بایگانیِ اکتبر, 2011

پرنده ای که رهایی اش از قفس به طمع آب و دانه بیشتر باشد…

پرنده ای که نداند برای چه میخواهد از قفس رها شود…

لایق اسارت است…

پای ما لنگ است !!!

منتشرشده: 24 اکتبر 2011 در دسته‌بندی نشده

با عجله از پله ها پایین میدوم…

به در خروجی ساختمان میرسم…

بند کیفم گیر میکند به دستگیره در و مجبور میشوم توقف کنم…

برمیگردم به دستگیره در نگاه میکنم…

فکرش را هم نمیکردم این دستگیره بتواند کیف مرا بگیرد و این دستگیره بی مقدار مرا متوقف کند !!!

انگار پرت میشوم به بعد دیگری…

با خودم میگویم : به کجا چنین شتابان ؟؟؟

چه بسیار حوادث و اتفاقاتی که همیشه در کمین اند و ما فکرشان را هم نمیکنیم…

احساس میکنم زندگی بعد دیگری هم دارد…

ناگهان هزاران فکر به ذهنم هجوم می آورد…

مرگ ، تولد ، خدا ، و هزاران فکر به ابعاد پنهان زندگی آدمها…

هیچ چیزی به آن سادگی ها که به نظر میرسد نیست…

در پس هر پرده ای هزاران راز نهفته است…

چقدر توان درک ما کم است….

چقدر پوسته های زندگی حقیقی سخت و محکم است…

چه سخت از گوهر ها مراقبت میشود…

هی این بیت از غزل حافظ به ذهنم می آید :

پای ما لنگ است و منزل بس دراز         دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

زندگی جاریست…

منتشرشده: 22 اکتبر 2011 در دسته‌بندی نشده

لبخند میزنم و خداحافظی میکنم…

پایم را که در ماشین میگذارم بغض چند ساعته ام میترکد…

صدای ضبط را زیاد میکنم…

انقدر که احساس میکنم پرده گوش هایم همین الان پاره میشوند…

ضجه میزنم…

شهرام ناظری میخواند:

«ما درس دعا در ره میخانه نهادیم          محصول دعا در ره جانانه نهادیم ….»

بدون ترس از اینکه ماشین های کناری چه فکر میکنند با صدای بلند زار میزنم…

به اینجایش که میرسد دیگر نمیتوانم روبرو را ببینم:

» در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش        این داغ……….این داغ………این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم»

«این داغ» عجیب میسوزاندم…

چشمانم را باز میکنم…

کاروان عروسی ای میپیچند داخل خیابان…

زمان متوقف میشود…

اشکهایم خشک میشوند…

خوشحال میشوم از شادی شان….

زندگی جاریست…

«این داغ» دیگر اشکم را سرازیر نمیکند…

تنها لبخند خسته ای بر لبانم مینشاند…

باورت میشود؟؟؟

منتشرشده: 15 اکتبر 2011 در دسته‌بندی نشده

این پست برای توست…

فقط تو…

قرص بی خاصیت !!!

منتشرشده: 15 اکتبر 2011 در دسته‌بندی نشده

میپرسم: قرص کلرودیازپوکساید چه اثری دارد؟؟؟

میگوید: آرام بخش است و کمی خواب آور…

میگویم: یعنی اگر کسی یکی از اینها را بخورد آرام میشود و خواب آلوده؟؟؟

میگوید : آری.

میگویم :پس اگه چند تاشو با هم بخوری یقینا باید تاثیرش چند برابر باشه.نه؟؟؟

سرش را از کارهایش بلند میکند و با ترس نگاهم میکند……

با عجله میدود سمت یخچال…بسته قرص کلرودیازپوکساید را برمیدارد…

میپرسد: صبح این بسته کامل بود تو دستت.5 تاش کو؟؟؟

به شکمم اشاره میکنم و میخندم و میگویم : این تو …

همه را از روکشش در می آورد…

میریزد تو دستشویی و سیفون را میکشد….

نگاهش میکنم…با نگاهی مات میگویم : من قصد خودکشی ندارم…مطمئن باش… تازه از اون ها دو بسته دیگه دارم…ضمنا عادت ندارم با قرص خودم را آرام کنم…این بار استثنا بود …

با ترس زل میزند به من….

