بایگانیِ اکتبر, 2010

انکار…

منتشرشده: 31 اکتبر 2010 در دسته‌بندی نشده

واقعا دلتنگ کسی شدن برای من، چه معنایی میتواند داشته باشد ؟؟؟!!!

اما بی پرده بگویم، دلتنگ کسی هستم…

و این روزها پس زدن این حس و انکار بودنش عجیب انرژی ام را تحلیل برده است…

ظاهرا انکار احساساتی که داریم (خوب یا بد)، بیش از داشتنشان از آدم انرژی میگیرند…

سوتی!!!

منتشرشده: 30 اکتبر 2010 در دسته‌بندی نشده

میگوید:

«همانا بهشت الهی محقق نخواهد شد مگر آنکه در جنگی خونین دشمنان بشریت از بین بروند.» !!!!!

می اندیشم:

امان از این سوتی های ضایع مکرر ،که دستاورد بشر بودن همه کتب مقدس را به طرفةالعینی لو میدهد…

ابر…رعد و برق…صدای مهیب… باران…و زایش…

دانه…آب…خاک…نور…شکاف دانه…جوانه…و زایش…

لذت…نطفه…جنین…درد جانکاه…نوزاد…و زایش…

انسان…فهمیدن…درک کردن…زجر…رشد و تکامل…و زایش…

×××

آیا میدانی که چرا هر زایشی با دردی جانکاه، همراه است ؟؟؟

حرمان…

منتشرشده: 28 اکتبر 2010 در دسته‌بندی نشده

خسته میشوم از اینهمه حرمان…

«آتش در نیستان» میگذارم،پرده را کنار میکشم،نور آفتاب با شدت و قدرت به درون میتابد…

و این نور قوی همیشه بود…تمام روزهایی که خویشتن را از داشتنش محروم کرده بودم…کافی بود پرده ها را کنار بزنم و خوی جغدگونه ام را از خود دور کنم…

دراز میکشم کف اتاق…

لباس های اضافی را در می آورم…خواهم که نور آفتاب با تنم مرتبط شود…بوسه بر اندام ضعیفم زند…

دراز که میکشم…نور شدیدی چشمانم را می آزارد…چشمانم را محکم میبندم…اما سوزش چشمانم را با چشمان بسته هم حس میکنم…اشک از لای پلک های بسته ام سرازیر میشود…

و یادم می آید که چشمانم از نوع چشمانی است که بیش از حد به نور حساسند…و این توهم حساسیت چه بسیار زمانهایی که از بهره مندی ام از نور محرومم نمود…

دراز میکشم…اجازه میدهم نور آفتاب با شدت و قدرت در آغوشم گیرد…

در آغوشم میگیرد…اما مرا تاب آغوش هرمناکش نیست…و گناه از قدرت بی انتهای آفتاب نیست…و گناه از خفت و حقارت من است…

اشک از لای پلک هایم همچنان سرازیر است…

دستم را بالا می آورم…با کف دست جلوی تابش نور خورشید را میگیرم…به کف دستی جلوی تابش نوری به این شدت را گرفتم…

می اندیشم که اگر نزدیکش بودم نه تنها کف دست که تمام جسمم ذوب میگشت…و حالا…این بعد مسافت…این دوری…مادی یا معنوی…

که مورچه ی سفله ای را هم متوهمانه در رویای پیل گونگی، قدرقدرت میکند…

که هرچه دورتر شوی عرصه ی قدرت و تابشش کمتر میشود و هر دونی میتواند قدرت حضورش را به زعم خویش کم کند…

و اگر عرض اندامی هم برای دست حقیر من هست، ناشی از بعد و دوری اش از خورشید است…

و حتی این عرض اندام به واقع توهمی بیش نیست…زیرا که با این دست تنها توانسته ام خویش را محروم کنم و چیزی نتوانسته ام از قدرت حقیقی اش بکاهم…

و چه بیخودانه به خویش غره میشویم …

 این تابش آنقدر پرسو است که با دستانم نمیتوانم از قدرتش در تحت الشعاع قرار دادن اطرافش بکاهم…

و آسمان در حضورش مقهور است و رنگ به چهره اش نمیماند و یکپارچه نور میشود…

و چشمان حقیر من که توان دیدن آسمان را هم ندارد…تنها میتوانم از درد حضورش در برابر بی مایگی خودم بکاهم…

ننگمان باد این حقارت بی پایان برحقمان…

این آسمان عجیب شعبده باز قهاری است مرا…

این آسمان با ابرهای درشت و باران زا…این آسمان باردار…این آسمان در آستانه ی وضع حمل…

