بایگانیِ فوریه, 2010

قصه «من»…

منتشرشده: 27 فوریه 2010 در دسته‌بندی نشده

روزی که وبلاگ را زدم.تاکید کردم که دوست ندارم از خودم چیزی بگویم.

حال دلمان میخواهد قصه من را بی پرده بگوییم.دلمان میخواهد تمام درونمان را آشکار کنیم.بی ترس.بی پروا.چرا دلمان خواست اینکار را بکنیم نمیدانیم.فقط اینکار را میکنیم.شاید تا بدانید که پشت صورت این جوجه جغد واقعا چه موجودی پنهان بود….هرچند آنقدر طولانی است که گمان نکنم کسی حوصله کند و بخواندش…

من کوچک است و حقیر.

من هر کاری که دلش بگوید در دم انجام میدهد.من زمانی آینده نگری محتاط بود اما حالا دیگر در دم زندگی میکند.هر آنچه قلبش فرمان دهد در لحظه انجام میدهد.

من آرزوهای بزرگی دارد.من میخواهد دست بر ابرها بساید.من میخواهد اوج بگیرد.

من میخواهد در قید زمان و مکان نباشد.من خیلی دلش پرنده شدن میخواهد.من میخواهد برود سر آن کوه بلند.

من در حسرت هیچ چیزی نیست.من هرگز حتی به اندازه ثانیه ای دلش نخواسته به گذشته ای شیرین بازگردد.

من به گذشته فکر نمیکند و در قید آینده نیامده نیست.

من دلش به اندازه یک قرن  آغوش میخواهد.من دلش یه دنیا آرامش میخواهد.من نمیترسد.اما میترسد از روزی که بترسد.

من خیلی مهربان است.من قلب مهربانش را پنهان میکند.من مهربانی کردن نمیداند.من مهربانی کردن را هراسان است.من هرگز محبت نیاموخته.من آهوی مردم ندیده است. من مردم ندیده اما نامردمی زیاد دیده.

من تنها  از خویشتن خویشش میترسد.من از چشمان نافذ خود میترسد.من از نگاه در آینه میترسد.من فکر میکند دمی نگاه در آینه بیش از تمام فیلم های ترسناک عالم او را میترساند.

من غمگین است.

من پشت پنجره که میرود دلش برای تمام مردم شهر میسوزد.دلش برای همه دردهای مردم میسوزد.من پابه پای غصه های همه مردم کره زمین اشک میریزد اما برای مشکلات خودش چشمه اشکهایش خشک میشود.

من اهل طاعونی این قبیله است.من طاعون تفاوت دارد.

من خود رااز همه دور میکند تا طاعونش به کسی سرایت نکند.قصه من قصه همان شاهزاده ای است که تبدیل به قورباغه ای زشت شده.من زشت نیست.اما به سان همان قورباغه همیشه تنهاست.

من یک قلب دارد.در پس لایه های نقابهای مختلفش.من قلبی به زلالی دریا دارد.من دلش به حال قلب مهربان و شفافش میسوزد.من قلبش را به هر کسی نمیسپارد.من قلبش را تنها به یک نفر سپرد اما…

من میداند هر کسی مختار است که کسی را دوست داشته باشد یا نداشته باشد.

من از تحمیل خودش بر کسی بیزار است.

من خیلی دل نازک است.من زود میشکند.من از درون میشکند وقتی قلبش واسطه دنیای بیرون باشد.

من آنقدر قلب با تجربه ای ندارد که بتواند درک کند معنای صبر را.قلب من کودک نوپایی است که آرام آرام تاتی کردن آموخته.

من نمیتواند دروازه قلبش را به روی همه باز کند.من همه را دوست دارد.اما کسی را دوست نداشت جز او.

من خیلی غمگین است.

من با نوایی که میگوید حالا اون دستا کجاست.اون دوتا دستای خوب ٬میگرید.

من هم مانند خواننده باور ندارد که اونهمه خاطره خوب مرده باشد.اما من مانند خواننده این شعر باور ندارد که خدا سنگی شده یا به خواب رفته.من عمیقا چشمهای نگران خدا را بر روی روح خود حس میکند.

من خدا ندارد.من «او» دارد.اوی من خیلی مهربان است.اوی من با من به نرم ترین شیوه رفتار میکند.او خیلی من را دوست دارد.من گاهی فکر میکند تنها «او» دوستش دارد.

من دوست داشتن کسی را نمیخواهد وقتی میداند که «او» دوستش دارد.اما من غمگین است.من دلش رفتن میخواهد.

من میخواهد افسار ببرد و از همه آدمیان ببرد.من آدم نیست.من غزالی گریزپاست.من نمیتواند میان آدمیان زندگی کند.من میان آدمیان راه نفسش بسته میشود.من زجر میکشد از دیدن همه بدی ها.من میخواهد قلبش را از سینه بیرون آورد و به همه بدهد.من میخواهد به همه بگوید هی خانوم.آی آقا.من شما را دوست دارم.میخواهد عشق بی حدی که در وجودش شعله میکشد را به همه تقدیم کند.اما آدمیان فکر میکنند من حتما مشکلی دارد که قلبش را در طبق اخلاص به همه میدهد.من قلبش را به همه میدهد.من عشقش را به همه میدهد.محبتش را.اما از میان همه فقط یک نفر را میخواهد که او هم قلبش را به من بدهد.

من چشمداشتی به قلب کسی ندارد.من به قلب کسی احتیاجی ندارد.من قلبش را به همه میدهد.در ازایش هیچ نمیخواهد.

