن را آنی نشان دهی که میخواهی…چگونه میتوانی چنین هنرمندانه دریایی از تضادهایی گنگ و گیج کننده و غیرقابل پیش بینی باشی که گاهی خودت را نیز به تعجب و تحسین وا میدارد؟؟؟ چگونه میتوانی چنین ظریف، نوش و نیشت همراه و مدام باشد؟؟؟

چگونه میتوان دوستت نداشت وقتی بدین سان دنیا را ساده و آسوده از دریچه چشمان خویش نظاره میکنی و در این نظاره گری هرگز گرفتار خودبینی نمیشوی…و در عین حال به دریچه چشمانت اعتمادی بی نهایت داری؟؟؟

چگونه میتوان راحت از کنار ساده لوحی خاص و کودکانه ات برای باور تمام آنچه میشنوی، و قدرت خاص و بی نهایتت در جذب هر موجودی که به تو نزدیک میشود، گذشت؟؟؟

چگونه میتوان در مقابلت سر تعظیم فرود نیاورد وقتی که تا این حد سهمگین و خداوارانه همه چیز در ید اختیار توست و همه ی آفریده ها برای تو خلق شده اند و تو در نهانت فرمانروای مطلق همه چیز و همه کس هستی؟؟؟

چگونه میشود عاشقت نشد وقتی که با تمام این صفات ناب و والا میتوانی خیلی ساده پابه پای همه بخندی و هرکسی را در اطرافت شاد کنی و سرخوشانه برقصی و سرمستانه شیطنت کنی و کودکانه بازی کنی و حاضر جوابی گستاخ باشی، ولی، با همه، با عطوفتی خاص برخورد کنی و هرگز اسیر خودخواهی نشوی…

چگونه میشود تو را نپرستید که تو همانی هستی که باید باشی.ساده و بدون هیچ پیچیدگی خاصی.تو همانی هستی که من در درونم درک میکنم…تو نه مه پیکری سیمین بری با چشمانی آبی و پوستی مهتابی و قهرمان داستان های عاشقانه ی سطحی ، نه حوری بهشتی ای،تو نه ساقی هستی و نه لیلی و نه شیرین و نه هیچ موجود افسانه ای یا دروغین دیگر…تو خودت هستی…ساده، بی پیرایه، با زیبایی ای بی نهایت و قالب ناپذیر…زیرا تو خودت هستی…تو خودت هستی نه چیزی بیشتر…تو سعی نمی کنی وانمود کنی به آنچه نیستی و نداری…تو خودت را پذیرفته ای و به آن افتخار میکنی…تو بی نهایت و تمام نشدنی هستی ،زیرا انسانیت را در خویشتن ات بارور نموده ای…تو برای کسانی که میشناسندت هرگز نخواهی مرد و جاودانه خواهی ماند: زیرا که تو براستی الهه ایی زنده و راستینی برای زمین …

خودت بگو ای بهترین…چگونه میتوان عاشقانه ای برای تو ننوشت که تو براستی معشوق ترین و لایق ترینی…

راهکار پیشنهادی من…

منتشرشده: 18 نوامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

بگویم یا سکوت کنم؟؟؟

بگویم یا تنها نظاره گر ات باشم؟؟؟

بگویم یا بگذارم هر آنچه میخواهی بکنی؟؟؟

بگویم یا منتظر شوم که راهت را تا ته بروی و اشتباه کنی؟؟؟

بگویم یا فرصت اشتباه کردن و پشیمان شدن و آموختن را از تو سلب نکنم ؟؟؟

بگویم یا بار بزرگ شدنت را سخاوتمندانه بر شانه هایم تحمل نکنم و اجازه دهم که خودت درک کنی؟؟؟؟

میدانی که نخواهم گفت…میدانی که هرچند سنگدلانه باشد…اما سکوت خواهم کرد…نظاره گرات خواهم ماند…تا هرچه میخواهی بکنی…راهت را بروی و اشتباه کنی و سرت به سنگ بخورد و پشیمان شوی و درد بکشی و درک کنی و بزرگ شوی… میدانی که معتقدم بهترین راه بزرگ شدن این است که خودت از پس مشکلاتت بربیایی هرچند با درد بسیار…و انقدر منتظر دستی از غیب نباشی که بیاید و همه اوضاع را برایت سر و سامان بدهد….