مبگوبد : تو خطرناکی جوجه جغد…میترسم از تنها گذاشتن ات !!! 

پوزخند میزنم و میگویم : عقلم کم نشده که بخواهم خودم را با قرص بکشم…من فقط میخواستم کمی آرام شوم…همین…

میگوید: کی 5 تا آرام بخش را با هم میخورد تا فقط کمی آرام شود؟؟؟

میگویم: من !!!! چون میدانستم روی من هیچ تاثیری ندارد…حتی ذره ای خواب آلود هم نشدم !!!

***

هنوز ایمان ندارد به پوست کلفت من !!! بیچاره فکر میکند من هم از جنس زنهای دیگرم که با یک قرص غش و ضعف میکنند !!! یا برای جلب توجه خودکشی میکنند !!!

هنوز نمیداند که اگر روزی ایمان داشته باشم که میخواهم خودم زمان مرگم را انتخاب کنم راه برگشتی برای خودم باقی نمیگذارم…روشی را انتخاب میکنم که گند و کثافت تن تکه تکه ام حال دیگران را به هم نزند و و خونم همه جا را به گند نکشد و معده ام را هم نتوانند شستشو دهند…

هنوز نمیداند من اگر بخواهم کاری را بکنم زمین و زمان هم جمع شوند نمیتوانند جلوی مرا بگیرند و اگر نخواهم امکان ندارد کسی مجبورم کند !!!

چرا انقدر کم میشناسی مرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

***

ما از این داستان نتیجه میگیریم که نصف بیشتر قرص ها آن خاصیتی که باید داشته باشند را ندارند و این عوارض و اثرات همه اش اثر روانی دارد کلا برای خر کردن من و شما و اونا و بقیه !!!!

فقط نمیفهمم که چرا…

چرا انقدر قرص بی خاصیت در این داروخانه ها میفروشند؟؟؟

این پست عنوان لازم ندارد…

منتشرشده: 14 اکتبر 2011 در دسته‌بندی نشده

نمیدانم این کیست که چاقویی کند برداشته و با آن تمام  بند بند وجودم را میخواهد ببرد ولی چاقویش کند است و تنها تنم را خط های عمیق می اندازد !!!!

کیست که پنجه های قوی اش را در کاسه سرم کرده و مغزم را فشار میدهد !!!!

نمیدانم چرا قلبم را هم دارد تشریح میکند و تمام رگ های قلبم را دانه دانه جدا میکند !!!

حتما دانشجوی پزشکی ای است و من را برای بهتر یاد گرفتن درس هایش دارد شرحه شرحه میکند !!!

این خیلی خوب است که برای یادگیری درس هایت تلاش میکنی…اما…

بی انصاف…

من هنوز نمرده ام…کوبش بی امان قلبم را نمی بینی؟؟؟

اول مرا بکش…قلبم را بکش… 

بعد با تن بی مقدارم هرچه میخواهی بکن…برای تو…همه اش…

نامردم عالمم اگر بعد از کشتن قلبم شکایتی کنم…

با تشکر از برنامه آموزنده بفرمایید شام !!!

منتشرشده: 13 اکتبر 2011 در دسته‌بندی نشده

تا امتحانم تمام شود وقت آزادم زیاد است و مداوم سرکار نمیروم…

این وقتی است که باید درس بخوانم اما چون کلا دیگه اهمیتی برایم ندارد دارم عوض سخت کار کردنم را در می آورم…

کنترل ماهواره را گرفته ام دستم و از این کانال به آن کانال…

میرسم به «من و تو»…برنامه «بفرمائید شام»…شب آخر است…خیلی وقت است ندیده ام…

محض اتلاف وقت نگاه میکنم…

حالم از این برنامه خیلی وقت پیش به هم خورد…وقتی دیدم آدمها چقدر به طرز چندش آور و رقت انگیزی دیگران را له میکنند تا به بالا برسند…

میانشان یکی بود به اسم ندا…که باردار هم بود…اولش خیلی تعجب کردم که چطور با این شکم آمده مسابقه شرکت میکند !!!!!!!!!!!!!!!!!!

