بایگانیِ آگوست, 2010

اصولا حمام جای بسیااااار بسیاااار نیکویی است!!!

و در باب این مکان مقدس(!!!) احادیث و آیات بسیاری نازل گردیده است!!!

اگر هم نگردیده حالا بعد از خواندن این پست ممکن است حضرت باریتعالی به مغزش خطور کند که نازل بفرماید!!! هرچند اگر از ما بخواهد و انقدر با ما تعارف نکند، ما خودمان بار این زحمت را بر دوشهای نحیف و ظریف مان خواهیم کشید…که امر الهی است و امره مطاع!!!

بله…ما به این مکان مقدس آنچنان بدهکاریم و به ما حالهای مختلف عنایت فرموده است که فکر میکنیم حق این مکان بر گردن ماست و تا لحظه مرگ اگر دینش را ادا نفرماییم دستمان از گور بیرون میماند!!!

در زیر اندکی از فواید حمام سخن خواهیم راند تا مخاطبین عزیز نیز با ما همسو گردند که همانا مقدس تر و پر سودتر از این مکان در تمام کائنات وجود نداشته و ندارد و نخواهد داشت…

در زیر به گوشه ی کوچکی از این فواید اشاره خواهد شد:

1 – مهمترین فایده حمام همانا تمیزی تن و بدن آدمی و پرهیز از تراوش بوهای نامطبوع میباشد…که وقتی کسی از کنارت رد میشود…یا در تاکسی کنارت مینشیند خفه نشود…آن هم تو هم با آن کت و شلوار اتو کشیده و پیرهن صورتی جیییییغ و عینک ری بند و کیف چرم و کله کچل صد البته!!!که تا در تاکسی مینشینی موبایلت را میگیری دستت و توضیح میدهی چون ماشینت تصادف کرده مجبوری سوار تاکسی بشوی و بعد زنگ دیگری میزنی و میگویی فلانی هستم،وکیلتون!!! بغل دستی ات که انگشت سبابه راستش را بصورت افقی زیر دماغش گرفته تا از بوی تن حضرتعالی جان به جان آفرین تسلیم ننماید در دلش بگوید:خدایااااا….اینم شد همکار؟؟؟؟؟اینهمه بووووو؟؟؟؟؟؟خوب یه دوش بگیر لامصصصصصب!!!!!!!!

2 – فایده دیگر برای این است که میتوانی هر زمان که دلت خواست خودت را گم و گور کنی.وقتهایی که سوراخی پیدا نکردی که هیچ بنی بشری سرش را عین یک عدد حیوان نانجیب پایین نیندازد و تو نیاید یا اینکه احیانا همان لحظه  که مشغول تفکرات بسیار مهم هستی ،از فرط زیاد خوردن کار اورژانسی هم برایش پیش نیاید و خلوتت را به هم نزند،در این مواقع بهترین مکان حمام است…میروی تو…در را هم قفل میکنی…بیرون هم نمی آيی…

3 – فایده دیگر استفاده از وسایل شخصی دیگران است بدون اینکه کسی بفهمد چون در حمام تنهایی و مچت همان لحظه گرفته نخواهد شد و چون همان لحظه مچ گیری شدن مساوی است با خطر مرگ!!!  احیانا بعدا هم اگر سوال شد باید چشمانت را به حالت گشاده در بیاوری…نیشت را هم ببند و کنترل کن…و با عصبانیت داد بزنی …مننننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟ خجالت نمیکشی؟؟؟؟؟؟؟ طرف حتما شرمنده میشود و فکر میکند کار کس دیگری است…البته اگر کلا در یک خانه دو نفر بودید این اصلا شیوه خوبی نیست…چون طرفت ممکن است چشمانش گشادتر شود و بگوید که خیلی پروو و وقیح تشریف داری….در این مواقع بهترین کار سوت زدن است…سوت بزن و بخند و خودت را لوس کن و وانمود کن اتفاقی نیفتاده.

4 – فایده دیگر برای بانوان محترم است که علاوه بر تمیزی میتوانند خیلی تمیز بشوند…یعنی از آن جهت…یعنی هروقت حال اپیلاسیون ندارند میتوانند فقط در حمام به راز زیبایی پی ببرند!!!

5 – مهمترین فایده یک عدد حمام برای یک مرد است…در این موضوع شک نکنید…این گفته دلایلی دارد:اول بوی تندتر عرق مردان و دلیل مهمتر در نوع خلقت ایشان و عضو اضافی شان نهان است!!! مخصوصا صبح ها که این عضو اضافی چه شیطنت ها که نمیکند!!!

