روزی که وبلاگ را زدم.تاکید کردم که دوست ندارم از خودم چیزی بگویم.
حال دلمان میخواهد قصه من را بی پرده بگوییم.دلمان میخواهد تمام درونمان را آشکار کنیم.بی ترس.بی پروا.چرا دلمان خواست اینکار را بکنیم نمیدانیم.فقط اینکار را میکنیم.شاید تا بدانید که پشت صورت این جوجه جغد واقعا چه موجودی پنهان بود….هرچند آنقدر طولانی است که گمان نکنم کسی حوصله کند و بخواندش…
من کوچک است و حقیر.
من هر کاری که دلش بگوید در دم انجام میدهد.من زمانی آینده نگری محتاط بود اما حالا دیگر در دم زندگی میکند.هر آنچه قلبش فرمان دهد در لحظه انجام میدهد.
من آرزوهای بزرگی دارد.من میخواهد دست بر ابرها بساید.من میخواهد اوج بگیرد.
من میخواهد در قید زمان و مکان نباشد.من خیلی دلش پرنده شدن میخواهد.من میخواهد برود سر آن کوه بلند.
من در حسرت هیچ چیزی نیست.من هرگز حتی به اندازه ثانیه ای دلش نخواسته به گذشته ای شیرین بازگردد.
من به گذشته فکر نمیکند و در قید آینده نیامده نیست.
من دلش به اندازه یک قرن آغوش میخواهد.من دلش یه دنیا آرامش میخواهد.من نمیترسد.اما میترسد از روزی که بترسد.
من خیلی مهربان است.من قلب مهربانش را پنهان میکند.من مهربانی کردن نمیداند.من مهربانی کردن را هراسان است.من هرگز محبت نیاموخته.من آهوی مردم ندیده است. من مردم ندیده اما نامردمی زیاد دیده.
من تنها از خویشتن خویشش میترسد.من از چشمان نافذ خود میترسد.من از نگاه در آینه میترسد.من فکر میکند دمی نگاه در آینه بیش از تمام فیلم های ترسناک عالم او را میترساند.
من غمگین است.
من پشت پنجره که میرود دلش برای تمام مردم شهر میسوزد.دلش برای همه دردهای مردم میسوزد.من پابه پای غصه های همه مردم کره زمین اشک میریزد اما برای مشکلات خودش چشمه اشکهایش خشک میشود.
من اهل طاعونی این قبیله است.من طاعون تفاوت دارد.
من خود رااز همه دور میکند تا طاعونش به کسی سرایت نکند.قصه من قصه همان شاهزاده ای است که تبدیل به قورباغه ای زشت شده.من زشت نیست.اما به سان همان قورباغه همیشه تنهاست.
من یک قلب دارد.در پس لایه های نقابهای مختلفش.من قلبی به زلالی دریا دارد.من دلش به حال قلب مهربان و شفافش میسوزد.من قلبش را به هر کسی نمیسپارد.من قلبش را تنها به یک نفر سپرد اما…
من میداند هر کسی مختار است که کسی را دوست داشته باشد یا نداشته باشد.
من از تحمیل خودش بر کسی بیزار است.
من خیلی دل نازک است.من زود میشکند.من از درون میشکند وقتی قلبش واسطه دنیای بیرون باشد.
من آنقدر قلب با تجربه ای ندارد که بتواند درک کند معنای صبر را.قلب من کودک نوپایی است که آرام آرام تاتی کردن آموخته.
من نمیتواند دروازه قلبش را به روی همه باز کند.من همه را دوست دارد.اما کسی را دوست نداشت جز او.
من خیلی غمگین است.
من با نوایی که میگوید حالا اون دستا کجاست.اون دوتا دستای خوب ٬میگرید.
من هم مانند خواننده باور ندارد که اونهمه خاطره خوب مرده باشد.اما من مانند خواننده این شعر باور ندارد که خدا سنگی شده یا به خواب رفته.من عمیقا چشمهای نگران خدا را بر روی روح خود حس میکند.
من خدا ندارد.من «او» دارد.اوی من خیلی مهربان است.اوی من با من به نرم ترین شیوه رفتار میکند.او خیلی من را دوست دارد.من گاهی فکر میکند تنها «او» دوستش دارد.
من دوست داشتن کسی را نمیخواهد وقتی میداند که «او» دوستش دارد.اما من غمگین است.من دلش رفتن میخواهد.
