بایگانیِ سپتامبر, 2010

بوی خاک نم خورده می آید…

پنجره را باز میکنم…

ریه هایم را پر میکنم از هوای تازه و هوای کپک زده اتاق را با نفرت بیرون میدهم…

باید قلب و ریه ام را بیشتر همنشین هم کنم…. شاید که از هم بیاموزند….

رابطه فرسایشی!!!

منتشرشده: 27 سپتامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

میگوید: دلتنگش هستم….

میگویم: مهم نیست…تحمل کن…

میگوید: میخواهم دوباره شروع کنم…

میگویم: هربار رابطه ای را تو تمام کردی همیشه راه بازگشتی هست…اما هرگاه کسی بهت گفت نمیخواهدت،هرگز نباید تو شروع کنی…حتی اگر دیگر تا آخر عمرت هم نبینی اش…از دست دادن بهتر از له شدن است…

میگوید: تو هیچ از عاشقی نمیدانی…و تکه سنگ بی احساسی بیش نیستی…

لبخند میزنم …

فکر میکنم :

ترجیح میدهم در نظر تو سنگ باشم… تا اینکه مانند تو شخصیتم را فدای حسی یک طرفه کنم…

×××

بدترین و فرسایشی ترین نوع رابطه،رابطه ای نیست که در آن دو طرف یکدیگر را دوست ندارند.بلکه بدترین نوع رابطه رابطه ای است که در آن یک طرف دیگری را دوست دارد….

چون تنها یک نتیجه دارد: تحمیل یک طرف به دیگری و تحقیر شدنش…

بگذر از کنار انسانی که دیر یا زود مجبوری از کنارش عبور کنی…

زودتر بگذر تا دیرتر بی ارزش شوی…

با این طرز تفکر…. گاهی زودتر از موعد… تمام میشوند انسانها…

پاییز میشود…

یادم نمی آید پیشتر ها اینهمه پاییز را دوست میداشتم!!!

نوجوان که بودم عاشق زمستان بودم… اما اکنون هر فصلی با ورودش حس خوبی در رگهایم تزریق میکند…

این فصل مزه بچگی هایم را میدهد…بوی دفتر و کتاب هایم…بوی مداد و پاک کن هایم…بوی گم کردن همیشگی  وسایلم… بوی تصمیم کبری و کوکب خانوم… بوی دیکته های اول دبستانم که هیچوقت 20 نشدم…

بوی خوبی دارد لامصب…بدجوری به دلم مینشیند…گاهی دلم میخواهد باز پشت آن نیمکت ها بنشینم اما بیشتر خوش دارم که طعم این خاطرات را در دهان ذهنم مزه مزه کنم و کامم شیرین شود از خاطرات شیرین و گاهی تلخ از خاطرات تلخش…

دلم نمیخواهد به گذشته برگردم….

هرگز دلم نخواسته حتی بهترین روز عمرم هم دو بار تکرار شود…

همواره فکر میکنم فردا عطیه ای نو برایم خواهد داشت…

بهتر،بزرگترو به تناسب رشد خودم…

و امروز چشم انتظار فردایی بهتر هستم…هرچند که فردا براستی بهتر نباشد…

بوی خوبی دارد این فصل…بوی تمام لحظات بی خبری و سرخوشی های کودکانه …

بوی دوستان و شیطنت ها و بازی ها….

نشسته ام اینجا و به بوی این فصل فکر میکنم…بوی خاک نم خورده میدهد… و بوی باران که عاشق آنم…

بوی خیس شدن هایم زیر باران…و اصرار همیشگی ام برای چتر نبردن…

نشسته ام و به طعم اش فکر میکنم… طعم پرتقال میدهد این فصل…

این فصل را دوست دارم…شاید فکر نکنم که این فصل، پادشاه فصل هاست…چون هر فصلی زیبایی های خودش را دارد…

 هنوز هم نمیتوانم از برف و باران بگذرم…

نمیتوانم از فصل زنده شدن زمین بگذرم…

و از سبزترین و بارورترین فصل سال…

این روزها نمیتوانم هیچ چیزی را ترجیح دهم…همه چیز طبیعت آنقدر زیباست که قابل مقایسه و رجحان نیست…

خوب است که در میان تمام تاریکی هایی که انسان تولید میکنند…روشنایی هایی هست که انسان ها در ایجاد و زوالش نمیتوانند نقشی تعیین کننده داشته باشند…

این فصل را به فال نیک میگیرم و همینطوری الکی امیدوار و شادیم….

دلتنگی …

منتشرشده: 24 سپتامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

این روزها عجیب دلتنگ توام…

هوا را بیشتر در ریه هایم میدهم تا به اشک مجالی برای ریزش ندهم…

بلندتر میخندم تا شاید گوشهایم شادی ساختگی صورتم را باور کند…

خیلی تلاش میکنم تا نگویم…تا خودم هم باورم نشود..