بدین توضیح که: مردان عزب اوقلی که امکانات ازدواج ندارند یا دارند و عرضه ندارند یا عرضه دارند و نمیخواهد و خلاصه به هر دلیلی یکه و یالغوز مانده اند کجا را دارند بهتر از حمام برای تخلیه خویش، که  هم منزل را به گند نکشند و هم با بوی نامطبوع محصولات لذت مصنوعی خویش فضا را عطرآگین نکنند؟؟؟

گذشته از آن مردان متاهل نیز که دارای همسر میباشند ولی همسر ایشان در تعطیلات ماهانه به سر میبرد یا کلا دیگر تکراری شده و دیگر باب طبع نمیباشد یا اینکه در کف یک جاهای اقدس خانوم زن اصغر آقا بقال (!!!) مانده اند نیز میتوانند از حمام استفاده کنند.

یا نوجوانان تازه به بلوغ رسیده یا جوانان و کلا حمام آنقدر جای خوبی است که سن و سال نمیشناسد…برو حالش رو ببر و بعد شیر را باز کن و تمام!!! هیچکس هم متوجه نخواهد شد!!! این یک راز است که فقط خودت از آن خبر داری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

6 – فایده دیگر هم در نوع بازی هایی است که میتوان بصورت یک نفره، دونفره و سه نفره و … در حمام نمود که از توضیح آنها به علت اطلاعات بالای آحاد جامعه در این زمینه و مثبت هجده گردیدن پست ، خودداری میشود!!!

×××

البته در گذشته حمام ها بهتر بود..عمومی بود و مکانی مناسب برای چشم چرانی هم جنس بازان یا اندازه گیری  و مقایسه سایزهای خویش با سایرین!!! اما فعلا که دیگر از این نعمت محروم هستیم….هرچند که استخر هست اما هیچ نقطه ای حمام نمیشود!!!

×××

ما مانده ایم چه معنی میدهد که آدمی فقط سنگ و چوب و خورشید و ماه و گاو و آلت بپرستد؟؟؟؟

ما خودمان به شخصه میخواهیم به ترویج آیین حمامیت(!!!) مشغول شویم و به عنوان نمادی از این دین والا و مقدس یک عدد دوش حمام درست نموده و بر سر در خانه مان بزنیم…باشد که با این دین جدید راه درست را دریابیم و به راه درست رهنمون شویم و جایمان در بهشت در کنار حوریان هلو باشد!!!(البته لطفا جای ما را در کنار قلمان ها بیندازید بی زحمت ،زیرا که ما همجنسگرا نمیباشیم!!!)

یک دوست واقعی…

منتشرشده: 30 آگوست 2010 در دسته‌بندی نشده

هیچی آرامش بخش تر از این نیست که وقتی داری له میشوی زیر بار اینهمه فشار ریز و درشت،یکی پیدا شود و اصرار کند که بگویی…از تو بخواهد بگویی…تویی که آنقدر مغروری که هیچگاه از کسی کمک نمیخواهی…و هیچگاه گدایی گوش و محبت از کسی نمیکنی…

اصرار کند و آنقدر اصرار کند که بگویی…همه چیز را…همه آنچه زجرت میدهد را بگویی…

بگویی و او گوش دهد و با تمام وجود گوش دهد و بگوید: گریه کن…

هیچ چیز بهتر از این نیست که کسی پیدا شود که بی تعارف بهت بگوید :گریه کن…بگوید گریه کن که گریه هرگز ضعیفت نمیکند…گریه کن…به جهنم که هرکی چی فکر میکنه و همسایه ها خبردار میشوند که داری با صدای بلند گریه میکنی…

شعور گفتن این جملات در هرکسی نیست…

تو مثل یه بچه گریه کنی و هق هق کنی و بیست دقیقه تمام یک نفس حرف بزنی او تنها گوش کند و درک کند…

راه حل ارائه ندهد و سرزنش نکند وسعی نکند منطقی باشد…

گوش کند و کاری کند که با تمام وجودت حس کنی  که او دردهایت را درک میکند…

درک کند و همراهت باشد…

آنقدر گوش کند تا سبک شوی و بگویی: آخیش…

بپرسد: چه شد؟؟؟

بگویی آرام شدی و تمام شد تمام آنچه بر دلت سنگینی میکرد…

و در انتهای گوش دادن هایش بگوید:

هرگز انسانی به قدرت تو ندیده است…هرگز ندیده کسی با اینهمه فشار تنها با یک گریه بیست دقیقه ای ناگهان آرام شود…

و بگوید مطمئن تر شده که تو ارزشش را داری…ارزشی فوق تصور…

جملاتی که یک دنیا آرامش و اعتماد به نفست میبخشد…

×××

چقدر خوب است که همچین آدمی در زندگی هرکسی باشد…یک دوست واقعی…دوستی که صرف نظر از جنسیتش و ورای هرگونه حس جنسیتی، تا ابد دوست میماند…حتی اگر هرگز واقعی نشود…آنقدر ارزشمند میماند که نمیفهمی کی حاضر میشوی که هنگام مشکلاتش تو هم همه کار برایش بکنی تا دیگر غمگین نباشد…