من میخواهد افسار ببرد و از همه آدمیان ببرد.من آدم نیست.من غزالی گریزپاست.من نمیتواند میان آدمیان زندگی کند.من میان آدمیان راه نفسش بسته میشود.من زجر میکشد از دیدن همه بدی ها.من میخواهد قلبش را از سینه بیرون آورد و به همه بدهد.من میخواهد به همه بگوید هی خانوم.آی آقا.من شما را دوست دارم.میخواهد عشق بی حدی که در وجودش شعله میکشد را به همه تقدیم کند.اما آدمیان فکر میکنند من حتما مشکلی دارد که قلبش را در طبق اخلاص به همه میدهد.من قلبش را به همه میدهد.من عشقش را به همه میدهد.محبتش را.اما از میان همه فقط یک نفر را میخواهد که او هم قلبش را به من بدهد.
من چشمداشتی به قلب کسی ندارد.من به قلب کسی احتیاجی ندارد.من قلبش را به همه میدهد.در ازایش هیچ نمیخواهد.
من غمگین است.من از تنهایی غمگین نیست.من از بعضی کارهای مردمان غمگین است.
من دلش میگیرد وقتی دعواها و ناسزاها و بدجنسی ها و تاریکی های مردم را میبیند.من دلش میگیرد وقتی میبیند که مردم چه برسر هم می آورند.من خسته است.من میرود یه گوشه زانوان خسته اش را در آغوش میکشد.من میخواهد همه مردم دنیا را آشتی دهد.من آرزوهای بزرگی دارد.من میخواهد به همه یاداوری کند فرصت اندک است و لحظات در گذر و مرگ بیتاب و شتابان.
من وقتی ریگی را در تلوزیون میبیند میگرید.کارهای زشتش را میبیند میگرید.خودشش را میبیند میگرید.دلش برای او میسوزد که اینچنین نادانسته تمام فرصتهایش را سوزاند.
من دلش به حال تمام مجرمین میسوزد.من معتقد است هیچ کسی مادرزاد مجرم نبوده.من دلش میخواهد برود میان قاتلین زنجیره ای و از آنان بپرسد چرا؟دلش میخواهد پای صحبتهایشان بنشیند و دستشان را بگیرد و بگوید غصه نخور.شاید تو هم دلیلی داشته ای.تنها اوست که حق دارد در مورد کارهای ما قضاوت کند.چون تنها او از همه چیز آگاه است.
من دلش برای تمام زنان خودفروش میسوزد.من دلش به حال همه کسانی که عزیزی را از دست داده اند میسوزد.من دلش به حا تمام کودکانی که خانواده ندارند یا دارند و خانواده ای شایسته ندارند میسوزد.
من دلش برای همه کودکان و زنانی که مورد تجاوز قرار میگیرد میسوزد.من دلش به حال تمام متجاوزین میسوزد.
من دلش به حال تمام حقارتهای انسانها میسوزد و یه تخم مرغ در گلوی تنفسش گیر میکند و چانه اش میلرزد و اشکهایش بی پروا روان میشود.
من معتقد است هیچ کس لایق سختی نیست.من معتقد است همه باید در بهترین شرایط زندگی کنند.اما من میداند که زیادی خوش بینانه می اندیشد.
من دوست دارد تمام خود واقعی اش را به همه نشان دهد.من از نقش بازی کردن بیزار است.
من از جنگ بیزار است.من از دعواهای بی ارزش هر روزه برای پول و جاه و مقام و زن بیزار است.
من مجنونی دیوانه است که روزی عاشق خویش میشود و شادی میکند و دست افشان و پای کوبان میشود و با این حس به عرش سفر میکند و سوار بر بال فرشتگان همه را به میهمانی شادی هایش دعوت میکند و روزی دیگر حلزونی غمگین میشود و دلش میخواهد در لاک خودش بپوسد.
من گاهی دلش میخواهد پنهان شود.من از کودکی از بازی قایم باشک بیزار بود اما حالا دلش ممیخواهد قایم باشکی بازی کند که هرگز کسی پیدایش نکند.
من دلش هیچ آدمی نمیخواهد.من در طمع قلب و جسم هیچ انسانی نیست.من با همه رسمی برخورد میکند اما دلش میخواهد مهربان باشد.اما من چارچوبهای اجتماع و خیلی بندها را میبیند.
