بایگانیِ ژانویه, 2010

ناجی من…

منتشرشده: 31 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

تاریکی ها را میبینم.

حس خلا میپیچد در تمام تنم.

ناگهان تهی میشوم….

تنم کجاست؟؟؟

هیچ حس نمیکنم.دستهایم.پاهایم.قلبم.مغزم….

حبابی رو به سوی تیزی ها میشوم.

ریشه هایم میخشکند و ساقه هایم پوک میشوند و برگهایم میریزند.

گردنم به پایین متمایل میشود و تلاشم برای دیدن آسمان مذبوحانه میشود.

با ریتم کند نفسهایم ضرب مرگ میگیرم…

سرانگشتانم را میبرم و خون سیاهم را نگاه میکنم و با انگشت آغشته به صمغ جانم در تمام دیوارهای دلم خط خطی های محو میکنم.

دریای کف آلود شور زندگی ام طوفانی و خاک آلود میشود.

سلولهایم زایش دردی نو را جشن میگیرند.

چشمهایم حفره ای سیاه و ترسناک میشوند که تیز بین ترین نگاه ها در آن مخفی میشود.

موهایم خنجرهایی برنده میشوند.میلیونها میلیون خنجر برنده و نازک و بلند.

با صدای مسکوتم فریاد میکشم.

بلند ترین فریاد عالم را از حنجره شکننده ام به فضای بیرون هدایت میکنم.

صدای فریادم میشکندم.

ترک میخورم.خورد میشوم.ریز ریز میشوم و هزاران هزار تکه میشوم٬ تکه هایی ریز و سبک.

بی تعلق و وابستگی.

بدون وزن و جرم و حجم.

بادی می وزد………

باد می وزد و تکه هایم را با خود خواهد برد به دورترین نقطه ها.به بلندای کوهها.به وسعت دشتهای سبز.به میان گلهای مریم و لاله و آفتابگردان.به میان شعله های رقصان آتش آتشکده ها…

باد تمام من را به بهترین و شادترین و پاکترین نقاط خواهد برد.

باد مرا رهایی خواهد بخشید.

باد رهایی ام خواهد بخشید تاهمیشه سبز و سرخ و صورتی و نارنجی و آبی باشم.تا همه رنگهای تیره را از قاموسم حذف کنم٬ تا ابدیت را بچشم.

باد ناجی ام خواهد شد تا نه گاهی٬ بلکه همیشه به آبی بیکران آسمان چشم بدوزم…

 

جبران…

منتشرشده: 30 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

کار غریبی کرده ام امروز.نمیدانم درست بوده یا نه.

میدانم که شاید قضاوتی عجولانه کرده باشم.

شاید نادرست بی گناهی را به چوبه دار بردم و با دستان خودم طناب را به گردنش انداختم.کاش لحظه آخر چشمانش را نمیبست تا فرصت کنم در چشمانش نگاه کنم و از کارم مطمئن شوم.

شاید نباید صندلی را از زیر پایش میکشیدم…..

از پله های محل اعدام که پایین می آیم تردید مانند خوره به جانم می افتد.تردید قتل یک بیگناه.

کفه ترازو گاهی به سمت درستی سنگینی میکند و گاهی به سمت اشتباه.

به هر حال او را کشتم.

هرگز برنخواهد گشت.هرگز فرصت نخواهم کرد اگر اشتباهی کرده ام جبران کنم.

*

کاش هرگز در موقعیتی قرار نگیریم که مجبور شویم با قضاوت راه درست را انتخاب کنیم.کاش هرگز مجبور به انتخابی تلخ نشویم که ابتدا و انتهایش باختن توست.از میان بد و بدتر یکی را انتخاب کردن….

و من بد را انتخاب نکردم.من بدتر را انتخاب کردم.بدتری که درد خودم و دیگری را در پی داشت.

شاید باید تنهایی درد میکشیدم.

شاید باید این بار هم سکوت میکردم و بار را فقط بر شانه های خسته و ناتوان خودم میگذاشتم……

*

یادم بماند:

همیشه فرصتی برای جبران نیست…

*

آرام باش مونای کوچک من.آرام باش که آرام است….