نگاهش که میکنم هجوم احساسات مختلف خلع سلاحم میکند…

اولین حسی که در جانم مینشاند حس عشق است…هوای عاشقی دارم امروز…هوای دیدن…هوای گفتن…بازگفتن و هرم آغوشی که لایق باشد و تنها آغوش باشد نه دیباچه ی ماجرایی نسبتا داغ و تهوع آور برایم…

و دیگر حس آرامش است…که نفس هایم را بی اراده، عمیق و نرم و با ضرب آهنگی دلنشین میکند… و لبخند شیرینی بر لبانم مینشاند…

 بدجوری عشق در دلم نشانده است این ساحره…عشق عمیق و ژرفی که نمیتوانم با واژگان بیانش کنم…و  حیله گری هایش که قلبم را به وسعت دریا میکند و عشق بی انتهایم به تمام موجودات را به رخم میکشد…

میل شیطنت کردنم را بیدار میکند و پرتم میکند به سرتق بازی های کودکانه ای که هنوز هم رگه هایی از آن در من دیده میشود…هرچند که در پیچ و تاب و گیر و دار و فراز و نشیب های روزگار انعطاف پذیری ام مشهودتر از لجبازی هایم است…

این آسمان عجیب یاد کودکی هایم می اندازدم…چقدر به آسمان نگاه میکردم همیشه…چقدر دوست داشتم در ایوان خانه دراز بکشم و ساعت ها به آسمان نگاه کنم…هرچند که همیشه بعدش به خاطر کثیف کردن لباس هایم توبیخ میشدم…

یاد آن روزها که با پدر،مادر، مریم و مجید میرفتیم به باغ پدر یا پیک نیک…همان روزها که آنقدر با مجید دعوا میکردم که شبیه دو گلوله ی به هم تنیده میشدیم که سوا کردنمان از هم شبیه سوا کردن دو کاغذی بود که با چسب چسبانده شده باشند و همیشه چند تار از موهای من در دستان مجید و چند تار موی مجید در دستان من باقی میماند…

و این روزها که به پدر شدن مجید اندکی باقیست، هوس میکنم که ببینمش…و حسابی از خجالت موهای خرمایی نرمش دربیام…شاید که وقتی بچه اش به دنیا بیاید فرصت نشود…هرچند که دیگر مجید مانند آن روزها نیست و حس نفرت آن روزهایش از من به محبت و احترامی عمیق بدل شده است…

هوس میکنم دختر مریم را که فقط عکسش را دیده ام بغل کنم و ببوسم…راستی…کی یاد میگیرد خاله مونا صدایم کند؟؟؟

چه کیفی میدهد مادر اینجا بود و میرفتم سر به سرش میگذاشتم که میخواهم برایش یک شوهر فابریک پیدا کنم و عصبانی اش کنم و مجبورش کنم تا مثل همیشه بهم بگوید: بی ادب!!!خجالت بکش!!!

×××

و میدانی امروز چگونه ام؟؟؟

هوس عجیبی در دلم نشسته است که ببینمت…دوستت بدارم…شیطنت کنم…سر به سرت گذارم…و زمین و زمان را به هم بریزیم و بلند بخنیدم با هم و تمام گلهای دنیا را ببویم و ببوسیم…حتی خار گلهای رز را…هرچند که خارش لبهایمان را زخمی کند..

 چه بد طعم است این خون من!!!

چرا انقدر سخت؟؟؟ انقدر پیچیده؟؟؟ اینهمه جان فرسا؟؟؟

چرا تمام دنیا به اندازه لبخند گشاده ی کودکان در صورت خیس از عرق،در بازی های کودکانه شان نمیشود؟؟؟

چرا دنیا سرمستی ساده ی یک اسب وحشی نمیشود؟؟؟

چرا دنیا همان خواب خوش نوزادی نیست که خنده ای خالصانه بر لبش می آورد؟؟؟

چرا دنیا همان یک شاخه گل سرخی نیست که یواشکی در باغچه ی کنار جوب روییده است؟؟؟

چرا دنیا غلت زدن های بی پروای کودکان سرتق در چمن ها نیست؟؟؟

چرا دنیا در دستان من جا نمیشود ؟؟؟

چرا نمیشود که ساده نگاه کنیم…ساده زندگی کنیم و ساده بخندیم…بی هیچ دلیل روشن و قطعی ای…چرا نمیشود که زندگی همان کوفته تبریزی های بدمزه ی خواهر باشد با طعم آب زیپوی ناب!!!