من سکوت خواهم کرد…حتی اگر قیمت این سکوت به اندازه تمام باقی عمرت باشد…

پس راهت را خودت پیدا کن…دست نیازت را از من پس بکش…که هرگز همپای حماقت هایت اشک نخواهم ریخت و تاییدت نخواهم کرد… من و تو به اندازه هم فرصت بزرگ شدن داشته ایم…اگر دوست داری همچنان از زمین و زمان گله کنی و ادعای ظلم روزگار به خودت بشی و درجا بزنی حرفی نیست…بمان و درجا بزن…اما متوقع نباش که دستت را بگیرم و بگویم: آخی…چقدر دنیا به تو بد کرده است…می دانی که چیزی که بیش از همه منزجرم میکند دیدن موجود ضعیفی است که دائما در حال گله و شکایت است بدون اینکه تلاشی برای تغییر وضعیتش بکند…یا تلاشت را بکن…یا سکوت کن…

ببخش دوست…اما میدانی که راهکارهایم همیشه قاطعانه و رک هستند…راهی را که در آن قدم گذاشته ای انتخاب آزادانه ی خودت بوده است،پس تا ته برو…و اگر ایمان داری که ته این جاده بن بست است…یا سعی کن کنار جاده هایش گل و درخت بکاری تا بیشتر از راهت لذت ببری  و ته جاده را فراموش کنی اقلا…یا همین الان برگرد…اگر توان انجام این دو کار را نداری…پس لطفا سکوت کن و سرت را پایین بینداز…و بدان که همه انسانها کوهی از درد و مشکلات برای خودشان دارند…و تو در راه درد کشیدن تنها نیستی….

***

بعدا نوشت:

پست بالا را پنجشنبه گذاشتیم اما به دلایلی حذفش نمودیم…اما بعد از اینکه چند کامنت خصوصی داشتیم برای این پست،دوباره آن را در وبلاگ گذاشتیم برای حرمت نهادن به دوستانی که کامنت گذاشته اند برای آن…

متشکرم…مخصوصا از آنکه دوست ندارد مرئی باشد….

می آیی …

بی حوصله و غمگینی…غم ات از «سلام» کردنت مشهود است…

و من به وضوح حس میکنم این حال بد را…اما سکوت میکنم…به امید اشتباهی…به امید دریافت درونی ای گمراه…

اما انگار این احساس قصد اشتباه کردن ندارد…

غم ات را میبینم و اهمیتی نمیدهم…به تمام آنچه باعث غم و غصه ات شده است، فکر نخواهم کرد…

به غصه هایت،به بی حوصلگی هایت نخواهم اندیشید…به حس بدی که دارد از لابلای کلماتت در جانم تزریق میشود اجازه ورود به حریم ام را نمیدهم…شروع که میکنی نمیخواهم مجال ات دهم برای ادامه ی این غم…ادامه ی این حالت حلزونی بی تفاوتی که تو را در توهم خوب بودن و عادی بودن فرو برده است…

برای تمام ثانیه های تنهایی تو و دیگران هیچ نمیتوانم کرد…برای ثانیه هایی که در آنها تنها تنهایی ات را میخواهی و کسی را نمیخواهی و همه چیزبرایت بی تفاوت و بی معنا و بی هدف است…تمام ثانیه هایی که حتی یادآوری توانایی هایت هم کمکی به بهتر شدن حالت نمیکنند…برای ثانیه هایی که در آنها غمگینی،هیچ نمیتوانم کرد…هیچ نمیخواهم کرد…هرچند که این ناتوانی و نخواستن حس بدی در جانم مینشاند…اما میگذرم…لبخند میزنم و میگذرم از کنار تو و غصه ی گذرای امروزت…اکنونت…این ثانیه های لعنتی…میگذرم از کنار ثانیه های غمگین ات که میدانم به نسیمی محو و نابود خواهند شد…

رهایت میکنم در غم هایت… این رها کردن از سر بی تفاوتی نیست…از سر ایمان بی نهایتی است که به تو و قدرت بی نهایتت دارم…قدرت بی انتهایت در پشت سر نهادن تمام سختی ها و مشکلات…و در برخاستن های مقتدرانه ات…هرچند که بارها بشکنی…رهایت میکنم تا مغرورترین موجود عالم نداند که دست احساسش پییش کسی رو شده است…من به غم هایت نمی اندیشم…من به تو می اندیشم…من به ایمانم به تو می اندیشم…