  

سقوط…

منتشرشده: 28 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

گاهی لازمه با سر از بلند ترین کوه دنیا سقوط کنی و مغزت کف سنگفرش پخش شه.تا….

تا یادت بمونه هیشکی.هیشکی.هیشکی اونی که نشون میده نیست.یا اونی که هست رو نشون نمیده.

و تو سزاوار این سقوطی.

زیرا که از اصولت تخطی کرده ای…

این مجازات باور است.

این کفاره گناه نابخشودنی باور است…

*

یادت باشد.پیله ات امن ترین نقطه دنیا است…

در پیله ات هیچکس را راه نده.جز خودت…

بدترین و تلخ ترین لحظه دنیا…

منتشرشده: 28 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

اسب بیچاره.

چه زجری میکشد وقتی پشت میله های مکان شروع مسابقه گیر کرده است.چه انرژی بی امانی در ساقهای پرتوانش حس میکند و این انرژی بیش از حد چه فشاری بر او است وقتی میخواهد رها شود.

چه سخت لحظاتی است برای او که خواهان رهایی و آزاد کردن انرژی اش است.

حس میکنم هیچ چیز بدتر از این نیست که اسب مسابقه را از پشت میله ها به اصطبل برگردانند.

هیچ چیز بدتر از آن نیست که اسبی وحشی را رام کنند.

هیچ چیز دردناکتر از آن نیست که مقاومت های اسب بیچاره را برای رهایی ببینی و با شلاق ات نامردانه بخواهی رامش کنی.

بدترین و تلخ ترین لحظه دنیا زمانی است که اسبی وحشی سرش را خم میکند تا سوارش شوی….

…….

*

پی نوشت:

این نقطه های کوچک در انتهای پست یک دنیا حرف است اما میترسم که اشک پرده دری کند…

شهر…

منتشرشده: 27 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

میروم پشت پنجره.

از پشت پنجره شهر زیر پایم است.دیروز  کامل دیده میشد اما امروز از یه جایی به بعد مه میشود.

به شهر نگاه میکنم.

به ساختمانها.ساختمانهایی بلند و کوتاه.مخصوصا ساختمانهای بلند.اگه صد بار هم ببینم برام تکراری نمیشه.مثل برج میلاد که هر روز از کنارش رد میشم اما هر روز سرم را بلند میکنم و آنقدر نگاهش میکنم که گردنم درد میگیرد.عظمت خاصی در ساختمانهای بلند هست.و جرثقیلهای بزرگ.تا مدتها فکر میکردم این جرثقیلها چطور به محل ساختمان سازی آورده شده اند که بعدها کسی گفت اینها سوار هم میشوند و من هزار تا سوال دیگه کردم که اونم گفت:چه میدونم.تو چقدر واسه هر چیزی سوال برات پیش میاد….و من فکر کردم من فقط برای چیزی که برایم جالب باشد سوال برایم پیش می آید.

به شهر نگاه میکنم و فکر میکنم وسط این ساختمانها یه عالمه آدم دارند وول میزنند.یه عالمه آدم تو این ساختمونها هستند.یه عالمه آدم با کت و شلوار یا با مانتو و مقنعه یا … نشسته اند و کار میکنند.یه عالمه آدم تو خونه هستند.الان خوابیده اند.یه عالمه بچه الان توی این ساختمونها که اسمشون مدرسه است دارند درس میخونن.خیلی هاشون از مدرسه برگشتن و خوابیده اند.خیلی ها همین الان مشغول کارهای بد بد هستند.!!!!شایدم خوب خوب!!!!یه عالمه آدم همین الان تو دستشویی هستند.یه عالمه آدم تو حموم هستند.یه عالمه آدم دارن فکر میکنن خودشون رو بکشند و یه عالمه آدم هستند که فکر میکنند چقدر عاشقند.یه عالمه دارن همین لحظه که من اینجا نشسته ام و وراجی میکنم دارن از وقتشون استفاده بهینه میکنند و بر علمشون می افزایند یا به فکر سلامتی اندامشون هستند.یه عالمه آدم دارن برمیگردند تو خونه.یه عالمه آدم دارن فکر میکنن شام چی درست کنن یا قسط خونه رو چطور بدن یا سایر بدهی هاشون رو.خیلی ها دقیقا همین لحظه تصادف کردن.خیلی ها دقیقا همین الان مردند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

و من فکر میکنم به این شهر.

