امروز یکی از دوستانم که تو دانشگاه با هم بسیار جور بودیم رو دیدم.
به طرز عجیبی با هم مچ بودیم.
چادری سفت و سخت و شدیدا مذهبی.
هرچند که با هم وصله ای ناجور بودیم.(جالبه که من همیشه با دوستانم وصله ای ناجورم.)
ولی خیلی به هم نزدیک بودیم.شایدم هستیم.خیلی اخلاقیاتش شبیهمه.جز اعتقادات مذهبی اش.
امروز دستش رو تو آشپزخونه شست.دنبال حوله میگشت که دستش رو پاک کنه.حوله آشپزخونه.
تا به حال به فکرم نرسیده بود که آشپزخونه نیاز به حوله داره.
با چشمانی گشاد پرسید:پس دستاتو چطور خشک میکنی؟
یادم نیومد.هرچی فکر کردم یادم نیومد.گفتم نمیدونم فکر کنم با شلوارم و خندیدم.
گفت:باعث فقر میشه.اینکارو نکن.
گفتم:چی؟؟؟
گفت:۸ چیز باعث فقر میشه.یکی اش اینه.
پوزخندی زدم و گفتم بگذار بشه.ول کن این چرندیات رو.و یادم اومد اون یکی اش بول کردن در حمام است!!!! و یادم اومد وقتی ۱۴ ٬ ۱۵ ساله بودم اگه میترکیدم خودمو نگه میداشتم که این کارو نکنم.از ترس فقر!!!!
گفت:مونا.اینارو جدی بگیر.الکی نیست.
گفتم:ثابت کن.
گفت:حدیثه.
گفتم:متواتره؟؟؟از کجا معلوم جعلی نیست؟؟؟از کجا معلوم که همچین چیزی درسته؟؟؟کی گفته هرچی احادیث میگن درسته ؟؟؟کی گفته کسی حق داره به من بگه دستامو با شلوارم خشک نکنم چون فقر میاره؟؟؟؟
نگاهم کرد.گفت:چقدر عوض شدی!!!!
گفت:این همون موناست که بعد از کلاس معارف می ایستادو اونقدر با استاد بحث میکرد که استاد میموند تو جواب دادنش.بعد هفته بعد جواب رو خودت میگفتی و اون میگفت تو با اونچه در ظاهر نشون میدی خیلی متفاوتی.تو خیلی خاص و مقربی.تو همون مونایی که اون بهش میگفت مقرب!!!!
نگاهش کردم و گفتم:نه.من دیگه اون مونا نیستم.اون خیلی وقته که مرده.
از کنارش رفتم و بهش نشون دادم نمیخوام باهاش بحث کنم.
یادم رفته بود.
یادم رفته بود بحثهای پرشورم رو.یادم رفته بود پافشاری هامو بر روی عقایدم.یادم رفته بود چه جنگها که بر سر عقایدم میکردم.چه افتخاری به خودم میکردم که پاک و عفیف مانده ام.یادم رفته بود قران خواندن هایم را.یادم رفته بود گاهی یک آیه را چند بار میخواندم.فکر میکردم و قلبم میلرزید.یادم رفته بود سر قران خواندنهایم چقدر اشک میریختم.
یادم نیامد که از کی همه چیز را شکستم.
یادم نیامد از کی دیگر از ترس عبادتی نکردم.یادم نیامد که چه شد که دیگر نخواستم هرچیزی را باور کنم.یادم نیامد از کی دیگر از فرو ریختن همه بنیانهای فکری ام که تمام زندگی ام بر آنها بنا شده بود٬ نترسیدم.
فقط میدانستم اکنون دیگر نمیتوانم بی دلیل قبول کنم که بولیدن در حمام موجب فقر میشود.دیگر نمیتوانم بگویم:دین من کاملترین دین است.نمیتوانم از اعتقاداتم دفاع کنم.نمیتوانم از خدایم دفاع کنم. نمیتوانم حتی بگویم که من اعتقادی دارم یا نه.
تنها چیزی که میدانم این است که خدا را قبول دارم.نه به دلیل دین.نه به دلیل تایید دیگران.نه به دلیل آنچه مادرم از کودکی در گوشم زمزمه کرده است.نه به دلیل هر چیزی که دیگران میگویند.من به بودنش ایمان دارم چون به قلبم دریافتمش.همین.
میدانم که او هست.اما نمیدانم چرا باید فراتر از درک من باشد.چرا نباید از ذاتش بپرسم.چرا آنقدر بزرگ است که تجلی اش کوه را همچون پشم زده میکند.
به دنبال جوابهای دیگری میگردم.
سوالهایم دیگر سوال از جزئیات نیست.میدانم که دارم هر روز کل را زیر سوال میبرم.هر روز گستاخ تر از روز پیش.هر روز بی پرواتر از دیروز.
اما آنچه مطمئنم میسازد این آرامشم است.آرامشم در زیر سوال بردنها.میدانم که هدف والاست.
میدانم شاید پیش از آنکه برسم خاموش شوم.
اما اقلا ایمان دارم که گام در مسیری نهادم که وظیفه ام بوده است.مسیری برای رسیدن به حقیقت.
و من میدانم که شک سرآغاز یقین است.
میدانم که در این راه چه بسا شگفت زده شوم.درد بکشم.بشکنم.له شوم.اما اکنون من دیگر آن مونا نیستم.
نمیتوانم باشم.
دوست عزیزم.برایت بسیار احترام قائلم.اما راه ما از هم جداست.
اگر زودتر به خدا رسیدی سلامم را به او برسان.بگو که من نتوانستم سوار هواپیمایی شوم که از خلبانش مطمئن نیستم.نتوانستم با دیگران به امید انشاالله درست باشد٬ زندگی ام را به حراج بگذارم.
بگو نقشه ای کوچک داشتم و پیاده راه افتادم.شاید در میانه راه از تشنگی و گرسنگی تلف شوم.شاید خوراک گرگها شوم.شاید راه را گم کنم و به بیراهه روم.شاید هزار اتفاق دیگر برایم افتد.
اما میدانم آنگه که من برسم تو ارزش این رسیدنم را خواهی دانست.میدانم آن زمان آغوشت را ابتدا به روی من خواهی گشود.
پس به امید آنکه یا به گرمای تنگ آغوشت رسم یا طمع آغوشت را همیشه از دل برکنم طی طریق میکنم…