من غمگین است.من از تنهایی غمگین نیست.من از بعضی کارهای مردمان غمگین است.

من دلش میگیرد وقتی دعواها و ناسزاها و بدجنسی ها و تاریکی های مردم را میبیند.من دلش میگیرد وقتی میبیند که مردم چه برسر هم می آورند.من خسته است.من میرود یه گوشه زانوان خسته اش را در آغوش میکشد.من میخواهد همه مردم دنیا را آشتی دهد.من آرزوهای بزرگی دارد.من میخواهد به همه یاداوری کند فرصت اندک است و لحظات در گذر و مرگ بیتاب و شتابان.

من وقتی ریگی  را در تلوزیون میبیند میگرید.کارهای زشتش را میبیند میگرید.خودشش را میبیند میگرید.دلش برای او میسوزد که اینچنین نادانسته تمام فرصتهایش را سوزاند.

من دلش به حال تمام مجرمین میسوزد.من معتقد است هیچ کسی مادرزاد مجرم نبوده.من دلش میخواهد برود میان قاتلین زنجیره ای و از آنان بپرسد چرا؟دلش میخواهد پای صحبتهایشان بنشیند و دستشان را بگیرد و بگوید غصه نخور.شاید تو هم دلیلی داشته ای.تنها اوست که حق دارد در مورد کارهای ما قضاوت کند.چون تنها او از همه چیز آگاه است.

من دلش برای تمام زنان خودفروش میسوزد.من دلش به حال همه کسانی که عزیزی را از دست داده اند میسوزد.من دلش به حا تمام کودکانی که خانواده ندارند یا دارند و خانواده ای شایسته ندارند میسوزد.

من دلش برای همه کودکان و زنانی که مورد تجاوز قرار میگیرد میسوزد.من دلش به حال تمام متجاوزین میسوزد.

من دلش به حال تمام حقارتهای انسانها میسوزد و یه تخم مرغ در گلوی تنفسش گیر میکند و چانه اش میلرزد و اشکهایش بی پروا روان میشود.

من معتقد است هیچ کس لایق سختی نیست.من معتقد است همه باید در بهترین شرایط زندگی کنند.اما من میداند که زیادی خوش بینانه می اندیشد.

من دوست دارد تمام خود واقعی اش را به همه نشان دهد.من از نقش بازی کردن بیزار است.

من از جنگ بیزار است.من از دعواهای بی ارزش هر روزه برای پول و جاه و مقام و زن بیزار است.

من مجنونی دیوانه است که روزی عاشق خویش میشود و شادی میکند و دست افشان و پای کوبان میشود و با این حس به عرش سفر میکند و سوار بر بال فرشتگان همه را به میهمانی شادی هایش دعوت میکند و روزی دیگر حلزونی غمگین میشود و دلش میخواهد در لاک خودش بپوسد.

من گاهی دلش میخواهد پنهان شود.من از کودکی از بازی قایم باشک بیزار بود اما حالا دلش ممیخواهد قایم باشکی بازی کند که هرگز کسی پیدایش نکند.

من دلش هیچ آدمی نمیخواهد.من در طمع قلب و جسم هیچ انسانی نیست.من با همه رسمی برخورد میکند اما دلش میخواهد مهربان باشد.اما من چارچوبهای اجتماع و خیلی بندها را میبیند.

من از تمام چارچوبها و قید و بند ها بیزار است.من میخواهد دست تمام انسانها را بگیرد و کسی چپ چپ نگاهش نکند.من میخواهد به همه لبخند بزند اما کسی  در کنه ذهنش نیندیشد که من به او نظر خاصی دارد.

من دلش عریانی میخواهد.من از تمام لباس هایی که هر روز برای فخر فروشی بر تن دیگران میبیند بیزار است.چقدر من دلش میخواست همه لباسهایی از برگ درختان میپوشیدند و مرز میان من و او لباسها و رنگ و ماشین و جایگاه اجتماعی مان نبود.

من دوست دارد مرزی نباشد.من دوست دارد با همه سر یک سفره بنشیند.گاهی با دست غذا بخورد.من گاهی دلش میخواهد بتواند آروق بزند.بی قید مانند یک موجود بدوی رفتار کند.

من دلش میخواهد ضعف از تمام تنش رخت ببندد.من میخواهد کسی جنسیتش را نبیند.من دوست دارد صورتش را در پس پوشیه ای پنهان کند تا کسی به خاطر صورتش نزدیکش نشود.

من خیلی کوچک و کم طاقت است.

من دلش مانند شیشه است.میشکند به تلنگری.من حساس ترین موجود عالم است.

من خیلی رویا در سر دارد.اما گاهی برمیگردد و میگوید که چی؟؟؟؟و من نا امید میشود زیرا که برای هیچ کاری در این کارهای روزمره اش دلیلی غایی نمیابد و سرخورده میشود از تمام تلاشهای هر روزه اش.

من نمیتواند میان مردم باشد و مانند آنها باشد.

من خیلی بدوی است.من هنوز تکامل نیافته٬ به دنیای متمدن پرت شده است.من خیلی بکر و عقب مانده است.

من نمیتواند با حیله های دنیای امروز عجین شود.من  حتی راحت نمیتواند دروغ بگوید.من با گفتن یک دروغ تا ساعتها سرخ میشود و قلبش دنگ دنگ میکند.

من وقتی کسی را دوست دارد خیلی بی فکر میشود و خود را رها میکند و تمام درونیاتش را نشانش میدهد.

من اهل سیاست نیست.من بلد نیست سیاستمدار خوبی باشد.