چون می دانم که اگر دو نفر در این دنیا باشند که توان دوباره شروع کردن و دوباره برخاستن و همیشه شاد کردن خودشان را داشته باشند…توان برآمدن از پس همه چیز…حتی سخت ترین چیزها…دردناک ترین دردها …عمیق ترین زخم ها….و سیاه ترین ثانیه ها را…من و تو هستیم…من و تویی که فردا صبح که برخیزیم خورشید با تابشی باورنکردنی صورتهایمان را نوازش خواهد داد…و هیچ نشانه ای از غم دیروز باقی نخواهد ماند…

اولی من هستم و دومی تو…تاکید میکنم که اولی منم، نه تو…سعی کن به من برسی در این توانایی…

سعی ات را بکن…اما خیلی مطمئن نباش که بتوانی به من برسی…چون به تناسب رشد تو،من نیز رشد خواهم یافت…و همیشه این فاصله میان ما خواهد ماند…مگر اینکه بخواهی و تلاشی مضاعف کنی…

میدانی که تنها فاصله ی میان تمام قله ها تا ما، به اندازه ی خواستن ماست…پس بخواه که این ثانیه های دلتنگی دیگر نباشند…همین…

سنگ بود…نه کسی گریه اش را میدید نه خنده اش را…

به استقامت کوه بود و به سردی یخ…

در وفاداری و ایثار نظیر نداشت…

خودش را فدا کرد و هزاران بار مرد تا به دیگران حیات بخشد…

و در این میان از هیچ محبت و کاری فروگذاری نکرد…با استقامت و اراده ای آهنین مانند خورشید به اطرافیانش گرمی میبخشید اما هرگز نمیخندید…هرگز گریه نمیکرد…کلامش یکی بود و عوض نمیشد…در برابر هیچ زورگویی سرخم نمیکرد و با تمام توان از حق عزیزانش دفاع میکرد اما حق خودش را از یاد برده بود…انگار که برای خودش حقی قائل نیست…عدالت و مساوات همیشه در رفتارش مشهود بود و هرگز کسی نفهمید که آیا کسی هست که وی بیش از دیگران دوستش بدارد یا نه…با همه به یک میزان صبور و فداکار بود…هرگز دروغ نمیگفت…و آنقدر از خودش مطمئن بود که همیشه در چشمان دیگران زل میزد و حرف خودش را میزد…یک دنده ترین و لجبازترین و صبورترین موجود دنیا…

×××

گریه میکند…

علت گریه اش را میپرسند…میگوید…اطرافیان هم پایش گریه میکنند…بعضی عصبانی میشوند…

 دخترک کوچکی پیدا میشود آن میانه…باور نمیکند این اشکها را …حس غریبی آزارش میدهد که این اشکها واقعی نیستند…اگر هم واقعی باشند علتی ناخوب پشت آن است…که دارد در پس هزارتوی دروغ پنهان میشود…

دخترک کوچک دستش را بالا میبرد که بقیه سکوت کنند…و نمیگذارد مرثیه خوانی ادامه یابد…تمام میشود…پیگیر میشود…

حقیقت عیان میشود:

اشکهایی دروغین که ناشی از تلاشش برای قلب واقعیت است و لباسی از کج فهمی بر تن کرده است و پنهان کننده میلی بینهایت برای  ترجیح تاسف بار خودش بردیگران تا مرز فنا و نابودی عزیزانش…و سر خم کردنهایی حقارت بار در برابر زورگو برای منافع خویش…حرفهایی که دوتا و چند تا میشوند… و تزلزل اراده ای که در پس نقابی از سرسختی سرک میکشد…عدم عدالتی که در تمام اعمالش موج میزند…و چشمانی که همیشه هنگام صحبت کردن به زمین دوخته میشوند…

×××

کسی برافروخته میپرسد:چرا؟؟؟

 دردی عظیم لانه میکند در دل دخترک کوچک…دخترک نه آن موقع میتوانست اینهمه ایثار را تایید کند نه حالا اینهمه خودخواهی را.

 و دخترک خنده کنان میگوید:

آدمها عوض میشوند…

هوس آش شعله قلمکار کرده بودم…

با عشق برای خودم درست میکنم….

صدای داد همراه می آید: خیلی شلخته اییییییییییییی…

لای چارچوب در می ایستم…چی شده؟؟؟

من نمیتونم از تو کمدت جعبه ست پیچ گوشتی هامو پیدا کنم!!!!!!!!!!

خنده ام میگیرد….