نپرس تا ندانی ام…

منتشرشده: 29 آگوست 2010 در دسته‌بندی نشده

می پرسی و من میمانم در حسرت یک گلایه ی تلخ و ناتمام. میل واپس خورده ام در گلو، بغضی فروخورده میشود و مکثی زجر آور برای جواب…

می پرسی خوبی؟؟؟

خوبم…چرا شک میکنی؟؟؟

شکی نیست…

اینجا همه چیز مشکوک است…

میخندم…

بلند و منقطع…

نمیفهمی خنده ام عصبی است…

نمیفهمی این روزها تمام دنیا در مردمک چشمم جا میشود…

نمیدانم مردمک چشمان من گشاد است یا دنیا تنگ!!!

نمیفهمی این روزها قلبم عجیب سرناسازگاری گذاشته است….

نمیفهمی این روزها نگاه هایم ترسناک شده و آدمهای اطرافم را میترساند….

نمیفهمی این روزها دیگر نمیتوانم روح پرتلاطمم را در پشت حجاب چشمانم اسیر کنم…

نمیفهمی این روزها چقدر کم میخندم…

کم ملاحظه میکنم…

کم حرف میزنم…

نمیفهمی چقدر هر روز بزرگ میشوم…

نمیفهمم چرا باید هر روز از کیک سرزمین عجایب بخورم و قد بکشم…

لباسهایم دیگر اندازه این تن نیستند…

من بی لباس مانده ام…

عریان مانده ام…

من که خواستم «آخرین جرعه این جام تهی» را ببخشم….

به تو و هرکسی که اینهمه دلواپس بودن است…

×××

کودک کنارم در آغوش مادرش نشسته است و به چشمانم خیره میشود و بلند میخندد…با دهانی گشاده و چند دندان کوچک…

نگاهش میکنم…نرم و آرام…لبخند میزنم…بر چشمان درشت و زیبایش…خنده های شادش…بر نفهمیدن اشکهایی که مادرش میریزد…دکمه های سرآستین مانتویم را میگیرد و میکشد…مادرش عصبی میشود و میگوید:نکن ایلیا…

بکن ایلیا…هرچه میخواهی بکن…اما هرگز نگذار مجبورت کنند چیزی باشی که براستی نیستی…اگر دلت میخواهد تمام دکمه های مانتوی مرا بکن…ولی بی تاب آغوشم نباش…دستهای کوچکت را به سمتم دراز نکن…آغوش من سرد است…خیلی سرد…در آغوشت نخواهم گرفت…هرگز…

انگشت سبابه ام را در دستش میگذارم…

محکم میکشد…

چه قدرتی دارد حیات این کوچک مرد زیبا!!!

در چشمانش خیره میشوم…خندان ترین چشمان جهان در صورت این کودک است…با چشمانم میگویم: ای کاش روزی که رشد کردی و قد کشیدی و مرد شدی و فهمیدی کیستی این چشمان به همین شادی باشد…ای کاش باشد…

کودک میفهمد…میدانم میفهمد چه گفته ام…چند لحظه از حرکت می ایستد…حقیقت تلخی به او گفته ام…گردنش را کج میکند و دیگر نمیخندد…نگاهم میکند و دستش شل میشود…انگشتم را از دستش به نرمی بیرون میکشم…چشمکی میزنم و بلند میشوم و میروم…

در میانه راه سر برمیگردانم…

با نگاهش تعقیبم میکند….دوباره چشمک میزنم و عبور میکنم از کنار چشمانی که هنوز خندان اند…

×××

میبینی؟؟؟

اینجا چشم ها،

 گریان است…

کم عمق است…

دردمند است و رنج دیده…

اینجا بهای چشمان هستی نیست…

اینجا دریچه روح هییییچ ارزشی ندارد…

اینجا چشم را در مقابل چشم قرار میدهند…

و چطور میتوانم خوب باشم در میان اینهمه چشم که مظلوم واقع شده اند؟؟؟

چطور میتوانم خوب باشم میان اینهمه روح مهجور و در محبس مانده ی ترسان و گریان و نالان؟؟؟

چطور میتوانم خوب باشم وقتی که معنی خوبی درآبی آسمان نیست و در سبزی درختان نیست و در سرخی گل نیست و در خنده های شاد یک کودک نیست؟؟؟

قلبم هنوز ناسازگار است…

همین روزهاست که باید از سینه به درش آورم و در اولین باغچه دفنش کنم…

شاید که درختی از قلبم زاده شود…

که از میوه اش، بی رنگی تمام چشم ها الوان  شود و تمام لبها خندان شود و تمام دردها درمان شود و سختی ها آسان شود و تمام سیاهی ها کتمان…

شاید بشود…

شاید…

از چه بترسم؟؟؟؟

منتشرشده: 28 آگوست 2010 در دسته‌بندی نشده

دارم چای میریزم…

همراه با ترس صدایم میکند…

بیا اینجا…زلزله!!!