من خیلی خنگ میشود وقتی با موضوع جذابی روبرو میشود.من هزاران سوال میکند بی وقفه و بدون خستگی.من چشمهای پرسانش را به چشمان آموزگارش میدوزد و مانند سگی تشنه استخوان به دنبال آنچه دوست دارد بداند له له میزند.

من زنانگی نمیداند.من حوصله عشوه و کرشمه و ناز کردن ندارد.من ترجیح میداد مرد خلق میشد تا راحت تر و بی قیدتر زندگی میکرد.من گاهی یادش میرود زن است.

من گاهی آنقدر زن میشود که خودش هم تعجب میکند و گاهی از یک مرد هم قوی تر و محکم تر میشود.من در میان دو جنسیت در نوسان است.

من خودش هم نمیداند چیست.من نمیداند چگونه موجودی است.

من از خودش ترسان است زیرا نمیتواند پیش بینی کند در هر موقعیت چگونه رفتار خواهد کرد.

من حتی خودش هم نمیداند چه خصوصیاتی دارد.من امروز از چیزی خوشش میاید و فردا نمیاید.من حتی نمیتواند قاطعانه بگوید قلان رنگ را دوست دارد یا نه.من امروز سلیقه ای سنتی میابد و فردا مدرن.

من میداند چرا هرگز کسی نمیتواند برای او هدیه ای بخرد که او را خوشحال کند در عوض خود بهترین هدیه ها را برای همه انتخاب میکند.من میداند برای هر روحیه ای چه چیزی مناسب است.

من خیلی دوست دارد به چشمان همه زل بزند و از این دریچه درونشان را بخواند ومن چشم خیلی دوست دارد.

من قاطع و محکم سخن میگوید .من خودش را در پس نقابی پنهان میکند.من خودش را در نقابی سخت و بی تفاوت پنهان میکند.

 من نمیترسد که ابله بپندارندش.

من را توان بیش از این نامردمی دیدن نیست.

من روزی بیرون خواهد کشید از این ورطه رخت خویش….

راهم جدا میشود…

منتشرشده: 26 فوریه 2010 در دسته‌بندی نشده

این پست رو میگذارم.شاید آخرین پست باشه.شایدم نباشه.

هرچند وبلاگ من خدا را شکر خواننده زیاد نداره که بخوام نگران کسی باشم.اما همون چند نفر هم برام اونقدر ارزشمند هستن که به خودم اجازه ندم یهو همه چیز رو رها کنم.

البته هنوز تصمیم ندارم همه چیز رو یهو رها کنم.اما دیگه هر روز آپ نمیکنم.

حرف اینجاست که مسیر زندگی ام عوض شده.به دنبال راه نا کجایی میخواهم بروم.هیاهو ها آزارم میدهد.دیگه نوشتن مرا راضی نمیکنه.دیگر چیزی در اینجا نخواهم نوشت مگر اینکه بسیار مهم و حیاتی باشه.

راستی.پیش از رفتن از اونی تشکر میکنم که باعث ایجا این وبلاگ شد.چون دقیقا از همین وبلاگ زندگی ام عوض شد و حس میکنم راهم را یافته ام.

میدونستی تا آخر عمر مدیون این لطفت هستم؟؟؟میدونی تا آخرین لحظه حیاتم برات بهترین چیزها رو خواهم خواست؟؟؟خوشحالم که به راهی میرم که در اون احساس ارضای روحی میکنم.

کم و بیش خداحافظ همگی تا روزی که حس کنم واقعا چیزی میخوام بگم که در گلوم گیر کرده.

نکته آخر:اگه خواستید میتونید کامنت بگذارید.درسته که احتمالا نخواهم نوشت اما هر روز به وبلاگم سر خواهم زد.

و یه شعر خداحافظی میخواستم تهش بنویسم که هرچی فکر کردم چیزی که مناسب این خداحافظی باشه پیدا نکردم.شما ببخشید.

***

بعدا نوشت:

حال ما خوب است.اتفاق بدی هم نیفتاده.باور کنید.

ما خیلی خوبیم.از این خوبتر نمیشویم.باور کنید.

ما خوشحالیم.از این خوشحالتر نمیشویم.باور کنید.

ما راضی هستیم.از این راضی تر نمیشویم.باور کنید.

ما راضی و خوشحال و خوبیم چون یافته ایم انچه باید را.هرچند ما در این یافتن چیزهایی از دست دادیم.اما شاید بیارزد.

****

دوستان عزیزی که برای پست «عذرخواهی نامه»  کامنت گذاشتید.آن پست باید حذف میشد چون میخواستم این پست آخرین پست بماند.کامنتهای زیبای شما را اینجا برای خودم حفظ نموده ام.متشکرم و ببخشید بابت حذف پست…

اینها مرا کافی نیست…

منتشرشده: 24 فوریه 2010 در دسته‌بندی نشده

تو به چه می اندیشی؟؟؟

من به چه می اندیشم؟؟؟

میدانم من به آنی که تو می اندیشی نمی اندیشم.

میدانم تو به آنی که من می اندیشم نمی اندیشی.

اینها مرا کافی نیست.

اینها مرا ارضا نمیکند.

دهان زیاده خواهی هایم همیشه باز است.

نمیشود.

هرچه تلاش میکنم کمتر موفق میشوم رضایت این نوع زیستن را بر خودم تحمیل کنم.

براستی قبیله من کجاست؟

خواهان خروج نیستم.

میخواهم باشم و با صلابت دیگری شوم.

در تو حلول کنم و افت و خیز کنم در دریای پر تلاطم هستی ساده و بی تکلف تو.

تو چه بسیار ساده و بی تکلفی  اما من…

سرشارم از تکلفهای عمیق.

