بایگانیِ نوامبر, 2011

برف…

منتشرشده: 27 نوامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

برف مانند گذر زمان است…

آنگاه که بر چیزی مینشیند ،تشخیص اینکه براستی چه چیزی در زیرش نهان است ، سخت و دشوار میشود…

برف را دوست دارم…همانطور که گذر زمان را…

منتشرشده: 23 نوامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

میگذرم از کنار اینهمه صورتک…

کدامین عظمت را در پناه این صورتک های یخی پنهان داشته اند ؟؟؟

رازی است نهان هر انسان…

آسمان افراشته بالای سرم…

جنبش لرزان برگهای سبز و زرد…

بالا میروم…

دور میشوم…

دریچه چشمانم میشود قابی که زندگی را در آن گنجانده اند…

تابلویی میشود زندگی که من نظاره گر آنم…

درک انسانی ام محو میشود…

گنگ میشوم…

مفاهیم رنگ میبازند…

کجا هستم من؟؟؟

چه حقارتی است در محضر آسمان از نقطه ها سخن گفتن…

منتشرشده: 16 نوامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

صبح به مرگ می اندیشیدم…

باید عجله کنم…

فرصت اندک است…

سر جذابیت !!!

منتشرشده: 14 نوامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

میگوید: اشتباه میکنی دخترم.

میگویم : معذرت میخوام استاد ، ولی شما اشتباه میکنید !!!

چشمانش گرد میشوند

احساس میکنم دارد به اینهمه کتابی که در زمینه این مسئله
نوشته است فکر میکند و پیشینه ای که همه تا میبیندنش تا کمر خم میشوند و او را
استاد مسلم ایران در این حوزه میدانند

با چشمان گرد شده سری تکان میدهد

میگویم : البته نظر شما برای من محترم است.اما اگر صد بار دیگر
هم بپرسید من با یقین میگویم نظر من درست است
…. 

دوباره سری تکان میدهد

به دختری که کنار من است اشاره میکند و میگوید نظر شما چیست؟؟؟

و او عین نظر استاد را تکرار میکند

نمره آن سوال را به من نمیدهد

اما خودم به جای نمره آن سوال یک بیست کله گنده به خودم میدهم

تا آخر جلسه با همه دعوا میکند که چرا اشتباه جواب میدهند

به من اما لبخندی میزند و میگوید خسته نباشی

حسابی کیفور میشوم

***

نمیدانم اینهمه اعتماد به نفس اضافی را از کجا آورده ام که
هر بار هم که به خاطرش دماغم به خاک مالیده میشود، باز هم روی عقیده ام پافشاری میکنم
!!!

*** 

همه آدمها در ضمیر ناخودآگاهشان از کسی خوششان می آید و به
وی احترام میگذارند که وی خودش به خودش احترام بگذارد و خودش را دوست بدارد و با
قدرت از خودش حمایت کند

آدمیزاد شیفته قدرت است

لبخند تو خلاصه خوبی هاست…

منتشرشده: 6 نوامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

از تمام خواسته های عالم تنها یک چیز شوق زندگی ام را زنده نگاه میدارد…

لبخندت ما را کفایت میکند…

دریغش مکن نازنین…دریغش مکن…

***

بعدا نوشت :

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش      بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش…

حال ما اصلا خوب نیست…

تمام…

دادن برای گرفتن…مساله این است !!!

منتشرشده: 4 نوامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

میگوید:

من حاضرم به استاد بدم.هرجور که بخواد.هرچند بار که بخواد.اما عوضش بهم تو این آزمون نمره بده تا پایه یک وکالتم رو بگیرم …

لبخند میزنم و رویم را ازش برمیگردانم و راهم را میکشم و میروم…

می اندیشم :

ارزش آدمها به مدارج و مدارکی که کسب میکنند نیست ، به ارزشی است که برای خودشان قائل میشوند…