من همین الان دارم فکر میکنم به هائیتی.دارم فکر میکنم اگه همین الان زلزله ای مشابه بیاد چه خواهد شد.

اولین فکری که به ذهنم میرسه اینه که ترجیح میدم بمیرم تا فکر اوضاع بعدش رو بکنم.همه این ساختمان ها میریزه.یه عالمه آدم که دارن کار میکنن یا میخورن یا میخوابن.یه عالمه ای که تو حموم هستند و فرصت نمیکنن بیرون بیان(همیشه آرزو میکنم در چنین وضعیتی زلزله نیاد.چون اگه دستشویی باشم میتونم سریع خودمو جمع و جور کنم اما حموم….خیلی بده که جسد آدم لخت پیدا شه.هرچند بعدش من مرده ام اما روحم که جسمم رو میبینه)

ساختمونها میریزه.ماشینها تصادف میکنند.پلهای بزرگ تخریب میشه.برق و گاز قطع میشه.لوله های آب میترکن.لوله های فاضلاب ممکنه تخریب شه.یه عالمه آدم میمیرن و بوی تعفن بعد از چند روز تو فضا میپیچه.و از همه بدتر که از همه بدتره بیخبری یه.بی خبری  از عزیزت.مادرت ٬ پدرت ٬ فرزندت که تو مدرسه بوده.از اقوام و آشنایان.بازمونده ها….و مرده ها…. همونی که دیروز تلفنی باهاش کلی شوخی کردی.همونی که دیشب بهت گفت دوستت دارم عزیزم.همونی که دیروز با تمام وجود بوسیدی اش.همون که دیروز با هم دعوا کردید.همونی که دعا کردی بمیره.همونی که دیشب باهاش خوابیدی.همونی که سرت رو گذاشتی رو بازوش و همونی که تمام دیشب خوابش رو دیدی و از شوق دیدنش دل تو دلت نبود…

جسدش رو جلوت میکشن بیرون.خاک آلود و خونی و شکسته و درب و داغون.و تو نمیدونی واقعا اون لحظه چه باید بکنی با این درد عظیم…

مرده اند.همه.

فرصتی برای کفن و دفن و شستشو نیست.تیتر اول خبرای جهان میشیم ما.من و تو.با بلدوزر همه مون رو میریزن تو گور دسته جمعی.چادرهایی که باید توشون زندگی کنیم.درد از دست دادن و بی غذایی.بی بهداشتی.توالتهای صحرایی.گنداب و کثافت.همه چیز متعفن.و نیروهای امداد شهر یا کشورهای دیگه که هنوز خانواده شون رو دارن و تو حسادت میکنی بهشون و ازشون بیزار میشی.

معلوم نیست چند وقت طول بکشه تا خونه ای داشته باشی.تا کمی دردت التیام پیدا کنه.تا جایی برای خواب داشته باشی که از گرند باد و بارون و گرما و سرما محافظتت کنه.تا دزدها کمتر همون اندک چیزی که داری رو غارت کنن.

معلوم نیست …

اما این نیز بگذرد.آدمیزاد به همه چیز عادت میکنه.

اما این عادت بهای گزافی داره.اونچنان کمرت رو خواهد شکست که هرگز نمیتونی قد راست کنی.نمیتونی بشی اون آدم سابق.

****

و من همچنان به این شهر نگاه میکنم و به سکوتش و به پابرجایی اش.و به غیر مطمئن بودن بی حدش.

به این شهر نگاه میکنم و نمیدونم کی اونی که نباید٬ اتفاق خواهد افتاد و همه چیز زیر و رو خواهد شد…

فقط میتونم امیدوار باشم که به عمر من و تو قد نده…

خودت چی هستی؟؟؟

منتشرشده: 26 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

سوار تاکسی شدم.

خوش شانس نبودم که اولین نفر سوار شوم و جلو بنشینم.چون عجله داشتم نشستم عقب.کنار دو برادر افغان.خودم را حسابی به در چسباندم تا تنم بهشان نخورد.همیشه همینکار را میکنم وقتی یک مرد کنارم است.