تو چه معصومانه در چشمانم زل میزنی و مرا ساده و معصوم می انگاری.

اسیر طاعونی دردناکم.

به دستانم نگاه کن.اینها برای نوشتن نیستند.

چشمانم برای دیدن نیستند و گوشهایم برای شنیدن نیستند.

پاهایم برای راه رفتن نیستند و قلبم …

و مغزم که تهی است.

اینها همه صورت من است…

جسمم کارکاردی طوطی وار دارد اما چیزی در وجودم این کارکرد را برنمیتابد.

کلمات دیگر یارای سبک سازی و خانه تکانی درونم را ندارند.

کلمات مترسکهایی شده اند که دیگر کلاغان درد را فراری نمیدهند.

اینها مرا کافی نیست.

میدانم اینها مرا کافی نیست.

فرار هوشمندانه!!!

منتشرشده: 21 فوریه 2010 در دسته‌بندی نشده

امروز داشتم به تفاوت انسانها فکر میکردم.

به اینکه اونی که در نظر تو ارزشه و مقدسه ممکنه در نظر من مضحک باشه یا بالعکس.

اونی که به نظر تو لطف محسوب میشه ممکنه به نظر من بار باشه.

اونی که به نظر تو بده به نظر من عادی باشه.

و به این تعبیر کار بد فکر میکردم.

همه آدما به نظرم یه دسته بندی از بد دارند.

بعضی کارها بد هستند.بعضی خیلی بد و بعضی فاجعه.

ممکنه من کاری بکنم که به نظر خودم بد بوده اما از نظر تو فاجعه بوده باشه.

یا حتی بعضی کارا به نظر من اصلا بد نباشه و به نظر تو بد باشه.

اینا همون خط قرمزهای آدمهاست که به تناسب تفاوت های شخصیتی و فرهنگی و افکار و عقایدشون فرق میکنه.

ممکنه خط قرمز من این باشه که تو بدون هیچ حرفی بگذاری بری.حتی بدون خداحافظی ولی اینکار به نظرت کاملا عادی تلقی شه بدون هیچ اشکالی.

اونوقته که تضاد منافع بالا میگیره.

اینکه من معتقدم تو کاری کردی در حد فاجعه.و تو معتقدی هیچ کار بدی نکردی.

من از مواضع خودم مطمئنم که حق با منه و تو هم از مواضع خودت همین حس رو نسبت به کاری که کردی داری.

جالبتر وقتیه که هر دومون خیلی خودخواه هم باشیم و معتقد باشیم که دیگری خیلی خودخواهه و هردو حاضر نباشیم از مواضعمون کوتاه بیایم.تو به خودت حق بدی و کوتاه نیای.منم به خودم.

واین سیکل عصبانیت ها و دلخوری ها با چاشنی بی تفاوتی طرف مقابل میشه یه سم واقعی.

همون که نیش افعی آسپیک هم قوی تر و کشنده تره.

بهتره از همین الان فاتحه رابطه رو بخونیم.

خدایش بیامرزاد.یه زمانی یه رابطه ای بود که خوب بود و شیرین بود و دوست داشتنی بودو ما از داشتن اون خیلی لذت میبردیم و از حضور هم غرق شعف میشدیم و حاضر بودیم برای هم همه کار بکنیم و ….  میبینی؟؟؟همه افعال گذشته هستند.بود.یعنی نیست.یعنی الان دیگه نیست.

راه حل:

از آنجا که انسان کلکسیون خواستها و علائق و گنجینه تعارضات و چیزهای عجیب غریب دیگه است و آدم ابوالبشر را هیچ کس نشناخت٬ بهتر است از شیوه بهتری استفاده کنی.شناخت و شباهت و تفاهم اخلاقی و غیره همه اش کشکه.اینا همه شان وقتی قشنگه که مشکلی پیش نیومده باشه.

تازه وقتی مشکلی پیش میاد اونوقت معلوم میشه این رابطه چند مرده حلاجه!!!

اصلا حلاجه واقعا؟؟؟

بهترین راه حل اینه که بلاخره یکی کوتاه بیاد.قرار نیست همیشه تو کوتاه بیای یا همیشه  او.

اما از آنجا که انسان جماعت در حد خر جماعت هم گاهی نمیفهمد و جفتکهای بی پروایی می اندازد بهتره یونجه را از جلوی خر برداری .این یونجه در این موضوع کش دادن بیخودی است.

راه دیگری هم هست که صد البته من خودم همیشه از آن استفاده میکنم:

بیخیال شو.کلا بیخیال هر مدل رابطه ای.

هرچند انسانهای فرهیخته و باکلاس و روشنفکر بهش میگویند پاک کردن صورت مسئله.اما ما بهش میگوییم فرار هوشمندانه.زیرا که در آخر هر رابطه ای محکوم به زوال و نابودی است.

پس همان به که رابطه ای نباشد که بخواهد انرژی روحی و جسمی از ما بگیرد و دست آخر بخواهد با کلی اشک آه احتمالی تمام شود.(براستی ممکن است من روزی در فراق یاری روزها اشک بریزم و سر بر دیوار بگذارم و غذا نخورم و کلی لاغر و زرد رو گردم؟؟؟؟فکر نکنم انقدر قلب داشته باشم.)

نکته مهمتر این است که آدمها معمولا برای چیزی میجنگند که برایشان ارزش داشته باشد.پس آنچه که ارزش ندارد به جنگیدنش هم نمی ارزد.چون اگر هم بجنگی دست آخر چه میشود؟؟؟

کسی نصیبت میشود همچون خودت تازه اگه خیلی خوش شانس باشی و طرف درگیر مسائل روحی و شخصیتی نباشد.