خوب است این کمد شخصی من است!!! جای ست پیچ گوشتی های عزیزت در کمد من چه باید بکند…

تصنعی اخم میکنم… میگویم: دست به کمد من نزن…واسه چی جعبه عزیزت رو تو کمد من چپوندی؟؟؟

عصبانی تر میشود… این تو شتر با بارش گم میشهههههههههه…

میگردد…جعبه اش را جای دیگری پیدا میکند!!!

روی برمیگردانم تا نبیند دارم میخندم….

×××

خنده ام میگیرد از کارهای خودم…

از شلختگی هایم… از تمیزکاری هایم که همه اش دودره بازی است…

از اینکه هیچوقت آنقدر اهمیت به چیزی ندادم که وقتم را صرفش کنم و عمیق و با دقت تمیزش کنم…

خصلت بدی که در مورد آدمها هم صادق است!!!

خنده ام میگیرد از خصلت های بسیار بدم!!!

خیلی بیشتر خنده ام میگیرد وقتی که علیرغم ظاهر سازی هایم کسی یکی از عیوبم را کشف میکند…

احساس کسی را دارم که لخت شده است روی سن… جیغ نمیزنم و عصبی نمیشوم… خنده ام میگیرد…حسابی…چون خودم بیش از هر کسی به عیوبم واقفم!!!

خنده ام میگیرد…

بگذار شلخته باشم…راستش را بخواهی برای شلخته نبودن خیلی تلاش کردم… اما نشد… دست آخر پذیرفتم شلخته ام…

بگذار شلخته بمانم….بگذار یادگاری من نزدت کمد شلخته ام باشد و بوی ادکلنهایم…هرچند که زنانه و شیرین نباشند…بگذار هر بار به یادم خواهی آورد چیزی برای یادآوری داشته باشی…

بگذار وقتی به خاطرم خواهی آورد لبخندی بزنی بر شلختگی هایم!!! دیوانه بازی هایم!!! ذوق کردن هایم با هر چیز کوچک وخاصی !!! و در عین حال بی اهمیت بودن هر چیز کوچک و بزرگی!!!بر عطش بی پایانم برای خوردن چیزهای ترش !!! بر بالا پایین بستن دکمه های لباس خوابم !!! بر یخ کردن هایم !!! بر سوال کردن های بی پایانم !!! بر خجالت نکشیدنم از سوال کردن !!! حتی اگر آن سوال این باشد که از تعمیرکار وسیله ورزشی مان پرسیدم : چسب شیشه ای چیه؟؟؟

و بی خیال شوم که دارد با چشمان گشاد نگاهم میکند و خیلی ابتدایی توضیح میدهد تا مطمئن شود فهمیده ام…بر خنگ بازی های تعمدی ام…و وانمود کردن هایم به نشنیدن و ندیدن و نفهمیدن…و لبخند های آرام معنادارم و پوزخند های بی تفاوتم که دیوانه ات میکند…

لبخند بزنی بر یکدندگی هایم…لجبازی هایم…زود کوتاه آمدن هایم…بر زیر چشمی و یواشکی نگاه کردن هایم وقتی با من قهر میکنی…بر اخم هایی که موقع دعوا میکنم و بعد پکی زیر خنده میزنم…و گریه های بی مقدمه ام وقتی میبینم کسی غمگین است و میگرید…

بر قهرمان لیگ مسابقات «هرکی زودتر خندید،باخته» شدن هایم!!!

بر آلرژی مرض گونه ام نسبت به جوش…و ظاهرم…

بر یاس های فلسفی ام… بر نوع دیدگاه بی تفاوتم به دنیا و مردمانش … بر شکستن گاه و بیگاهم از تیرگی ها و آدمها…

بر عشق بی پایانی که نسبت به خودم داشتم…

بر استقلال شخصیتی که همیشه از آن میترسیدی و میگفتی خطرناک ترین خصلت یک زن همین است!!!

و خیلی چیزهای دیگر…

×××

همیشه خیلی چیزها هست…که با آنها آدمها را به یاد می آوریم…بو…آهنگ…لباس…خنده…عادات خاص و حتی عجیب!!!