وقت سوار شدن راننده زیر بارش وحشتناک و ناگهانی برف چیزی گفت.گفتم :متوجه نشدم چی فرمودید. گفت هیچی هیچی.سوار شو.

نزدیک مقصد آنکه کنارم نشسته بود ۶۰۰ تومان در آورد و به راننده داد و گفت ۲ نفر.راننده گفت این چیه.نفری ۵۰۰ تومان میشه.او اصرار کرد که نه.من صبح سوار شدم.و ۳۰۰ بوده.همیشه ۳۰۰ بوده.و من هم به حرفهای برادر افغان ایمان داشتم چون من هم حداقل هفته ای یک بار این مسیر را سوار میشدم.

راننده گفت:من گفتم وقتی سوار شدی.او هم اصرار داشت که نشنیده است.

ناگهان راننده حالت چهره اش تغییر کرد.فریاد کشید:

خفه شو آشغال افغانی.اومدید تو مملکت ما دارید مفت مفت میچرید … زیادی هم میزنی.!!!!!

نمیدانم چرا وقتی این حرف را شنیدم سرخ شدم.ناگهان تحقیری که برادر افغان شد را در تنم لمس کردم.

مرد بیچاره هیچ نگفت.اصرار داشت من حرف بدی نزدم چرا با من دعوا میکنید.من حرفم قانونی بود.

راننده دوباره گفت:

آخه تو چی میفهمی که از قانون حرف میزنی.تو اصلا آدمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

***

گفتگو ادامه داشت.هرچند راننده کمی نرمتر شد.هرچند نفری ۵۰۰ تومان گرفت.هرچند جو کمی تلطیف شد.اما…

حس میکردم دردی که این مرد میکشد را حس میکنم.دردی عمیق.سرخوردگی.حقارت.اقلا ۲۰ سال پیرتر از راننده بود.حدودا ۶۰ سال داشت.

در این کشور لعنتی برای کار.دور از خانواده.با زبانی هرچند اندکی ولی بالاخره بیگانه.با مردمی بیگانه.

با مردمی نامرد.

یادم آمد که این مرد در خانه اش سروری میکند.زنش جلوی پایش می ایستد و احتمالا در کشورش بسیار مورد احترام است با این درجه از ادبی که داشت.

اما اینجا.به راحتی به جرم افغانی بودن تمام شخصیت انسانی اش را به لجن میکشند.

یادم آمد که صرفا افغانی بودن نیست که باعث تحقیر از جانب دیگران میشود.

یادم آمد که چاقها از سوی لاغرها.فقرا از سوی ثروتمندان٬ زشتها از سوی زیباها٬ بی سوادها از سوی تحصیلکرده هایی که همگی به صفت «نفهم» مزین هستند مورد تمسخر قرار میگیرند.

چقدر دلم میخواست به راننده بگویم تو خودت برای این مملکت چه کرده ای؟تو در حق هم وطنانت چه کرده ای؟تویی که با یک باران ۲۰۰ تومن روی کرایه ۳۰۰ تومانی میکشی؟تویی که پول بنزین اضافی ات را از حلقوم ناراضی آن مرد و صد البته من بیرون میکشی؟؟؟تو که یادت نیست قرار است آن نان را به خانواده ات بدهی.به فرزندت بدهی و آن نان حرام  قرار است گوشت تن فرزند تو باشد.تو چه کرده ای؟؟؟

چقدر دلم میخواهد به همه کسانی که دیگری را تمسخر میکنند٬ بگویم:خودت چی هستی؟؟؟

بگو به چه چیزت مینازی که اینچنین گستاخانه همه یک انسان را له میکنی؟؟؟؟

به اندامت؟؟؟صورتت؟؟؟همانها که ۲۰ سال دیگر قابل نگاه کردن نیستند؟؟؟همانها که اینهمه آسیب پذیرند؟به پولت؟؟؟همانی که کافی است یک سرمایه گذاری اشتباه کنی و ورشکست شوی.به علمت؟؟؟همانکه آنقدر ناقص بوده که نتوانسته ادبت را یاری کند؟؟؟

هنوز از سه ساعت پیش حالت تهوع بدی دارم.همانهایی که هرگاه خیلی ناراحت میشوم به سراغم می آید.شاید آن مرد خودش یادش رفته باشد.اما من یادم نمیرود.