واقعا خودت یا شبه خودت آنقدر ارزش دارد؟؟؟؟

خسته ام…

منتشرشده: 21 فوریه 2010 در دسته‌بندی نشده

خسته ام.خیلی.

هر روز به دنبال خودم.در به در دنبال خودم میگردم.دلم هیچ کس را نمیخواهد.هیچ چیز را نمیخواهد.

از تمام زیبایی های دنیا دلم هیچ نمیخواهد.از تمام بدی های دنیا هیج مفری نمیخواهم.سیل فلاکتهای احتمالی نمی آزاردم.سیل خوشی های احتمالی شادم نخواهد کرد.

من درد میکشم.

به سختی و به تلخی.رنج هر روزه ام زاید الوصف است.

به دنبال خودم میگردم.به دنبال ذره ای آرامش.

با دیگران میخندم و با غصه هایشان گریه میکنم اما درونم آرام است و بی تفاوت.

دلم میخواهد خودم را پیدا کنم.نمیدانم این کسی که با انگشتان جسم من تایپ میکند کیست.دلم میخواهد بدانم چه کسی از پنجره چشمانم نظاره گر صفحه مانیتور است.

به دنبال خودم میگردم.دربه در و بی وقفه.

میدانم چیزی در من است.چیزی در من است که ورای چیزهای دیگر است.دلم میخواهد بدانمش.میدانم تا آن را نشناسم هرگز آرام نخواهم گرفت.

درد میکشم و دردم را به امید یافتن آنچه در درونم اینگونه بیتاب رونمایی است و من با حماقتی سرشار نمیتوانم بزایمش تحمل میکنم.

به کارهای عقب افتاده ام فکر میکنم.به گزارشاتی که باید بنویسم.به جلساتی که باید شرکت کنم.به پیدا کردن کسی برای ترجمه متن بسیار زیادی که تا 5 ماه دیگر باید تحویلش دهم.متنی که انقدر زیاد بود که دیدم بهتر است عطای ترجمه اش را به لقایش ببخشم و پول خرج کنم عوضش استرس همچین کار سنگینی را به جان نخرم.

به کارهای این روزهایم فکر میکنم که همه شان در مسیر آرام کردن و تلطیف جو اطرافم است.به دور کردن خودم از محیط دادگاه و شورا فکر میکنم.به اینکه از اینکار هیچ نفع مادی ای نصیبم نمیشود اما در عوض در خودم غرق میشوم.

فکر میکنم که واقعا چقدر کار عاقلانه ای است که اهداف زندگی ام را به کناری نهاده ام و دارم روی چیزی سرمایه گذاری میکنم که به راستی نمیدانم چیست و اینکه آیا میتوانم بیابمش یا نه.

چرا وقتی کاری برایم ارزش سابق را ندارد به راحتی برق رهایش میکنم؟

نمیدانم این چاقویی که با آن ارتباطم را با هر چیز و هر کسی که دیگر در راستای اهدافم نیست را میبرم چرا انقدر تیز  و برنده است.

من خسته ام.

باید از تمام امیالی که مرا به سمت عقبگرد سوق میدهد ببرم.باید به نیازهایم توجه کنم و آنها را برآورده کنم تا بتوانم بی دغدغه به آنچه میخواهم بپردازم.

دنبال موجودی کوچک میگردم که دوستش داشته باشم.موجود کوچکی که انسان نباشد و کوچک باشد و عاشقش شوم و عاشقم شود و از این میل احمقانه نیاز به دوست داشتن رهایی یابم.دلم یک سگ کوچک میخواهد.

دلم یک سگ میخواهد برای ارضای میل دوست داشتنم و یک عالمه پول برای رهایی از دغدغه نیازهای مادی جسمم و یه آسمان آبی برای نگاه کردن به آن و نیرو گرفتن و جنگلی بزرگ و بکر برای تفکر و تنهایی مطلق جسمم….

از همه مهمتر دلم یک راهنما میخواهد.یک معلم.یک معلم بی رحم که بازیگوشی های بی اندازه ام را در یادگیری با پس گردنی مانع شود.

***

پی نوشت:

رهگذر عزیز.بسیار ممنونم .میدانی که چرا…

جنگ…

منتشرشده: 20 فوریه 2010 در دسته‌بندی نشده

«تازه شب شده بود و ما در ایستگاه بودیم که حمله شروع شد . روی سقف ایستگاه چند تا ضدهوائی بود که همگی داشتند با آخرین قوا شلیک می کردند . خاموشی هم بود و همه جا تاریک . همه خانم ها از ترس جیغ می کشیدند و بلبشوئی بود . واقعا خوف برت می داشت …»

داشتم آرشیو یکی از وبلاگ نویسان را میخواندم.وبلاگ «عقاید یک دلقک» .مطمئنم حتی نمیداند منی هستم و وبلاگش را میخوانم اما در کمال پررویی بخشی از نوشته اش را در اینجا می آورم.

نوشته ای در مورد جنگ نوشته بود.

مال هفتم مهر سال ۸۸ بود.نمیدانم چرا این روزها عجیب دلم تند تند هوای گریه میکند و اشکهایم به سرعت برق سرازیر میشوند و هق هقهایم فضای خالی سکوت خانه را میشکند.نمیدانم آستانه تحملم پایین آمده و تازگی ها ضعیف شده ام یا اینکه برعکس تازه شجاعت گریستن یافته ام.چند سالی میشد که اشکهایم راه چشمانم را گم کرده بودند.به بدترین اتفاقات نگاه مات و بی تفاوتی میکردم و میگذشتم.