چرا زندگی همان دریافت ساده ی من از سبزی چمن و آبی آسمان و سرخی خونم نیست؟؟؟

چه کسی گفته است که پیچیدگی زیباست؟؟؟

چه کسی گفته است رنج کشیدن خوب است؟؟؟ چه کسی گفته است رنج بزرگمان میکند؟؟؟

 چه کسی گفته است، آنگاه که مجالی برای لبخند نماند دردها بزرگترین راهبر و راهنمایمان خواهند بود؟؟؟

چه کسی گفته است با پیچیدگی و ثقل در کلام و بیان و نگاه و رفتار، بزرگ و محترم و دور از دسترس جلوه خواهیم کرد؟؟؟

چه کسی گفته ما مجبوریم خاص و محترم و والا جلوه کنیم؟؟؟

پس…

بیا ای دوست…ای مانند من دلکنده و غمگین…

نمیخواهد ره توشه ای برگیری…ره توشه ات همین سادگی ناب و بی انتهایت باشد…همین سرزندگی یگانه چشمانت…همین جوشش قلبت…همین روح ساده ی صمیمی ات…

نمیخواهد به جایی سفر کنیم…عزم سفر نداریم…آسمان هرکجا همین رنگ است…رنگ آسمان در نگاه ماست…تو آن را به چه رنگی میبینی؟؟؟

مگر رنگ آسمان در اینجا چه ایرادی دارد که به دنبال آسمانی میگردی با رنگی متفاوت؟؟؟ شاید که کدری رنگ آسمان اینجا، ناشی از کثیف بودن شیشه عینک ات است…

بیا همینجا…زیر همین طاق آبی بی انتها با هم بمانیم…سفر نکنیم که چیز دگر یابیم…سفر نکنیم به طمع آنچه نمیدانیم چیست…زودا که سرخورده خواهیم شد…سفر نکنیم برای کندن از داشته های فعلی مان و تعلق به داشته های جدید…بیا اگر سفری هست برای کندن از همه چیز باشد…برای کندن از این میل رهایی گمراه کننده که رهنمونمان میکند به ناکجا…

بیا اگر میخواهیم جایی برویم، تکلف را کنار بگذاریم و پیاده از همین گوشه راست خیابان را بگیریم و برویم…شاید به بن بست بخوریم…شاید هم برسیم به دشت گلهای آفتابگردان …کسی چه میداند؟؟؟

طرح و نقشه را کنار بگذاریم و ساده و سبک سفر کنیم…هرچه بارت سنگین تر باشد نرسیدنت دشوارتر و دردناک تر مینمایدت…

شاید در میانه راه به قاف رسیدیم…

شاید هم رسیدیم به مغازه سوپر مارکت سر خیابان و از آن بستنی ای خریدیم و سرخوشانه خوردیم و به خانه بازگشتیم…

اما بگذار آنگاه که به گذشته می اندیشی، لبخندی بر لبت بماند و احساس افتخاری در دلت…نه بغضی در گلو و اشکی در چشم و حسرتی در دل…

بیا ساده شویم…

من نمیتوانم کوه را روی دوشم بگذارم…نمیتوانم  شیره سنگ را بدوشم…نمیتوانم  ستاره ها را بکنم…نمیتوانم  موج را از دریا بگیرم…نمیتوانم ماه را به خانه ام مهمان کنم و باد را نشانه بگیرم…و نمیتوانم خاک زمین را بشمارم…

اما…

میتوانم دوست بدارم…

بی نهایت…با خلوصی بی مانند…با قدرتی باور نکردنی…با شعله ای نرم و همیشگی…تا ابد…

میتوانم دوست بدارم…

بی چشم داشت…بی منت…بی توقع…بدون فراموشی…منحصر به فرد و یگانه…

اما…

نمیتوانم کسی را دوست بدارم که  نمیتواند در چشمانم خیره شود…

آنکس که در چشمانت خیره نمیشود…روحت را تاب نخواهد آورد…از عظمت روحت خواهد ترسید و از آنکس که درون توست خواهد گریخت…