یادم نمیرود تا یادم بماند که من هیچی نیستم.تا به کسی فخر فروشی نکنم…

***

چقدر دلم میخواست به آن مرد بگویم:دستهایت زحمتکشت را میبوسم و برایم مهم نیست از کجا آمده باشی.مهم این تلاش تو برای زندگی است………………………

مونا نیستم…

منتشرشده: 25 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

امروز یکی از دوستانم که تو دانشگاه با هم بسیار جور بودیم رو دیدم.

به طرز عجیبی با هم مچ بودیم.

چادری سفت و سخت و شدیدا مذهبی.

هرچند که با هم وصله ای ناجور بودیم.(جالبه که من همیشه با دوستانم وصله ای ناجورم.)

ولی خیلی به هم نزدیک بودیم.شایدم هستیم.خیلی اخلاقیاتش شبیهمه.جز اعتقادات مذهبی اش.

امروز دستش رو تو آشپزخونه شست.دنبال حوله میگشت که دستش رو پاک کنه.حوله آشپزخونه.

تا به حال به فکرم نرسیده بود که آشپزخونه نیاز به حوله داره.

با چشمانی گشاد پرسید:پس دستاتو چطور خشک میکنی؟

یادم نیومد.هرچی فکر کردم یادم نیومد.گفتم نمیدونم فکر کنم با شلوارم و خندیدم.

گفت:باعث فقر میشه.اینکارو نکن.

گفتم:چی؟؟؟

گفت:۸ چیز باعث فقر میشه.یکی اش اینه.

پوزخندی زدم و گفتم بگذار بشه.ول کن این چرندیات رو.و یادم اومد اون یکی اش بول کردن در حمام است!!!! و یادم اومد وقتی ۱۴ ٬ ۱۵ ساله بودم اگه میترکیدم خودمو نگه میداشتم که این کارو نکنم.از ترس فقر!!!!

گفت:مونا.اینارو جدی بگیر.الکی نیست.

گفتم:ثابت کن.

گفت:حدیثه.

گفتم:متواتره؟؟؟از کجا معلوم جعلی نیست؟؟؟از کجا معلوم که همچین چیزی درسته؟؟؟کی گفته هرچی احادیث میگن درسته ؟؟؟کی گفته کسی حق داره به من بگه دستامو با شلوارم خشک نکنم چون فقر میاره؟؟؟؟

نگاهم کرد.گفت:چقدر عوض شدی!!!!

گفت:این همون موناست که بعد از کلاس معارف می ایستادو اونقدر با استاد بحث میکرد که استاد میموند تو جواب دادنش.بعد هفته بعد جواب رو خودت میگفتی و اون میگفت تو با اونچه در ظاهر نشون میدی خیلی متفاوتی.تو خیلی خاص و مقربی.تو همون مونایی که اون بهش میگفت مقرب!!!!

نگاهش کردم و گفتم:نه.من دیگه اون مونا نیستم.اون خیلی وقته که مرده.

از کنارش رفتم و بهش نشون دادم نمیخوام باهاش بحث کنم.

یادم رفته بود.

یادم رفته بود بحثهای پرشورم رو.یادم رفته بود پافشاری هامو بر روی عقایدم.یادم رفته بود چه جنگها که بر سر عقایدم میکردم.چه افتخاری به خودم میکردم که پاک و عفیف مانده ام.یادم رفته بود قران خواندن هایم را.یادم رفته بود گاهی یک آیه را چند بار میخواندم.فکر میکردم و قلبم میلرزید.یادم رفته بود سر قران خواندنهایم چقدر اشک میریختم.

یادم نیامد که از کی همه چیز را شکستم.

یادم نیامد از کی دیگر از ترس عبادتی نکردم.یادم نیامد که چه شد که دیگر نخواستم هرچیزی را باور کنم.یادم نیامد از کی دیگر از فرو ریختن همه بنیانهای فکری ام که تمام زندگی ام بر آنها بنا شده بود٬ نترسیدم.