اما این روزها مینشینم و به اندک خبر اندوهناکی گریه های کودکانه سر میدهم.

متنش را میخوانم.

به همان پارگراف بالا که میرسم ناگهان بغضم میترکد و بلند میگریم.خوب است که در ۸۰ درصد مواقع تنها هستم.تنهایی را میپرستم.تا آخر پستش آنقدر اشک میریزم که به سختی میتوانم مانیتور را ببینم.

یاد درد سهیل(نویسنده وبلاگ) می افتم.یاد درد های سهیل ها و همه بچه ها و بزرگتر ها در این جنگ لعنتی و هر جنگ دیگری.من کوچک تر از آنم که از جنگ چیزی به خاطر بیاورم.وقتی جنگ تمام شد من فقط ۳ سال داشتم.اما میتوانم درد را درک کنم.میتوانم حس کنم.هرگاه به تلوزیون نگاه میکنم و صحنه های جنگ را میبینم تمام تنم میلرزد.دلم میخواهد با تمام وجودم کاری برای آنها بکنم.گاهی دلم میخواهد بروم با همه سران جنگها صحبت کنم.(این میزان اعتماد به نفس من برای خودم واقعا حیرت آور است.اینکه واقعا نیم وجبی.تو چی میخوای به اونا بگی.کلا ۲۳ سالته.با یه دنیا ادعا و اعتماد به نفس که فکر میکنی میتوانی دنیا را تکان دهی)

ما هرگاه نگاه به صفحه تلوزیون میکنیم آرزو میکنیم که هرگز جنگی در هیچ جا نباشد.گاهی جو گیر میشویم دلمان میخواهد برویم امدادگر شویم.اما مونا نیک میداند که توان این کار را ندارد.مونا شکننده تر از آن است.

دلم میگیرد.میلرزد.تنگ میشود.یاد یک دایی می افتم که هرگز ندیدمش.که شهید شده است.که یک ماه قبل از تولد من شهید شده.جزو گروه تخریب بوده و میرود روی مین و بوووووووووووم.دیگه ادمی نیست.پسری نیست.برادری نیست.خوب شد ازدواج نکرده بود وگرنه همسری هم نبود.به همین راحتی.

جنگ همین است. مردنش یک لحظه است و بعدش رهایی.اما بدبختی عظیم برای کسانی است که از جنگ باقی میمانند.کسانی که همه هست و نیست خود را در این جنگ از دست داده اند.و درد از دست دادن عزیزان…

فکر میکنم.چرا دلم برای خودم در این شرایط نمیسوزد؟

حس میکنم  مونا پوست کلفت تر از دیگران است.سنش کم است اما روزگار بدجور پوست کلفتش کرده.

مونا دلش میسوزد و میترسد برای همه آدمهای دیگر غیر از خودش…

برای همه مادران٬همه پدران٬همه کودکان٬همه انسانها.

مونا از جنگ بیزار است…

مونا از هر جنگی بیزار است…

خواب!!!

منتشرشده: 19 فوریه 2010 در دسته‌بندی نشده

دیشب خواب جالبی دیدم.

میخواستند اعدامم کنند.

در خانه خودمان!!! البته خانه خودمان در خوابم جای دیگری بود.شبیه یک خانه روستایی بود.یک اتاق داشت و یک کوه رختخواب و دری فلزی با پرده های گل گلی صورتی و یک چراغ خوراک پزی!!!!

انگار که در خواب کسی را کشته بودم که آشنا بود.اما انگیزه های سیاسی هم قاطی آن بود.اما در خواب میدانستم که او را سهوا کشته ام و عمدی در کار نبوده اما آنها که محکومم کردند باور نکردند و به اعدام محکومم کردند.

نکته بسیار عجیب موهای بی نهایت بلندم بود.بلند و بلوند تا سر زانوانم!!!!

دو دسته به خانه مان آمده بودند تا شاهد اعدامم باشند:یک دسته ای که ادعا میکردند با من هستند زیرا که آن قتلی که میگفتند سیاسی است به نفع گروه آنها بود و دسته دیگر اقوام و آشنایان مقتول که همگی آشنا بودند.دسته اول دلداری ام میدادند و میگفتند نمیگذاریم کشته شوی و دسته دوم گرم صحبت و خنده و مصرانه خواستار مردنم.دو نفر هم بودند که برای فرارم نقشه میکشیدند و با اسلحه آمده بودند تا مامور اجرای حکم را ناکار کنند و فراری ام دهند و من در این میانه فقط نگاه میکردم.

به طناب که نگاه کردم دلم فرو ریخت.

تمام مقاومتم متزلزل شد.مادر جلو آمد.دستانش را بر صورتم گذاشت و گریست.سخت و بلند.و من گریستم و به او گفتم مادر من نمیمیرم.همیشه نگاهت میکنم.هرگاه نسیم خنکی صورتت را نوازش کرد و از حس خوبی بی دلیل سرشار شدی بدان که آن منم که دارم تسلی ات میدهم و او بلند تر گریست.

به لحظه مردنم نگاه کردم و دلم را که میلرزید حس میکردم.با خودم گفتم پس آنهمه ادعای میتوانم و برای مردن آماده ام و چیزی برای از دست دادن ندارم چه شد؟؟؟تو که فکر میکردی از مرگ نمیترسی.این هم مرگ.