اما دلتنگت هستم…خیلی زیاد…

دلتنگی چیز زیادی نیست برای قلبی که رهایی آموخته است…

اما دلتنگی برای تو حجم خلاء وسیعی است در قلبم…

ساده تر از این نمیشود گفت یک درد را…

که بگویم : دلم برایت تنگ شده است…

بیست و چهار ساله میشوم…

منتشرشده: 21 سپتامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

بیست و چهار ساله میشوم امروز…

بیست و چهار سال پیش مرا از شکم مادرم بیرون کشیدند و سیلی ای حواله ام کردند تا ونگ بزنم..  .

و من ونگ زدم تا ثابت کنم هستم…زنده ام…مرا دور نیندازید!!! من زنده ام…هرچند از کارزاری بازگشته ام…اما بازگشته ام….زنده،سرحال و سلامت…

و دورم نیانداختند…

من ماندم….

چه نامهربانانه یادم دادند که کجا آمده ام و در اینجا باکسی شوخی ندارند و باید برای بودنم بجنگم…

نفهمیدم کی بیست و چهار ساله شدم!!!

نفهمیدم کی کوچه های شهر دختربچه شر و گستاخ و مغرور را از یاد بردند…

نفهمیدم کی بزرگ شدم…

نفهمیدم کی بیست و سه سال تمام برای بودنم جنگیدم و به اینجا رسیدم…

نفهمیدم چگونه در بیست و چهار سالگی تا این حد پخته و سرد و گرم چشیده شدم…

نفهمیدم چگونه برنامه ریزی کردند و ذره ذره جام زهر را در حلقم ریختند تا بدان غایت که به طعم زهر عادت کردم و بازهم زنده ماندم و دیگر از زهرها نهراسیدم و دانستم که هیچ نوشی بدون نیش نیست و هیچ نیشی بدون نوش نیست و نیش و نوش ها همه بازیچه اند…

نفهمیدم چقدر درد کشیدم و تحمل کردم و دانستم و دانستم و دانستم که در بیست و چهار سالگی آنقدر آموختم و آنقدر دانستم که تمایزم از سایرین به وضوح قابل لمس است…

و آنقدر دانستم که بفهمم که گفتن تمایزم با دیگران از سر غرور و تکبر نیست و صرفا حقیقت گویی است…زیرا که این تمایز تاج افتخاری نیست…این تمایز باعث نمیشود در نظر دیگران جالب تر و جذاب تر جلوه کنم…شاید اگر بیست و چهار سال پیش تصمیم نمیگرفتند که ظاهر جذابی عطایم کنند کمتر کسی میتوانست از غشای بیرونی  ام نزدیک تر بیاید…

و زیبایی همیشه اطمینان بخش است!!!

 تمایز من طاعون تفاوت است …

کسی علاقه ای به گرفتن طاعون ندارد…کسی نمیداند شاید طاعون راهش را ساده تر کند و طاعون دقیقا همان چکیده مطالب باشد…ام پی تری دروس!!!

دانستم…و خصلت عجول بودنم مجبورم کرد که چکیده مطالب را بخوانم…نه تمام کتاب زندگی را…

بیست و چهار ساله میشوم امروز و به اندازه قرنها بزرگ شده ام…هر روز میشوم و رشد میکنم…

بیست و چهار ساله میشوم امروز اما هنوز هیچ نمیدانم…

هنوز نوک سوزنی از دانستن نمیدانم…

هنوز بیسواد و نادان و خامم…

هرچقدر رشد میکنم بیشتر به این امر واقف میشوم که از زندگی و دنیا و کائنات و هستی و آفرینش و موجودی به نام خدا هییییییچ نمیدانم…

بیست و چهار ساله میشوم اما به اندازه بیست و چهار ثانیه هم از واقعیت نمیدانم….

بیست و چهار ساله میشوم اما….

.

.

.

در سرم سودای دیگری است….

خماری کشیدن هایم…

منتشرشده: 18 سپتامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

حوصله کسی رو ندارم…

حوصله خودم رو ندارم…

این روزها نت آمدن و پست نوشتن و وبلاگ خوندن و جواب کامنت دادن و کامنت گذاشتن به نظرم احمقانه ترین کارهای دنیا هستند…

وبلاگ هیچ کسی رو باز نمیکنم…

دارم فکر میکنم همه چیزژ، سوءتفاهمی بیش نیست…

سوءتفاهمی توهم ناک!!!

شاید هم توهمی سوءتفاهم گونه!!!

بروم وبلاگ دیگران را بخوانم که چه بشود…

نه من حرفهای دیگران را میفهمم نه دیگران حرفهای مرا!!!