فقط میدانستم اکنون دیگر نمیتوانم بی دلیل قبول کنم که بولیدن در حمام موجب فقر میشود.دیگر نمیتوانم بگویم:دین من کاملترین دین است.نمیتوانم از اعتقاداتم دفاع کنم.نمیتوانم از خدایم دفاع کنم. نمیتوانم حتی بگویم که من اعتقادی دارم یا نه.

تنها چیزی که میدانم این است که خدا را قبول دارم.نه به دلیل دین.نه به دلیل تایید دیگران.نه به دلیل آنچه مادرم از کودکی در گوشم زمزمه کرده است.نه به دلیل هر چیزی که دیگران میگویند.من به بودنش ایمان دارم چون به قلبم دریافتمش.همین.

میدانم که او هست.اما نمیدانم چرا باید فراتر از درک من باشد.چرا نباید از ذاتش بپرسم.چرا آنقدر بزرگ است که تجلی اش کوه را همچون پشم زده میکند.

به دنبال جوابهای دیگری میگردم.

سوالهایم دیگر سوال از جزئیات نیست.میدانم که دارم هر روز کل را زیر سوال میبرم.هر روز گستاخ تر از روز پیش.هر روز بی پرواتر از دیروز.

اما آنچه مطمئنم میسازد این آرامشم است.آرامشم در زیر سوال بردنها.میدانم که هدف والاست.

میدانم شاید پیش از آنکه برسم خاموش شوم.

اما اقلا ایمان دارم که گام در مسیری نهادم که وظیفه ام بوده است.مسیری برای رسیدن به حقیقت.

و من میدانم که شک سرآغاز یقین است.

میدانم که در این راه چه بسا شگفت زده شوم.درد بکشم.بشکنم.له شوم.اما اکنون من دیگر آن مونا نیستم.

نمیتوانم باشم.

دوست عزیزم.برایت بسیار احترام قائلم.اما راه ما از هم جداست.

اگر زودتر به خدا رسیدی سلامم را به او برسان.بگو که من نتوانستم سوار هواپیمایی شوم که از خلبانش مطمئن نیستم.نتوانستم با دیگران به امید انشاالله درست باشد٬ زندگی ام را به حراج بگذارم.

بگو نقشه ای کوچک داشتم و پیاده راه افتادم.شاید در میانه راه از تشنگی و گرسنگی تلف شوم.شاید خوراک گرگها شوم.شاید راه را گم کنم و به بیراهه روم.شاید هزار اتفاق دیگر برایم افتد.

اما میدانم آنگه که من برسم تو ارزش این رسیدنم را خواهی دانست.میدانم آن زمان آغوشت را ابتدا به روی من خواهی گشود.

پس به امید آنکه یا به گرمای تنگ آغوشت رسم یا طمع آغوشت را همیشه از دل برکنم طی طریق میکنم…

عصبانی ام……………………………………………………………..

منتشرشده: 24 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

عصبانیت چه عجیب قدرتی میبخشدم…

خوب است که هنوز قدرت کنترل از کف نداده ام….

اما نمیدانم این نفس عمیق کشیدن چرا هیچ اثری بر من ندارد.

مانند سوسکی که زیادی از یک مدل سوسک کش علیهش استفاده کرده اند نسبت به نفس عمیق مصونیت پیدا کرده ام.

چرا مواقع عصبانیت اینهمه دلم میخواهد همه چیز را از بیخ و بن نابود کنم؟؟؟؟

کاش زود به زود عصبانی میشدم اما عوضش کوتاه مدت بود.

نه اینطور بلند و کشدار و آزاردهنده…

عصبانیت که کش می آید محتویات معده ام میخواهد به بیرون تراوش کند.

عصبانی که میشوم زیر پا له کردن چقدر آسانم می آید.

عصبانیتم قدرت ویرانگری وحشتناکی دارد!!!

کاش عامل عصبانی شدنم مانند دیگران بود.

نمیدانم چرا از  کنارهر آنچه دیگران از آن عصبانی میشوند به راحتی میگذرم اما از بعضی چیزها هرگز.

