چرا انقدر سخت؟؟؟ انقدر پیچیده؟؟؟ اینهمه جان فرسا؟؟؟
چرا تمام دنیا به اندازه لبخند گشاده ی کودکان در صورت خیس از عرق،در بازی های کودکانه شان نمیشود؟؟؟
چرا دنیا سرمستی ساده ی یک اسب وحشی نمیشود؟؟؟
چرا دنیا همان خواب خوش نوزادی نیست که خنده ای خالصانه بر لبش می آورد؟؟؟
چرا دنیا همان یک شاخه گل سرخی نیست که یواشکی در باغچه ی کنار جوب روییده است؟؟؟
چرا دنیا غلت زدن های بی پروای کودکان سرتق در چمن ها نیست؟؟؟
چرا دنیا در دستان من جا نمیشود ؟؟؟
چرا نمیشود که ساده نگاه کنیم…ساده زندگی کنیم و ساده بخندیم…بی هیچ دلیل روشن و قطعی ای…چرا نمیشود که زندگی همان کوفته تبریزی های بدمزه ی خواهر باشد با طعم آب زیپوی ناب!!!
چرا زندگی همان دریافت ساده ی من از سبزی چمن و آبی آسمان و سرخی خونم نیست؟؟؟
چه کسی گفته است که پیچیدگی زیباست؟؟؟
چه کسی گفته است رنج کشیدن خوب است؟؟؟ چه کسی گفته است رنج بزرگمان میکند؟؟؟
چه کسی گفته است، آنگاه که مجالی برای لبخند نماند دردها بزرگترین راهبر و راهنمایمان خواهند بود؟؟؟
چه کسی گفته است با پیچیدگی و ثقل در کلام و بیان و نگاه و رفتار، بزرگ و محترم و دور از دسترس جلوه خواهیم کرد؟؟؟
چه کسی گفته ما مجبوریم خاص و محترم و والا جلوه کنیم؟؟؟
پس…
بیا ای دوست…ای مانند من دلکنده و غمگین…
نمیخواهد ره توشه ای برگیری…ره توشه ات همین سادگی ناب و بی انتهایت باشد…همین سرزندگی یگانه چشمانت…همین جوشش قلبت…همین روح ساده ی صمیمی ات…
نمیخواهد به جایی سفر کنیم…عزم سفر نداریم…آسمان هرکجا همین رنگ است…رنگ آسمان در نگاه ماست…تو آن را به چه رنگی میبینی؟؟؟
مگر رنگ آسمان در اینجا چه ایرادی دارد که به دنبال آسمانی میگردی با رنگی متفاوت؟؟؟ شاید که کدری رنگ آسمان اینجا، ناشی از کثیف بودن شیشه عینک ات است…
بیا همینجا…زیر همین طاق آبی بی انتها با هم بمانیم…سفر نکنیم که چیز دگر یابیم…سفر نکنیم به طمع آنچه نمیدانیم چیست…زودا که سرخورده خواهیم شد…سفر نکنیم برای کندن از داشته های فعلی مان و تعلق به داشته های جدید…بیا اگر سفری هست برای کندن از همه چیز باشد…برای کندن از این میل رهایی گمراه کننده که رهنمونمان میکند به ناکجا…
بیا اگر میخواهیم جایی برویم، تکلف را کنار بگذاریم و پیاده از همین گوشه راست خیابان را بگیریم و برویم…شاید به بن بست بخوریم…شاید هم برسیم به دشت گلهای آفتابگردان …کسی چه میداند؟؟؟
طرح و نقشه را کنار بگذاریم و ساده و سبک سفر کنیم…هرچه بارت سنگین تر باشد نرسیدنت دشوارتر و دردناک تر مینمایدت…
شاید در میانه راه به قاف رسیدیم…
شاید هم رسیدیم به مغازه سوپر مارکت سر خیابان و از آن بستنی ای خریدیم و سرخوشانه خوردیم و به خانه بازگشتیم…
اما بگذار آنگاه که به گذشته می اندیشی، لبخندی بر لبت بماند و احساس افتخاری در دلت…نه بغضی در گلو و اشکی در چشم و حسرتی در دل…
بیا ساده شویم…