آرام سرم را برمیگردانم؟؟؟چه میگویی؟؟؟من که چیزی حس نکردم…

بلند تر صدایم میکند که بیا اینجا…

میگویم:چای میریزم.بگذار چای بریزم می آیم!!!

عصبی میشود…

غر میزنم که نمیگذارد چای ام را بریزم…

میگوید:لوستر را نگاه کن…

میگویم:خوب؟؟؟ لابد بچه همسایه بالایی داشته میدویده…دستم را میکشد و میرویم هر کداممان لای یه چارچوب می ایستیم…خودش لباس مناسب تنش میکند و یه چادر برای من می آورد… تا در گیر و دار زلزله مایه لذت بصری مردان همسایه نشوم!!!.مرد باغیرت به این میگویند ها!!!

بیخیال همراه!!!

این کارها برای چیست؟؟؟

چند لحظه ای میگذرد…میگویم: بیخیال بابا…اگه قرار بود بمیریم به چارچوب نمیرسیدیم!!!

میروم چای میریزم…

با حرص میگوید: تو چرا همه چیز به تخ…؟؟؟

میگویم: ندارم…اونی که به نظرت همه چیزو بهش حواله میکنم ندارم…

میگوید: اما بیشتر از ت…داران همه چیز به تخ… .

میخندم و سکوت میکنم…

در دل میگویم:

اگر قرار باشد بمیرم،همین الان و در همین لحظه که دارم تو چشمای سیاه تو نگاه میکنم میمیرم…زلزله و درد و بیماری تنها بهانه ای است …مهم زمانش است…هنوز زمانش نرسیده است…میدانم کی میمیرم….

وقتی ایمان دارم خواهم مرد و ایمان دارم برای مردن باید به جایی رسیده باشم و ایمان دارم که خواست من در مردنم هییییچ نقشی ندارد و ایمان دارم که در بهترین زمان ممکن خواهم مرد و ایمان دارم اگر قرار باشد بمیرم ذره ای در آن جابجایی و تاخیر رخ نخواهد داد پس دیگر از چه بترسم؟؟؟

وقتی دکمه حیات و مماتم دست  دیگری است و هرگاه بخواهد فشارش میدهد و من فررررررت…دیگر از چه بترسم؟؟؟

مگر جایی برای ترس هست؟؟؟

مگر ترس دردی از پایان و افولم دوا میکند؟؟؟

نمیتوانم که از ترس پایان ،امروز را از دست بدهم…

امروز که هنوز فرصت خندیدن به ترس های احمقانه  و چای خوردن را دارم…

پس میخندم و چای میخورم و دنیا و هر چه و هرکه در آن است به ت…های نداشته ام است…

من مینویسم تا…

منتشرشده: 27 آگوست 2010 در دسته‌بندی نشده

مینویسم تا بودنم را به رخ خودم بکشم…

مینویسم تا بدانم که میتوانم بدانم…

مینویسم تا بدانم هنوز» خرده هوشی دارم و سر سوزن ذوقی»..

مینویسم تا بدانم هنوز توان نوشتن در من هست….

مینویسم تا دردهایم را از لایه های پنهان روحم بیرون بکشم…دردهایی که موزیانه در مخفی ترین ابعاد روحم جا خوش کرده اند…بیرونشان میکشم و با توجه کردن به آنها انگار خیالشان راحت میشود و کمتر آزارم میدهند…

مینویسم تا از حجم دردهایی که بر شانه هایم فشار می آورند کم کنم….

مینویسم تا خودم را خالی کنم…

مینویسم تا تمام آنچه در چشمانم جاری میسازم در اینجا بر توسن تیزپای کلمات سوارشان کنم و اسب کلمات را هی کنم تا رها و آزاد در دشتهای بی انتهای معنا به پروازدر آید و در اصطبل مغزم پیر و فرتوت و بی خاصیت نشود…

مینویسم تا گنداب نشوم…

مینویسم تا اینهمه فکر و حرف، بیش از این با فشار دیوار تنگ زندانم همدستی نکند….