ناگهان اطراف تاریک شد.مرد جوان و بسیار جذاب و خوش اندامی از تاریکی ها بیرون آمد.در آغوشم گرفت.لذت عمیقی داشت آغوشش.همانطور که دستش دور کمرم بود گفت نمیمیری.هنوز نه.گفت که هنوز خیلی برای تو زود است.هنوز خیلی نادانی.آنچه باید بدانی را هنوز نمیدانی.کمتر هم ادعا کن.خودت که فهمیدی هنوز کوچک و ترسویی.پس باید آنقدر بمانی تا دیگر نترسی…

و دوباره همه جا روشن شد.به سمت طناب دار بردندم.

برادر مقتول که ولی دم بود گفت رضایت دادم.

نگاهش کردم.گفت از اولش هم میخواستم فقط تنبیه بشی.نمیخواستم بکشمت.به صورتش نگاه کردم انگار شخص دیگری شده بود.در چشمانش که دقیق شدم همان مرد جذاب بود!!!!

***

بدون شرح بیشتر:شرح تفسیر بماند برای خودمان!!!

***

با عرض شرمساری از آرمان سبز عزیز که حذف پست آخر باعث حذف کامنت های ایشان هم شد.

***

به گیتی عزیز:

ممنون بابت کامنت های زیبایت.به راستی من از تفسیر شما ناراحت نشدم.چون آن خواب را اگر کس  دیگری دیده بود.شاید اگر من هم بودم همین تفسیر را میکردم اما  نکته آن است که محور خواب از نظر من مهم است.همین.و خواهش میکنم انقدر شدید عذرخواهی نکنید.خجالت میکشم.و بابت آن یکی کامنتتان.مطمئن هستید مرا میشناسید؟؟؟مرا با دیگری اشتباه نگرفته اید؟؟؟ چون گمان نکنم آنطور که میگویید باشم…

داشتن یا نداشتن….

منتشرشده: 17 فوریه 2010 در دسته‌بندی نشده

پریشب مونا حالش بد بود.آنقدر بد که وقتی همراه سعی میکرد با خواندن جوک او را بخوانداند او حتی لبخند هم نمیتوانست بزند و اکتفا میکرد به نگاه محبت آمیز بی رمقی به نشانه تشکر از تلاشهای همراه.

 بعد از ظهرش حالش خوب بود.حتی خبر خوبی هم شنید که حال روحی اش را شاد کرد.اما ناگهان یخ کرد و فشارش افتاد و روی زمین ولو شد و چشمانش به سقف دوخته شدند و سرش را هم نمیتوانست تکان بدهد.

و مونا به یاد ۳ ساعت پیش خود افتاد که از شنیدن آن خبر بسی سرمست گردید و ناگهان قلبش را حس کرد و تالاپ تالاپ آن را و مونا خویش را به یاد آورد که به آسمان نگاه کرد و لبخند زد و میدانست «او»یش میداند که این نگاه یعنی چه .»او» تمام قلب مونا را میدانست.

و مونا دیشب همان ساعت را به یاد آورد که در آن پارک بزرگ مانند دیوانه ها میدوید و جیغ میکشید و قهقهه میزد و درختها را لمس میکرد و به سبزه ها چشم میدوخت و میدانست باید این لحظه را شاد باشد شاید که فردایی نباشد.مونا به یاد شیطنتهای بیش از حدش روی وسیله های بدن سازی که در آن پارک بزرگ نصب است افتاد که چه کیف بی حدی به مونا بخشید مخصوصا دوچرخه اش که مونا را هل میداد و تعادلش را به هم میزد و مونا هر لحظه با فکر سقوطی با مغز خنده اش را بلند تر میکرد و بیرونش قهقهه میزد و درونش آرام بود.مونا یاد مسابقه دویی افتاد که با همراه گذاشت و رویش را کم کرد و به ورزشکار بودنش بالید.مونا یاد همه کارهایی که دلش خواست و بی پروا انجام داد افتاد و بدون اینکه نگاه های گردشده دیگران اندکی از حس لذت بردنش از دم آزارش دهند.

و مونا یاد شیطنتهای همان موقع هفته پیشش افتاد که در خانه پدری آنقدر چرخ و فلک زد و آنقدر ناگهان ۱۸۰ باز کرد که عضلاتش حسابی کش آمدند و مونا لذت برد از نرمی بدن خودش.

****

آن زمان که نای تکان خوردن نداشت مونا یاد همه شیطنتهایش و آرامش هایش افتاد .مونا یاد تمام لحظات شیطنتش افتاد که هرگز یادش نرفت چرا باید دم را غنیمت شمرد.

مونا یاد همه چیز افتاد و به اکنونش فکر کرد.

با خودش گفت:خوب مونا.بلند شو چرخ و فلک بزن.اما او توان سرتکان دادن نداشت.چه برسد به چرخ و فلک زدن.با خودش گفت :مونا بخند.لبخند بزن.بشین.پاشو.برقص.

اما او نمیتوانست.

آنقدر ناتوان و رنجور بود که نمیتوانست خودش را اندکی حرکت دهد.