آنکس که روحت را تاب نیاورد، از جسمت  نیز بی نیاز خواهد شد…

هرگز نمیتوانم کسی را دوست بدارم که از چشمانم بگذرد…

رنگ به رنگ…

منتشرشده: 21 اکتبر 2010 در دسته‌بندی نشده

دنیای درون و برونم در تضادی آشکار قرار میگیرند…

درونم غوغای دیگری است و برونم سودای دیگری…

اگر به درون، پردازم، نیازها و خواست های برون  را چه کنم؟؟؟

 اگر به برون پردازم،  سر بر دیوار کوفتن های درون ناخرسندم را چه کنم؟؟؟

هر لحظه به یکی شان مجال بروز و ظهور میدهم تا از هیچ یک غافل نشوم و فرو نگذارم نیازهایشان را…

خسته میشوم از این رنگ به رنگ شدن ها…دلم یک رنگی میخواهد…اما نمیشود…

یک رنگی ام در چند رنگی هایم پنهان میشود و چند رنگی ام ناشی از میل یک رنگی ام است…

نمیدانم من مقهور این چند رنگی خواهم شد یا این چند رنگی مغلوب یک رنگی ام…

فعلا که گیر کرده ام…شاید که آزاد شوم…

هیچ عذابی جان فرساتر از تلاش برای بالا نگه داشتن سرت نیست…

آنگاه که سرخم کردنت مساوی با فرو رفتن در منجلاب هستی هست ها باشد…

تا آخرین لحظه باید جنگید…

میدانی مشکل کجاست؟؟؟

منتشرشده: 17 اکتبر 2010 در دسته‌بندی نشده

فاصله میان امید تا نا امیدی، قطره اشکی است که در چشمه چشمی جوشش میابد…

فاصله میان نا امیدی تا امید، لبخندی شیرینی است که بر لبان کودکی نقش میبندد…

اما فاصله میان امید و نا امیدی با سکوتی ممتد و کرکننده، به اندازه قرن ها فریاد است…قرنها فاصله…دشتها دشت وسعت و دره ها دره دوری…

مشکل این نیست که دچار نا امیدی شده ام…که هرگز نشده ام…

مشکل این نیست که سیاه میبینم همه چیز را…که هرگز نمیبینم…

مشکل این نیست که آزار میبینم از نامردمی ها…که هرگز تنها نامردمی ندیده ام…که مردمی هم هست…اقلا در وجود کسانی که دوستشان دارم هست…

مشکل این نیست که دلم میسوزد برای آنکه در ورطه ی پستی یا درد و رنج درجا میزند…که همیشه ایمان داشته ام خدایی دارد که بیش از من دوستش دارد و دلسوزش است…

مشکل این نیست که فکر میکنم عدالت کجاست در این دنیا… که همیشه ایمان داشته ام که آنقدر نمیدانم که بتوانم به درستی مفهوم عدالت را درک کنم و انتظار بیجایی است وقتی نمیدانم عدالت چیست از آن انتقاد کنم… چه کسی گفته قرار است عدالت همان چیزی باشد که من می اندیشم…مگر من چقدر میدانم و میفهمم؟؟؟

مشکل این نیست که اینجا هوا سرد است و «اگر دست محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون»…حتی مشکل سخت سوزنده بودن سرما نیست…که گاه گاهی خورشیدی بیرون می آید و میتابد… و این خورشید عجیب گرمای مطبوع و دلنشینی دارد…و حافظه ام بسیار خوب است برای ثبت تمام خوبی ها….

مشکل این نیست که اشکهای بیشماری در چشم دارم و بغضی سنگین در گلو و زخمی کهنه بر دل…که دیگر نه اشکی در چشمانم است و نه بغضی در گلو و نه زخمی بر دل….

مشکل اینها نیست….

مشکل این است که تمام این مفاهیم سخیف شده اند…همه شان…سخیف و رقت انگیز و ترحم بار…

مشکل این است که اینجا برایم کوچک است…مشکل به زور فرو کردن فیلی است در کیف دستی ای…نهادن الماسی در لجنزاری و حبس عقابی در مرغداری است…

مشکل این است که سخن گفتن را جایز نمیدانم…کلمات کم می آورند…از آن بدتر وقتی است که بدانی دغدغه های تو برای دیگران خیلی گنگ و نامفهوم اند و دقیقا همان هایی هستند که کسی به آنها نمی اندیشد…

مشکل این است که سکوت را شیرین تر میابم…وقتی منزجر میشوم از مباحثی که دیگران با علاقه به آن میپردازند…

مشکل این است که آنچه مرا اقناع میکند برای دیگران احمقانه است و آنچه دیگران را، برای من بازی های کودکانه….

سکوت میکنم تا هرکس به راه خودش برود…

سکوت میکنم آن هنگام که زبان ناتوان ترین ابزار بشر است …