مینویسم تا اینجا تمام سکوتم را فریاد کشم…

مینویسم تا در میان سطور نوشته هایم خودم را بیابم…

مینویسم تا براستی بدانم کیستم…

مینویسم تا خودم باشم…

مینویسم تا گاهی تمام آنچه هستم را انکار کنم و تمام آنچه نیستم را آرزو…

مینویسم تا شانه ای باشد برای اشکهایم،مرهمی باشد بر دردهایم،دستی باشد برای یاری رسانی ام،لبخندی باشد بر تلخکامی هایم ،بخششی  اشد بر تمام اشتباهاتم،آغوشی باشد برای تنهایی ام،پلی باشد برای فاصله هایم،عصای سفیدی باشد بر کوری هایم،سمعکی برای ناشنوایی هایم،دیلماجی برای درک نشدن هایم،سرپوشی باشد بر عیوب بی شمارم و راهی باشد برای رفتن ها و رهایی ام….

مینویسم تا با نوشتن به ارگاسم واقعی برسم…

من مینویسم تا بمانم….تا آخرین قطرات بودنم را اثبات کنم….

نوشتن برای من فقط نوشتن نیست…نوشتن اکسیژن زندگی من است…

مینویسم تا زنده بمانم…

×××

حالا میدانی چرا مینویسم؟؟؟

هر ارتباطی بسته به نوع و مدت و شدت اش رشته ای از پیوند میان دو نفر ایجاد میکند…

رشته ها میتوانند به نازکی یک تار مو یا به کلفتی تنه ی درختی کهنسال  باشند…

هرچه مدت بیشتری بگذرد این قطر رشد میکند و رشته ی پیوند مستحکم تر میشود…هرچند که رابطه چندان خوبی هم نباشد…

انگار که زمان نقش کود شیمیایی را برای رابطه ها بازی میکند!!!

هرچه پیوند مستحکم تر باشد میل بازگشت هم بیشتر و قوی تر است…و آدمیزاد که میل بی نهایتی برای عدم تغییر وضعیت موجود دارد…و ترس از تنها ماندن…با اندکی چاشنی محبتی گذرا و سطحی…ترس از قضاوت دیگران و آینده را هم که بهش اضافه کنیم…

وقتی تمام اینها را در قابلمه احساست بریزی غذای حاصل میشود = تحمل…تحمل کردن آنچه هست…

با امیدهای واهی و احمقانه….درست میشود…خوب میشود…فعلا اوضاع اینطوری است به علت های مختلف…فردا روز دیگری است و …

فردا می آید و اوضاع بدتر میشود و فردای فردا و فرداهای فردا نیز…

کم پیش می آید کسی پیدا شود و لگدی زیر قابلمه احساسش بزند و غذای تحملش را در چاه مستراح خالی کند….به هر حال برای هر غذایی مواد اولیه بسیاری خرج میشود…

که نتیجه اش میشود= دور باطل آتش بس های مصلحت وارانه یا جنگهای ناتمام و بی امان…

اما گاهی باید تمام کرد…

باید تمام کرد وقتی که با بودن با کسی، بودن خودت زیر سوال میرود …

باید ریشه را خشکاند…باید ریشه را از ته بیرون کشید مبادا که ذره ای از ریشه در خاک بماند و جوانه بزند و درختی نو شود…

گاهی باید بی رحم و بی گذشت بود…

یکبار برای همیشه…

نمیتوان هر رابطه ای را با یک فرمول تمام کرد…

معتقدم هرچه رابطه مستحکم تر باشد چاقوی ریزتری برای اتمامش لازم است…یعنی میان استحکام یک رابطه و چاقوی مناسب برای بریدن و تمام کردن رابطه عکس وجود دارد…

رابطه های ظریف و کم عمق را میتوان با یک تیشه بزرگ قطع کرد و تمام…

اما رابطه ای که مستحکم است از هزاران تار نازک پیوند تشکیل شده است…باید با دقت و حوصله تارها را یکی یکی قطع کرد تا بازگشتی در کار نباشد…برای بریدن تاری نازک به کار بردن چاقویی بزرگ عاقلانه نیست… چون هرچه چاقو بزرگتر باشد دقت و ظرافت مکان بریدن کمتر میشود…باید با دستهایی محکم و نه لرزان…با اعتماد و اطمینان کافی…یکی یکی با صبر و حوصله قطع شان کرد…

شبیه کسی که به ریسمانی آویزان است و ریسمان ذره ذره پاره میشود تا اینکه…..بوووووووووم…تمام….

گاهی چاقوی کوچک کند میشود…اما نباید به بهانه کندی اش از بریدن صرف نظر کرد…باید برید…بی وقفه…بی رحمانه … به سرعت چاقو تیز خواهد شد… در چنین روابطی نقش چاقو تیز کن بر عهده کسی که چاقو دارد نیست…برعهده طرف مقابلش است…

×××

 گاهی چاقو زیادی تیز میشود….

آنقدر که ممکن است دست صاحبش را هم زخمی کند…

اما باکی نیست…زخمی که بر دست بنشیند خوب میشود…اما زخمی که بر دل نشیند هرگز…

پس …..