هرچقدر بیشتر میگذشت بیشتر این زنک و کارهاش تو ذوقم میزد…

دیگر نمیتوانستم روی مسابقه تمرکز کنم…

در تمام مدت داشتم به شکم زنک نگاه میکردم و به بچه ای که اون تو است !!!!!!

در تمام مدت فکر میکردم تو با این اخلاق ات چی میخوای تحویل این دنیا بدی؟؟؟

در تمام مدت دلم برای اون موجود کوچیکی که توی دل اون زنک وول میخورد میسوخت….

وقتی صحبت میکرد تمام موهای تنم سیخ میشد…از اینهمه بدذاتی !!!

از همین موضوع تو این مسابقه بدم میاد…اینکه ذات آدمها توش معلوم میشه…

بی نهایت دلم میخواست نفر آخر بشه…وقتی اول شد و گفت :

«به شوهرم گفتم شام ات رو درست کردم و من میرم هزار تا رو میگیرم و برمیگردم » ، دلم میخواست بالا می آوردم تو صورتش…

تا یک ساعت داشتم فکر میکردم..

اینکه این زن هم مردی دارد که انقدر دوستش دارد که میخواهد در کنار این زن سالها زندگی کند که او را حامله کرده و حلقه اتصالی میان خودش و این زن ایجاد کرده که هرگز از هم گسسته نخواهد شد…

اینکه ما انسانها چرا بچه دار میشویم؟؟؟؟

یعنی واقعا این زن هدف اش این بوده است که موجودی را به این دنیا بیاورد و با این اخلاق ت.خ.می تخیلی اش بهش عشق و محبت و دوستی بیاموزد ؟؟؟؟

وای بر ما آدمها که بچه دار شدنمان هم ناشی از خودخواهی های بی حدمان است…

***

برنامه خوبی بود…هرچند حسابی حالم را گرفت…

اما دو تا نتیجه مهم ازش گرفتم…

1- اینکه چقدر مزخرف باشی اهمیتی ندارد…همیشه یکی پیدا میشود که دوستت داشته باشد !!!! پس با اعتماد به نفس کامل هرچقدر میخوای نفرت انگیز باش !!!!

2- بچه ها موجودات بیگناهی هستند که قربانی خودخواهی های انسانها هستند که برای بقای نسل و بازیچه شدن و هزار تا دلیل پست ریز و درشت دیگه به دنیا می آیند جز از روی عشق !!!

جوجه جغد به تخم بازمیگردد…

منتشرشده: 12 اکتبر 2011 در دسته‌بندی نشده

بعضی درها باید همیشه بسته بمانند…

هر دری را نباید باز کرد…

قبل از آنکه دیر بشود باید بسته شود….

***

درها باید چفت و بست درست و حسابی داشته باشند تا زرتی باز نشوند !!!

دارم حال میکنم…

منتشرشده: 11 اکتبر 2011 در دسته‌بندی نشده

همینطوری عالی است…

زانویت را که روی گلوی لحظاتم میگذاری حواست باشد که قشنگ جلوی گردنم بگذاری، روی حنجره ام…

مبادا که راهی برای نفس کشیدنم باقی بگذاری…

دم شما گرم…

همینطوری خوب است….

دارم حال میکنم…

؟؟؟

منتشرشده: 9 اکتبر 2011 در دسته‌بندی نشده

گاهی به خاطرش می آورم…

به او که فکر میکنم تصویری دور از او در ذهنم می آید…

خاطراتش محو و غبار گرفته شده است …

شک میکنم که واقعا روزی بوده است یا نه…

شاید اگر انقدر با الحاح نصف خوابهای شبانه ام را اشغال نمیکرد به راستی باور نمیکردم موجودی به نام او وجود داشته است !!!

نمیدانم من…

شک میکنم به تمام تصاویر و رویاهایی که بی دلیل و ناگهانی به خاطرشان می آورم و همه مانند خاطرات او همینگونه مه آلود در ذهنم زنده میشوند…

شاید که تصاویر دیگر هم چندان بیخود نباشد..

شاید که این تصاویر تنها بخشی از دیده هایم در زندگی هایی باشد که یادشان رفته دکمه دیلیت را بزنند…

کسی چه میداند در پس پرده چه خبرهاست؟؟؟