الکی ژست روشنفکرانه میگیریم…همه مون…فکر میکنیم که همدیگه رو میفهمیم…در حالیکه که حرف مفت میزنیم…من که از درون تو باخبر نیستم چطور میتوانم بفهممت؟؟؟تویی که از من هیچ نمیدانی…تویی که معنی ابتدایی ترین استعاره ها و کنایات مرا هم درک نمیکنی و برداشتت تا این حد سطحی است، چطور میتوانی مرا بفهمی؟؟؟؟ مایی که فقط پوسته ی بیرونی را میبینیم و عینک درون بینی و گذشته بینی نداریم…مایی که نمیدانیم در گذشته بر سر مخاطبمان یا گوینده مان چی اومده…چطور میتونیم برایش حرف بزنیم یا نصیحت کنیم و از گل و بلبل و آسمان آبی و شبهای مهتابی بگیم؟؟؟چطور میتونیم بگیم؟؟؟ اصلا چی بگیم؟؟؟

دردهای من به دیگران چه مربوطه؟؟؟دردهای دیگران به من چه مربوطه؟؟؟چقدر حرف میزنیم!!!

همه اش حرف،حرف،حرف…

کاش همه بیماری سکوت میگرفتیم…

نمیدونم کی این اعتماد به نفس کاذب رو تو جوون ماها تزریق کرده!!!!

بخونم که چی بشه؟؟؟ بنویسم که چی بشه؟؟؟ آخ که اگه این نوشتن و دنیای مجازی مثل یه اعتیاد کثافت ریشه تو وجودم ندوانده بود…

میخوام ترک کنم…

دارم ترک میکنم…

اما هی باز برمیگردم…تصمیم میگیرم و برمیگردم..گاهی چقدر در تصمیماتمان متزلزلیم…

هنوزم حوصله ندارم…حوصله هیچکس، حتی خودم…

احساس میکنم این روزا صدای مغزم یک سوت ممتد و کر کننده است…

خماری میکشم…

از ماست که بر ماست…

منتشرشده: 15 سپتامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

سوار تاکسی میشوم…

آقایی که جلو نشسته پولش را میدهد…

راننده: بگذار بشینی تو ماشین بعد پول بده…هولی؟؟؟

آقایی که کنار من است در میانه راه پولش را میدهد…

راننده: دارم رانندگی میکنم.نمیبینی؟؟؟حواسم پرت شه تصادف کنم تو خرجشو میدی؟؟؟

میرسیم…

پول را دراز میکنم و میگویم : بفرمائید…

راننده: میگذاشتی یه دور هم برت میگردوندم بعد پول رو میدادی!!!!!!!!!!!!

من:

خودت را حتما به یک دکتر نشان بده…حالت خیلی بد است…

صبر نمیکنم جوابش را بشنوم…

سعی میکنم هرگز به کسی بی احترامی نکنم…

اما خودش خواست بهش توهین شود…

×××

دوباره سوار تاکسی میشوم…

دو زن عقب نشسته اند…

میروم جلو مینشینم…

یه لحظه به دوزن عقبی نگاه میکنم…

یکی همسن مادرم است و دیگری همسن مادربزرگم!!!

چندشم میشود از آرایش بیش از حدشان روی پوست های شل و آویزان صورتشان…و ماسیدن پنکک روی چین و چروک ها و رژ لبی که به ارتفاع دو برابر اندازه واقعی لبهایشان کشیده شده است…

آن یکی که همسن مادرم است به راننده که پسر جوان جذابی است میگوید: گوشی مو بخر!!!!!!!!!!!

با عشوه ای خرکی که با آن صدای کلفت خیلی در تضاد است…

زن:350 دلار پولشو دادم.میفروشمش 120 تومن..ببین چه گوگولیه!!!!!!!!

غش غش میکند و خودش را لوس میکند و واسه پسرک راننده که یقینا همسن پسرش است و ادا در می آورد…

باز هم چندشم میشود…

یاد مادر خودم می افتم…چقدر سنگین و جا افتاده و با شخصیت است…

عادت به قضاوت ندارم…کاری ندارم این زن چرا اینکار را میکند…

اما از چیزی مطمئنم…

درون پسر!!!

میدانم که در دل دارد به حماقت این زن میخندد…باهاش لاس میزند…احتمالا چیزی هم ازش خواهد کند…مثلا همان گوشی گوگولی را!!!بعد مانند آشغال می اندازدش دور!!!

آنقدر با مردها سرو کار داشته ام که دقیقا میدانم عکس العملشان نسبت به همچون زنانی چیست…و در خفا چه پشت سرشان میگویند…هرچند که در ظاهر خود را عاشق هم نشان بدهند…

پسر با زن لاس میزند و حواسش به چشم های من است!!!

چقدر ارزش خودمان را راحت پایین می آوریم…

نمیدانم برای چی!!!