بووووووووووووووووووووووووم…و تمام….

یک نفس هوای آزاد…

منتشرشده: 25 آگوست 2010 در دسته‌بندی نشده

قارچ ها را توی سینک ظرفشویی میریزم…

 قارچی توجهم را جلب میکند….تنه شان به هم چسبیده است و بخشی از کلاهک اش!!!

یاد لاله و لادن می افتم…ناگهان غمگین میشوم…

فکر میکنم اگر قرار بود در زندگی ام به کسی چسبیده باشم دلم میخواست آن یک نفر چه کسی باشد؟؟؟؟

میگردم…به لیست اندک آدمهایی که دوستشان دارم یا ازشان خوشم می آید نگاه میکنم…

سبک سنگین میکنم….دوباره….سه باره….چهارباره….

و هربار جواب یکی است:

هیچکس…دلم نمیخواهد مغزم یا حتی یک انگشتم به کسی چسبیده باشد!!!

 نمیشود کسی بهت چسبیده باشد همیشه.مخصوصا وقت حمام کردن و دستشویی رفتن یا تعویض لباس!!!!!!!!! آن هم برای کسی چون من که به شدت بیزارم از اینکه در این حریم های خصوصی ام وارد شود!!!!!!!!

یه وقتهایی دلم میخواهد بلند شوم و برقصم و قرهای جانانه بدهم و از تماشای تصویر رقصان خودم در شیشه کتابخانه لذت ببرم!!!

دلم میخواهد بخوابم… بی دلیل….دلم میخواهد بدوم…ورزش کنم…..راه بروم….چرخ و فلک بزنم وسط خانه و پاهایم را 180 باز کنم و بالانس بزنم….با یه قل چسبیده چطور باید اینکارها را بکنم؟؟؟؟؟؟؟

گذشته از این بی قیدی ها و جنگولک بازی های جسمی…همواره علاقه دارم تنها باشم…تنها و آزاد!!! بدترین جمله زندگی ام این است که بهم بگویند: مجبوری فلان کاری را بکنی.نفرت دارم که  کسی مرا مالک خویش بداند!!! و به خودش اجازه دهد آزادی ام را محدود کند.تحت هر عنوانی که باشد نمیپذیرم و به سرعت طغیان میکنم و تمام سد ها را میشکنم و چون سیل جاری میشوم…خانمان بر انداز هم جاری میشوم…

و خیلی اخلاق های خاص و به تعبیر دیگر گند(!!!!) که جز خودم کسی نمیتواند تحملشان کند…

حس میکنم آدمها تنها بودن را دوست دارند….هیچ آدمی دوست ندارد تنهایی و آزادی اش محدود شود…حتی بوسیله کسی که بی نهایت دوستش میدارد…حتی بوسیله عشق اش!!!

وابسته ترین انسانها هم حاضرند برای آزادی شان بهایی گزاف بدهند…برخی گزاف تر و برخی گزاف ترین…

دوباره یاد لاله و لادن می افتم…چقدر سخت تحمل کردند و چقدر سخت زندگی کردند و چقدر لبانشان غمگینانه میخندید…و چه خوب که مرگ را بر تحمل ترجیح دادند…

×

اول از همه همان قارچ را برمیدارم…چاقو را برمیدارم و از وسط دو نیمش میکنم…احساس میکنم قارچ نفس راحتی میکشد…کلاهک اش اما می افتد…قارچ مرد!!! اما رها شد….

میمیرد اما رها میمیرد…قارچ از من راضی است…قارچ از چاقوی من راضی است…لاله و لادن راضی هستند … از تیغ جراحی که زیرش مردند…

و من نیز از کسی که مرا خواهد کشت….

منتشرشده: 24 آگوست 2010 در دسته‌بندی نشده

چه بد است حس عقابی که در لانه مرغ ها پرورش یافته است….

همین و دیگر هیچ…

داستان زن و تکه…

منتشرشده: 23 آگوست 2010 در دسته‌بندی نشده

روزی روزگاری زنی زندگی میکرد….

زنی که ممکن است بارها از کنار من و تو  رد شده باشد اما نفهمیده باشیم که این زن همان زن است…

زنی که زیاد از من و تو دور نیست…

زنی نه در آستانه فصلی سرد، بلکه در قلب قرنی برفی.

با نگاهی مات و یخی.به رنگ خاکستری تیره.

زنی که با دیدنش حس خلایی ژرف درونت را پر میکرد از ترسی مبهم.

زنی با دستانی سفید و لرزان.

پاهایی لرزان.اندامی لرزان که چشمت را به نگاهی رقصنده میهمان میکرد.

زنی که شکسته بود.

زنی شکسته که به دنبال تکه های گمشده اش تمام کوچه های این شهر نکبت را با پای برهنه دویده بود.