کاش مانند بعضی میتوانستم گریه کنم.شاید که آرام میشدم.شاید هم نمیشدم.

به درک.

فعلا که عصبانی ام هنوز…

***

بعدا نوشت:

دیگه عصبانی نیستم.فقط یه حس نفرت عمیق دارم…

{جالبه.این سیر احساسات مختلف رو نوشتن به خودم هم کمک خواهد کرد}

بیداری…

منتشرشده: 24 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

آن روز که با تو رفتم تا سر کوه بلند.آن روز که زمین زیر پایمان بود و آسمان سقف خواهشهای بی امانمان.آن روز که بی پروا با تو در جاده های پر پیچ و خم میراندم.آن روز که میخندیدم و در چشمانت نفوذ میکردم.آن روز که دستانت را محکم میفشردم تا با حرارت تنم به آتش کشیده شوی.

همان روز بود که تو با صلابت ناگفتنی ها با من گفتی.همان روز بود که رازها در گوشم زمزمه کردی. نیازها کردی و من ناز نکردم.دردها را حلو کردی و زهرها را نوش.

من٬همان روز که تو سرمست از باده ی ناب بودی من هم سرمست سرمستی تو٬ میدانستم.

میدانستم کوتاهی عمر این مستی را.

*

مدتها از میخوری ما میگذرد.فصلهاست که هوش به سرم بازگشته.مدتهاست که خرسندم از تظاهر به مستی ام.مدتهاست که به این می اندیشم که چه خوب که آنقدر ننوشیدم که مست شوم.چقدر خوب که هرگز مست نبوده ام.

*

چقدر خوب است در برابر چشمان شماتت بار روحم میتوانم سفیدی لوح قلبم را به رخش بکشم.

*

روح و قلبم برای خودم ماند.تنها و بی نیاز.

چه بسیار این بی نیازی را دوست دارم…

رعایت نمیکنم…

منتشرشده: 23 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

رعایت کن.

گوشت نخور.نمک نخور.ترشی جات نخور.ماست نخور.چیزهایی که طبع سرد دارند نخور.چیزهایی که فشارت را پایین می آورد نخور.قرصهایت را سروقت بخور.عصبی نشو.شبها بیدار نمان.فشار عصبی برایت سم است.به تنت فشار نیاور.ورزش سنگین نکن.چاق نشو.لاغر و ضعیف نشو.نور آفتاب برای چشمهایت مضر است.به آسمان خیره نشو.معده ات خالی نماند.اسفناج نخور.

آب زیاد بخور.مایعات زیاد بخور.میوه های تازه و سبزیجات بخور.پیاده روی سبک بکن.

به فکر پوستت باش.به فکر مویت باش.به فکر چشمت باش.به فکر تناسب اندامت باش.به فکر کوفت باش.به فکر زهرمار باش.

باشد.

من به همه اینها فکر خواهم کرد.

اما شما هم به فکر مرگ باشید.

عزیزم.چرا فکر میکنی مجبورم این چند صباح باقی مانده را اینهمه به خودم زجر بدهم؟؟؟

به تو مربوط نیست.

دکتری ؟؟؟چه شغل شریفی!!!

متخصصی ؟؟؟خوش به حالت. چقدر درس خوانده ای!!!

اطلاعاتت زیاد است؟؟؟خوبه که اینهمه حوصله داری!!!

نگرانمی؟؟؟بیخود.من خودم بهتر میدانم چطور زندگی کنم.

***

درک کن.من نمیخواهم همه وقتم را صرف این کنم که چه کنم که دو سال یا سه سال یا بیشتر زنده بمانم یا درد نکشم یا جوان بمانم.

بگذار رها باشم.بگذار رها باشم و فردا صبح بمیرم اما از ترس درد و مرگ و پیری امروزم را عذاب نکشم.

بگذار من ایدئولوژی خودم را داشته باشم.ایراد از جهان بینی مرا رها کن.

نمیبینی؟؟؟

من اینطور راحت ترم.هرچند هر روز و هر لحظه تحلیل بروم.اقلا زندگی ام را صرف ترسهای حماقت بار نکرده ام…

بزن بر طبل بیعاری که آن هم عالمی دارد…