****

و مونا با خودش اندیشید:

های انسان.به چه چیزت مینازی؟؟؟

تو همان نبودی که دیروز با چنان شدتی میدویدی و قهقهه های مستانه ات سکوت پارک را میشکست؟

امروز چه داری؟؟؟

امروز از آنهمه ادعا چه مانده؟؟؟

اگر حالت به شیوه دیگری بد بود چه میکردی؟؟؟

آیا خیلی عجیب است که من هم ای ال اس بگیرم؟؟؟خیلی عجیب است سرطان بگیرم؟خیلی عجیب است قطع نخاع شوم؟؟؟صورتم در یک آتش سوزی بسوزد و زشت و کریه شوم؟؟؟

چه تضمینی وجود دارد من امروز همان من فردا خواهم بود وقتی جسمم انقدر ناتوان و رنجور است؟؟؟

چه تضمینی هست براستی؟؟؟

هیچ تضمینی در کار نیست.هیچ تضمینی.در امور دیگر نیز.چه تضمینی است که ناگهان کارمان را از دست ندهیم و دچار بحران مالی نشویم که با سیاست های دولت کریمه چندان هم دور از تصور نیست.از کجا معلوم که همین فردا با یک سرمایه گذاری اشتباه همه هست و نیستمان را از دست ندهیم؟؟؟

****

کوله بار داشته هایم را به کناری مینهم.روی از آنها برمیگردانم.سرم را به نشانه خضوع در مقابل «اویم» خم میکنم.»اوی» عزیز من.ظاهرا تنها تو میمانی و بخشی از من که مادیت ندارد.

دیگر چیزی ندارم که به آن ببالم.حتی اندک حس افتخاری هم که بود از بین رفته.آنچه مانده روحی تازه کار است که راه زیاد است و قدمهای پیمودنش ضعیف و شکننده و ترد….

****

وقتی فاصله داشتن تا نداشتن یک مو است دیگر چه داشتنی؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

****

بعدا نوشت:

مغزم پره.آی مغز درد گرفتم.دلم میخواد بکوبمش تو یه دیوار سیمانی که انقدر فکر ازش نگذره!!!

منتشرشده: 16 فوریه 2010 در دسته‌بندی نشده

برای یک کوچ بزرگ چه توبره ای لازم است؟؟؟؟؟

برای یک رهایی عظیم٬برای یک رفتن به انتهای ابدیت.

کوله بارم چقدر باید باشد؟؟؟

نه دوست.

خالی و سبک سفر خواهم کرد.

چشمانم هم برای تو.

من راهم را بو میکشم…

میخواهم روحم را عریان ببینم…

منتشرشده: 14 فوریه 2010 در دسته‌بندی نشده

دلم چاقویی میخواهد.

دلم چاقویی میخواهد که بتوانم با آن درونم را بشکافم.

چاقویی که بتواند جسمم را از روحم جدا کند و روحم را عریان نشانم دهد.دلم میخواد روحم را لخت مادر زاد ببینم.دلم میخواهد روحم را بی حجاب جسم ببینم.روحم کجا میتواند باشد؟

از سرم شروع میکنم.

موهای سرم را میزنم.برای بازگشایی سرم لازم است که مو نداشته باشم.چاقویی برمیدارم و مغزم را میشکافم.به دنبال حفره ای میگردم که روحم در آنجا پنهان شده باشد.نمیبینم.آنچه میبینم یک توده پیچ در پیچ شیری رنگ است با حجم وسیعی از خون و رگ و ….

شاید در حفره چشمهایم باشد.اما کره چشمم همه جای آن را اشغال کرده.در دهانم.در آن صورت که میبایست با هر غذا خوردنی روحم فشرده شود یا با هر بار باز کردن دهانم روحم آشکار شود.که برعکس است و هر بار دهان میگشایم بیشتر روحم پنهان میشود.

در بینی ام.اه.امکان ندارد.در گردنم.مری.معده.شش .دست و پاهایم…..

بعید نیست که روحم در قلبم پنهان باشد.اما قلبم نیز توده ای پر از رگ است و خون و نمیتوانم روحم را در آن هم بیابم.در تمام جسمم جستجو میکنم.دلم میخواهد روحم را بدانم و ببینم.

براستی روح من در کجای تنم پنهان شده؟؟؟؟

براستی روحی در تن من هست؟؟؟؟

براستی روحی مستقل از جسمم هست؟؟؟

هست و قابل رویت نیست یا نیست و رویتش منتفی است؟؟؟

در به در دنبال روحم میگردم.

میخواهم ببینمش.اگر لازم باشد این چشمانم را از حفره چشمانم بیرون خواهم کشید.چشمانی که تا این حد ضعیف و ناتوانند.چشمانی که اینهمه محدودیت دارند که همه چیز را نمیتوانند ببینند.

دلم روح دیدن میخواهد.دلم لمس میخواهد.چرا آنطور سرزنش وار نگاهم میکنی؟؟؟

من دلم روح دیدن میخواهد.من دلم دیدن خاستگاه اینهمه حرف و فکر را میخواهد.من دلم دیدن بستر این شخصیت ها و عکس العمل ها را میخواهد.من دلم آنی را میخواهد که دل تو نمیخواهد.

به همین راحتی.

چاقویم هنوز  آنقدر برنده نیست که حجاب جسمم را بشکافد.

سعی میکنم با وسایل دم دستی ام تیزش کنم.من چاقو تیز کن حرفه ای ندارم.میخواهم با همین نعلبکی ابتدایی تیزش کنم.شاید حرکتم حلزونی و کند باشد.اما عوضش با چاقوی خودم بریده ام اش.نه با چاقوی قرضی.

دستم را محکم بر دسته چاقوی کند و کوچک خودم میفشرم.و با الحاح بیشتری بر پشت نعلبکی اطلاعاتم میکشمش و میدانم که میشود.میدانم که تیز خواهد شد.

میتوانی بنشینی و نظاره گر باشی.دور نخواهد بود.

****

به دوشیزه عزیز:

اجازه بدهید از خودشان اجازه بگیرم.اگر اجازه دادند جواب شما را در وبلاگ خودتان میدهم.

ببخشید.اما  تا اجازه نداشته باشم نمیتوانم.