من از تمام چارچوبها و قید و بند ها بیزار است.من میخواهد دست تمام انسانها را بگیرد و کسی چپ چپ نگاهش نکند.من میخواهد به همه لبخند بزند اما کسی در کنه ذهنش نیندیشد که من به او نظر خاصی دارد.
من دلش عریانی میخواهد.من از تمام لباس هایی که هر روز برای فخر فروشی بر تن دیگران میبیند بیزار است.چقدر من دلش میخواست همه لباسهایی از برگ درختان میپوشیدند و مرز میان من و او لباسها و رنگ و ماشین و جایگاه اجتماعی مان نبود.
من دوست دارد مرزی نباشد.من دوست دارد با همه سر یک سفره بنشیند.گاهی با دست غذا بخورد.من گاهی دلش میخواهد بتواند آروق بزند.بی قید مانند یک موجود بدوی رفتار کند.
من دلش میخواهد ضعف از تمام تنش رخت ببندد.من میخواهد کسی جنسیتش را نبیند.من دوست دارد صورتش را در پس پوشیه ای پنهان کند تا کسی به خاطر صورتش نزدیکش نشود.
من خیلی کوچک و کم طاقت است.
من دلش مانند شیشه است.میشکند به تلنگری.من حساس ترین موجود عالم است.
من خیلی رویا در سر دارد.اما گاهی برمیگردد و میگوید که چی؟؟؟؟و من نا امید میشود زیرا که برای هیچ کاری در این کارهای روزمره اش دلیلی غایی نمیابد و سرخورده میشود از تمام تلاشهای هر روزه اش.
من نمیتواند میان مردم باشد و مانند آنها باشد.
من خیلی بدوی است.من هنوز تکامل نیافته٬ به دنیای متمدن پرت شده است.من خیلی بکر و عقب مانده است.
من نمیتواند با حیله های دنیای امروز عجین شود.من حتی راحت نمیتواند دروغ بگوید.من با گفتن یک دروغ تا ساعتها سرخ میشود و قلبش دنگ دنگ میکند.
من وقتی کسی را دوست دارد خیلی بی فکر میشود و خود را رها میکند و تمام درونیاتش را نشانش میدهد.
من اهل سیاست نیست.من بلد نیست سیاستمدار خوبی باشد.
من خیلی خنگ میشود وقتی با موضوع جذابی روبرو میشود.من هزاران سوال میکند بی وقفه و بدون خستگی.من چشمهای پرسانش را به چشمان آموزگارش میدوزد و مانند سگی تشنه استخوان به دنبال آنچه دوست دارد بداند له له میزند.
من زنانگی نمیداند.من حوصله عشوه و کرشمه و ناز کردن ندارد.من ترجیح میداد مرد خلق میشد تا راحت تر و بی قیدتر زندگی میکرد.من گاهی یادش میرود زن است.
من گاهی آنقدر زن میشود که خودش هم تعجب میکند و گاهی از یک مرد هم قوی تر و محکم تر میشود.من در میان دو جنسیت در نوسان است.
من خودش هم نمیداند چیست.من نمیداند چگونه موجودی است.
من از خودش ترسان است زیرا نمیتواند پیش بینی کند در هر موقعیت چگونه رفتار خواهد کرد.
من حتی خودش هم نمیداند چه خصوصیاتی دارد.من امروز از چیزی خوشش میاید و فردا نمیاید.من حتی نمیتواند قاطعانه بگوید قلان رنگ را دوست دارد یا نه.من امروز سلیقه ای سنتی میابد و فردا مدرن.
من میداند چرا هرگز کسی نمیتواند برای او هدیه ای بخرد که او را خوشحال کند در عوض خود بهترین هدیه ها را برای همه انتخاب میکند.من میداند برای هر روحیه ای چه چیزی مناسب است.
من خیلی دوست دارد به چشمان همه زل بزند و از این دریچه درونشان را بخواند ومن چشم خیلی دوست دارد.
من قاطع و محکم سخن میگوید .من خودش را در پس نقابی پنهان میکند.من خودش را در نقابی سخت و بی تفاوت پنهان میکند.
من نمیترسد که ابله بپندارندش.
من را توان بیش از این نامردمی دیدن نیست.
من روزی بیرون خواهد کشید از این ورطه رخت خویش….