زنی با حفره ای عمیق و بزرگ در روحش…

حفره ای آزاردهنده و دردناک…

روزی زن  تکه ای را یافت که دقیقا اندازه حفره روحش بود.

زن دیگر خاکستری نبود…

و زن سفید شد و زرد شد و قرمز شد.

زن یکپارچه قرمز شد…

و زن تازه شد و جوان شد و دستانش و پاهایش و اندامش دیگر نلرزیدند.نگاهش پر از حرارت شد.حرارتی که با نگاه به آن به آتش کشیده میشدی.و زن دیگر خلایی نداشت با آن تکه.آن تکه تنها یک تکه بود.نه چیزی بیشتر.تکه ای که زن را به یاد خودش می انداخت و یادش می آورد چقدر تواناست.تکه خاص نبود.اما زن با آن احساس خاص بودن میکرد.زن با آن خودش میشد.زن با آن تکه، زن میشد.

اما تکه جدید گوشه هایی داشت و برندگی هایی داشت که جسم و روح زن را می آزرد.تکه جدید تیز بود.تکه جدید حس نمیکرد در جای درستی قرار گرفته.تکه جدید به اندک تکانی بیرون میجهید.تکه میل رهایی داشت….همیشه…

زن ابتدا حس کرد این عادی است.این عادی است تا تکه بتواند خود را با حفره روح زن هماهنگ کند.اما نشد.تکه خودش به دنبال تکه ی گمشده خودش بود.تکه نیز حفره های بیشماری در روحش داشت که بی تاب پر کردن آنها با تکه ای جدید بود که با آن به تکه حس کامل شدن و اغناء بخشد…حسی که تکه به زن بخشیده بود….تکه میخواست حفره روح خودش را پر کند…تکه نمیتوانست از خودش بگذرد…

تکه هم نیازمند بود….

زن حس تکه را درک میکرد.زن به یاد خلا خودش بدون تکه گمشده اش افتاد و نخواست که تکه اش بیش از این در حسرت تکه ای دیگر بسوزد…

زن به آرامی تکه را برداشت و از حفره روحش درآورد.تکه را روی دستهایش بالا گرفت و گفت:

پرواز کن تکه ام.پرواز کن و برو به تکه خودت برس.من سالهاست بدون تکه سر کرده ام.من بدون تکه دوام می آورم اما این تاب آوردن در توان تو نیست.شاید تکه تو بیشتر با تو پیوند خواهد خورد که اینچنین بی تابی.من اما بی تاب نیستم.برو تکه ام.برو به سوی آنکه تمام تو متعلق به اوست.برو که ایمان دارم که تنها متولد شده ام تنها زیسته ام و تنها خواهم مرد.برو که میخواهم تکه ام خود روحی بزرگ باشد برای تکه ای دیگر و تکه اش روحی بزرگ باشد برای تو….

و زن دوباره شد زنی تنها در قلب قرنی یخی با حفره ای بزرگ در روحش …

اما زن دیگر هرگز نلرزید و هرگز دنبال گمشده ای ندوید…

***

نویسنده نوشت:

این فقط یک داستان بود…داستانی تکراری که شاید برای هریک از ما اتفاق افتاده باشد…همین…

×××

مزه خوری نوشت:

پیشنهاد میکنیم برای چسبیدن بیشتر این پست ابتدا اندکی دو آهنگ «فرشته پاک» سیامک عباسی و «تو ازم چی میخوای» سعید سام رو گوش بدید بعد که حس گرفتید پست رو دوباره بخونید تا بفهمید این داستان چیکارتون خواهد کرد…

:D:

میدانم خوب نیست…

منتشرشده: 22 آگوست 2010 در دسته‌بندی نشده

زنگ میزنم به مریم…صدایش شاد است…خیلی شاد…با یک شکم گنده و لباس بی قید تصورش میکنم…و بچه اش را که تا هفته دیگر در آغوشش خواهد بود…

فحشم میدهد: نفهم،چرا زنگ نمیزنی؟؟؟؟ نمیگی دلم برات تنگ میشه؟؟؟

میخندم و میگویم:نع.به من چه.به دلت بگو تنگ نشه…مگه بیکارم که هی زنگ بزنم آمار کارهای تورو بگیرم…

سیل فحشهایش سرازیر میشوند…منم میخندم و گوش میدهم و میگویم :اگه چیز دیگری هم هست بگو…توروخدا تعارف نکن اگه چیز دیگری تو دلت گیر کرده بگو ها…ما این حرفا رو باهم نداریم…

خونسردی ام عصبانی ترش میکند…

گوشی را میدهد به مامان….مامان که رفته پیش اش…با سرزنش میگوید: یه خبری از خودت بهم ندی ها…میگویم: اگه مرده بودم به سرعت مطلع میشدی…پس مطمئن باش زنده ام… عصبانی میشود….