چقدر سعی میکنیم آدمهای اطرافمان را عوض کنیم…غافل از اینکه همین خصلت های بد و خوب و عجیب است که آنها را جاودانه میکند…من همینم…هرچند که تو روزی 5 بار وعده داشته باشی که به من بگویی دیوانه… خدا الهی شفایت بدهد…

ببین…فکر نمیکنی دیر شده است؟؟؟ اگر شفایی در کار بود باید تا به حال صورت میگیرفت…

من همینم…قصد عوض شدن هم ندارم…

×××

چند روزی میروم گم و گور شوم…اگر به کامنت یا ایمیلی جواب ندادم لطفا بدانید که علت آن بی تفاوتی نیست…عدم حضورم است!!!

فقط درد دل،همین…

منتشرشده: 2 نوامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

این پست هیچ چیز نیست جز درد دلی ساده،جز نوشتن…همین…چیز خاصی در آن نیست که ارزش خواندن داشته باشد…

هرگز از تقلید خوشم نیامده…در هر مدل و رنگ و شکل و صورتی که باشد…

حتی یک بار وقتی دیدم نوع پینوشت هایم ناخودآگاه شبیه یکی از وبلاگ نویس هاست…به طرز غریبی حس نفرت در جانم پیچید…که بخواهم از کسی تقلید کنم هرچند اولین بار بود که وبلاگ آن شخص را میدیدم…

هرگز خوشم نیامده فقط وبلاگ بزنم که بگویم هی…من امروز چپ رفتم یا راست رفتم یا فلان کار را کردم…همواره فکر کرده ام به دیگران چه ربطی دارد که من چه غلطی کرده ام امروز…مگر اینکه در این غلطی که امروز کرده ام حرفی برای گفتن نهفته باشد…

همیشه به دنبال این بوده ام که اگر حرفی دارم بزنم…و اگر حرفی نیست…وبلاگم چاه مستراحی باشد که در آن دلتنگی هایم را بالا بیاورم…و هرگز التماس هیچ موجود زنده ای را نکردم در هیچ موردی، چون ارزش خودم را والاتر از اینها میدانستم….

در کتاب خواندن هایم و شنیدن نظرات دیگران هم هرگز نتوانستم نظرات کسی را دربست قبول کنم…همیشه با دیدی نقادانه به هرچه خواندم و شنیدم، نگاه کردم…و از پی هر آنچه خواندم و دانستم هزاران سوال برایم پیش آمد و می آید…

و شک…که یار دیرینه و همیشگی من است…یاری که هرگز یکدیگر را رها نمیکنیم…

و نیش تیز این نگاه نقادانه بیش از همه به سمت خودم است…

برای همین است که همیشه به دنبال بیشتر میگردم…بهتر…والاتر…عالی تر…و همیشه معتقدم از این بهتر هم میتواند باشد و به هرچیزی راضی نمیشوم…

برای همین است که نمیتوانم راحت زندگی کنم…تمام آرامش هایم دوره ای و گذرا هستند چون هر روز سودای جدیدی در سر میپرورانم…و برای رسیدن به آنها تلاش میکنم…چون ایستا ماندن در توانم نیست…چون راضی شدن در قاموس من معنایی ندارد…

همین است که هزاران بار خویش را کشته ام و ویران کرده ام و به آتش کشیده ام تا دیگر بار زاده شوم و هر بار پس از زایش موجود بهتری بوده ام… برای همین است که ققنوس شدم…

و حالا…

این منم…

کسی که دارد تمام آنچه به شیوه های مختلف به دست آورده بود را در سطل زباله میریزد تا از نو شروع کند…

حقیقت این است که این دور ریختن مانند کشتن فرزندم است…و من چه متبحر قاتلی ام برای کشتن فرزندانم…

و امروز دلم مانند این آسمان زیبا گرفته است…نه از ترس شروع دوباره…که تمام هدف زندگی ام را همین میدانم…که تمام زندگی را در جویندگی میدانم و در رونده بودن…

و این درد جانکاهی که امروز چنبره زده است بر گلوی لحظاتم…تصورم از بی حاصل بودن تمام تلاش های گذشته ام است…هرچند که میدانم بی حاصل نبوده است…اما…. حس میکنم راه را اشتباه رفته ام…

هنوز هم آنطور که میخواهم نیست…

هرچند که ایمان دارم به خودم…هرچند که میدانم اگر دو خصلت نفرت انگیزم یعنی تنبلی و عجولی را در خودم از بین ببرم روزی بزرگ خواهم شد…بزرگترین خواهم شد…

اما کمی دیر است و من اکنون بیست و چهار سال دارم…

آخ که امروز عجیب تنفس مشکل شده است…

از همین فردا باید از نو شروع کنم…اگر این بغض امانم دهد…