بایگانیِ مارس, 2012

12…

منتشرشده: 13 مارس 2012 در دسته‌بندی نشده

تب دارم……

موهایم را کوتاه کرده ام………کوتاه کوتاه………..

اینگونه خودم را خفه می کنم…………

تنم خیس خیس است……………..

من تب دارم……………………..

تنم درد میکند………………..

گیج ام……………………

پسرکی کنار پایم ترقه میترکاند و بلند میخندد…….

برمیگردم….گاهش میکنم…نه میترسم، نه میپرم، نه عصبانی میشم…فقط نگاهش میکنم…

خوب است که به این راحتی شاد میشوی پسرک….

بخند بر من پسرک…بخند بر این زن کوچک خسته…..بخند بر مادر کوزت…..من هم موهایم را فروختم تا برای عزیزم هدیه بخرم…………

صدای ترقه ها می آید و من باید عود روشن کنم….مرا به عود چه نیاز که تنم عودی شده است سوزان…..

تب دارم هنوز…تنم خیس خیس است هنوز…

باید بخوابم….شاید که ایننبار ابدی باشد…..شاید که اینبار تمام شود…باید بخوابم……

11…

منتشرشده: 8 مارس 2012 در دسته‌بندی نشده

سوسک کوچکی از کنار ظرف غذایم آرام رد میشود….

خیلی کوچک است….خیلی ریز…حتی میتوانم بگویم بامزه است…

میمانم باهاش چکار کنم؟؟؟

دلم نمی آید کاری به کارش داشته باشم…..

که گفته ارزش من بیشتر از اوست؟؟؟

که گفته حق دارم حیات او را ازش بگیرم؟؟؟

به صرف اینکه من از او بزرگترم حق دارم از هستی ساقط اش کنم؟؟؟

اینجا خانه من است؟؟؟

شاید خانه او هم باشد….شاید من غاصب بوده باشم نه او….

ظرف غذایم را بر میدارم و بدون اینکه بترسد از سر راهش کنار میروم…..

***

یاد گرفته ام که من هم سوسکی هستم در بیشه ی هستی….

درست است که اصل تنازع بقا در تمام کائنات وجود دارد….

اما من ترجیح میدهم بازنده ی مقتول این بازی باشم تا برنده ای قاتل….

دوست دارم مسالمت آمیز با همه موجودات زندگی کنم…

ترجیح میدهم دست دوستی ام اگر هزاران بار هم پس زده شود باز به سوی همه دراز باشد….

چه اهمیت دارد که سلامم را پاسخ خواهند گفت یا نه….

1o…

منتشرشده: 6 مارس 2012 در دسته‌بندی نشده

گاهی دلم برای چال گونه هایم تنگ میشود….

برای کش آمدن لبهایم و نمایان شدن دندان های ردیفم ….

هی راستی فلانی….

این حالات دقیقا کی ها روی صورتم هویدا میشد؟؟؟

9…

منتشرشده: 5 مارس 2012 در دسته‌بندی نشده

بره ای کوچک و سفالی ای برای خودم میخرم….

خیلی دوستش دارم…

بدجنسانه از من میگیردش و تمام صورت بره ام را خط خطی میکند…………………..

میگوید ببخشید و دوباره به بهانه تمیز کردنش میگیردش و دوباره خط خطی اش میکند…

صورت بره ی معصومم سیاه میشود….

احساس میکنم این صورت شخصیت من است که سیاه و خط خطی شده….

چانه ام میلرزد………راه نفسم تنگ میشود………اشک در چشمانم میجوشد……….

بره ام را از دستش میقاپم و در میروم……

***

لعنت بر اینهمه بدجنسی آدمها…..

لعنت بر حماقت بی پایان من که هرگز باور نمیکنم انسانی ممکن است بد و بدجنس باشد….

***

لعنت بر دل نازک و حساس و کوچک من……که تنها دارایی زندگی ام است…

8…

منتشرشده: 1 مارس 2012 در دسته‌بندی نشده

کودک کوچکی بودی اولین بار که دیدمت….

زیاد پای بر زمین میکوبیدی….زیاد غر میزدی…و زیاد گریه میکردی………

من اما به داد و فریادهایت نگاه نکردم….من مثل دیگران گوش هایم را نگرفتم تا صدایت گوشم را نیازارد….

من چشمانم را باز کردم و در چشمانت زل زدم…

وسعت بیکران دریاها در چشمانت بود و بی تکلفی کویرها در نگاهت………..

دلم لرزید…

من این چشمان را دوست داشتم….

دستت را گرفتم…محکم….وقتی غر زدی به حرفت گوش دادم….وقتی داد و بیداد کردی نگاهت کردم…

وقتی نامربوط گفتی لبخند زدم….

و تو رام شدی…

تو دیگر آن کودک ترسوی غرغرو نبودی…هر روز به سرعت سالها رشد میکردی….

و من شاد از این تغییر رویه و روحیه به خود میبالیدم….

و به تو…………من به تو افتخار میکردم…..

تو قلبی داشتی که لایق بهترین ها بود….لبخندی دلنشین که تمام غصه ها را از دلم دور میکرد….

نگاهی نافذ که تا عمق وجودم رخنه میکرد….

من مادر تو شدم بی آنکه بدانی….

تو بزرگ شدی….خودم دستهایت را گرفته بودم و از شب جدایت کرده بودم….

اما حالا بزرگ بودی….بزرگ بزرگ…بزرگ تر از من….تو بزرگ میشدی و من کوچک….

روزی در آینه نگاه کردم….

من پیر شده بودم و مشکلاتم دست و پا گیر تو ….

فهمیدم که باید دیگر دستانت را رها کنم….اما چگونه؟؟؟ 

تو فرزند من بودی….تنها فرزندم….تنها دلخوشی ام….امید زندگی ام….تنها شادی ام….

اما نباید خودخواه بود….

من پیر و فرتوت شده بودم….و تو جوان و شاداب بودی….تو میتوانستی بهترین ها را داشته باشی…

اما بودن من مانع ات بود…..

شده بودم ویرووس مهلکی برای سلامتی ات….شده بودم بند پاهایت…شده بودم عجوزه ی پیر غرغرو…

جایمان عوض شده بود….تو مدارا میکردی و من پای بر زمین میکوبیدم…………………

و می دانستم که باید رفت…..

بلاخره بر خودخواهی هایم چیره شدم….

میدانستم آنقدر بزرگ شده ای که بی من زندگی کنی…

روزی همان چند تکه داشته هایم را برداشتم و عکسم را برایت به یادگار گذاشتم و رفتم…………….

نمیخواستم حالا که میروم فراموش کنی که جایی در این جهان مادری هست که همیشه چشم به راه توست….نه منتظر برگشتنت….چشم به راه شاد دیدنت….همواره شاد….

میروم جایی که همه کسانی که شرایط مرا دارند آنجا میروند….

من میروم اما قلبم را برایت در گنجه گوشه خانه میگذارم….

بدان که هرگز کودکی به اندازه تو مرا مفتون و شیفته نکرده بود………..

من مادر واقعی ات نبودم اما به اندازه او و به گونه ای دیگر دوستت داشتم………….

بدان که همیشه به تو فکر خواهم کرد و به تو افتخار میکنم….

مراقب خودت باش….تا ابد….