داد میکشد.خیلی زود جوش می آورد…معتقد است خیلی بی احساس و سنگ و بی عاطفه تشریف دارم…فکر میکنم خوب است که فحش دادن در ذاتش نیست.وگرنه چه حرفهایی که بهم میزد!!!

×

مجید زنگ میزند…مرتب…روزی چند بار….دیوانه ام میکند….برنمیدارم….دوباره زنگ میزند…..برمیدارم و شوخی شوخی میگویم :چیه؟میشه انقدر مزاحم من نشی؟؟؟؟ ناراحت میشود….میگوید: تو اصلا شعور نداری.میخواستم حالت رو بپرسم….میگویم خوب. پرسیدی؟؟؟ خداحافظ….ته اش یه گوگولی هم اضافه میکنم تا بعدا عذاب وجداان نگیرم که با برادرم اینطور حرف زدم!!!

×

تلفنم مرتب زنگ میخورد…همه میخواهند کمک کنند حالا که مامان رفته…میخواهند من آنها را جای مادرم بدانم!!!! تعجب میکنم!!!!مگر من چقدر به مادر خودم متکی بودم که بخواهم به این غریبه ها باشم؟؟؟؟

×

خاله : وقتی حرف میزنم غیر از اوهوم چیز دیگری بلد نیستی بگویی؟؟؟

من(با خنده):چرا.بلدم.اما به شرطی که حرف داشته باشم.وقتی ندارم چیکار کنم؟؟؟میخوای آواز بخونم برات؟؟؟؟

×

همراه غر میزند…چرا به مادرم زنگ نمیزنی؟؟؟؟

من: هفته پیش زنگ زدم…

همراه: اما همیشه گلایه میکند….

من:بیخود.دیگر هیچوقت بهش زنگ نمیزنم تا خیالش برای همیشه راحت شود…

×

اس ام اس میدهد: لامصب، نمیفهمی چقدر دوستت دارم؟؟؟؟؟؟

جواب نمیدهم،جواب اس ام اس چهارمش را میدهم….مینویسم: ممنون… من هم!!!

سه چهار اس ام اس عاشقانه میفرستد و آخرش مینویسد: ای کاش میفهمیدی با دلم چه کرده ای!!!

هرچه به مغزم فشار می آورم یادم نمی آید که بهش گفته باشم دوستم داشته باش یا دلت را بده من باهاش یه کارایی بکنم!!!!!

×

میرسم خانه….پیغام گیر را میزنم: صدای لوسش می آید.مونا جون.چطوری جیگر!!!تحویل بگیر بابا…یه زنگ به من نزنی ها ببینی مرده ام یا زنده!!! دلم برات تنگ شده…یه ماچ گنده!!!!!!( چقدر از این لحن حرف زدن چندشم میشود همیشه)

زنگ نمیزنم بهش…

×

دوست: مونا،هردفعه بهت زنگ میزنم حس میکنم مزاحمت شده ام…واسه همین هیچوقت خبری ازت نمیگیرم…

من: راحت باش.حوصله کسی رو ندارم.ببخش….

×

دوست سفید:….

من: ببخش میخوام تنها باشم…میشه؟؟؟؟

×××

فکر کنم رابطه ام با انسانها در وضعیت بسیار بدی قرار داره!!!

حداقل خوبه که میدونم با این گلایه ها چطور برخورد کنم…خوبه که میتوانم خونسرد و شوخ باشم….

حس غریبی بهم میگه در مرز تارک دنیا شدن قرار دارم…بدون ذره ای دلتنگی…اندکی نگرانی….یا حتی حس نیاز….یا عذاب وجدان….

فقط میدانم خیلی خوب نیست…این میزان دوری کردن از آدمها…این نچسبیدن کسی به دلم… این پس زدن همه…این تنگ شدن نفسم بین آدمها….این فشاری که با حضور آدمها به نبض حیاتم وارد می آید…

خوب نیست …برای خودم خوب است….برای دیگران خوب نیست… برای کسانی که دوستم دارند ….بی رحمانه است… بی رحمی خشنی است این بی تفاوتی های ژرف!!!

اما چاره چیست؟؟؟ همینم…

×××

اعتراف نامه نوشت:

این یک اعتراف نامه بود… از سوی زنی که دلش نمیخواهد خیلی چیزها باشد ولی هست…ناخواسته خیلی چیزهاست….ناخواسته آنطور میبیندنش که نیست… یا هست و نمیخواهد باشد…زنی که دلش میسوزد…برای تمام دلهایی که در پشت این حضور محو شکسته میشوند اما زن نمیخواهد…باید بروم….

باید بروم….