اما میدانم این زن سرخورده ترین و قابل ترحم تر از تمام زنانی است که سرخورده و قابل ترحم اند!!!

چون این زن خودش هم برای خودش ارزشی قائل نیست…

بزرگترین درد این است که با دستهای خودت جایگاهت را پایین آوری…

آنگاه است که باید نظاره گر آماج توهین ها و تحقیرهایی شوی که از سوی دیگران بر تو فرود می آید…

از ماست که بر ماست…

سیب سرخ …

منتشرشده: 14 سپتامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

در یخچال را باز میکنم…

برعکس همیشه اینبار چیزی از توی یخچال برمیدارم که بخورم…

یک سیب قرمز..

یاد سیب های قرمز باغ سیب بابا می افتم…

سیب های درشت و آبدار و خوش بو و خوش طعم …

هیچی لذت بخش تر از چیدن سیبی از درخت نیست…

من اما سیب های زندگی ام را با هیچ دلهره ای نچیدم…

هرگز باغبانی در پی ام ندوید…

کودکی ام پیوند خورده است با عطر سیب های زرد و قرمز…

این روزها سیب ها چه بدطعم اند…

چقدر مسرف بودم آن روزها…

آنقدر میگشتم تا درشت ترین و قرمزترین سیب را انتخاب کنم…

وقتی مطمئن میشدم درشت ترین و قرمز ترین را یافته ام، میچیدمش…

همیشه سیب های قرمز را بیشتر از زرد دوست داشته ام…

هرچند که طعم سیب های زرد شاید بهتر باشد…

اما سیب های قرمز، تلالو خاصی دارند…

 و من چه بسیار عاشق زیبایی ام…

پدر میگفت: دخترک، سیب به اون گندگی را میخواهی چه کنی؟؟؟

میخواستم بخورمش…

و میخوردم…

اما همیشه چند گاز…

تنها چند گاز کوچک…به کوچکی دهان ظریف آن روزهایم…

بقیه اش را تقدیم پدر میکردم…که همیشه با خنده ای میگفت: ای زیاده خواه مسرف…

بزرگ شدم…

اما هنوز هم فقط دلم سیب های بزرگ و قرمز دوست دارد…

بزرگترین و بهترین سیب ها…

بدون ذره ای لک،زده، کلاغ خوردگی یا له شدگی…

درشت و به غایت خاص و منحصر به فرد…

که بگردم و آنقدر بگردم تا بیابمش…

عطشم را با سیب های کوچک موقتی فرو نخواهم نشانید…

اما گاهی می یابم ولی زود تمام میشود برایم…

تنها در حد چند گاز…

به سرعت دلم را میزند…

بزرگ شده ام اما هنوز مانند کودکی هایم زیاده خواه و مسرفم !!!!

با یک فرق…

دیگر پدری نیست که بر اسراف کاری هایم بخندد…

اسراف کاری های دیروزم با خنده ای پایان میافت و امروزم با نگاه های شماتت بار…

و چه بی تفاوتم به نگاه ها…

من اما همچنان به دنبال سرخ ترین سیب ها میگردم…

شاید در حد چند گاز…

به امید یافتن سیبی که با ولع تا انتهایش گاز بزنم با پوست…

هضم نمیشود برایم…

منتشرشده: 13 سپتامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

به آدمهای اطرافم نگاه میکنم…

وسواسی،عصبی،کم طاقت،کوته بین و غیرمنعطف!!!

روی هر موضوع احمقانه ای ساعتها وقت میگذراند و اعتراض میکنند.غر میزنند.نمیپذیرند.داد میزنند.جیغ میکشند.حرکات غیرعادی میکنند.چشمانشان مدام دنبال کارهای این و آن است.دنبال مفاهیم سطحی مثل سگ پاسوخته میدوند و تنها… زنده اند…

نگاهشان میکنم…

هرچقدر به مغزم فشار می آورم نمیفهمم به چه امیدی دارند زندگی میکنند!!!

به چه امیدی صبح ها از خواب بیدار میشوند و شبیه ماشین کوکی یک مسیر را طی میکنند تا سرکار و برمیگردند و میخورند و حال میکنند و میخوابند!!!

هضم نمیشود برایم………..

هضم نمیشود………..

نمیشود…………

همین؟؟؟

همه اش همین؟؟؟

حالا اون وسط ها ممکن است قرآنی بخوانند یا بیهوده پرهیز پیشه کنند و جانمازی هم سر راهشان آب بکشند!!!

خوب که چه بشود؟؟؟

واقعا اگر همین الان بمیرند به کجای دنیا برمیخورد؟؟؟

اصلا بودن یا نبودنشان چه نقشی در نظام هستی دارد؟؟؟

هضم نمیشوند برایم…

درکم این روزها خیلی پایین آمده است!!!

درک نمیکنم چگونه ممکن است آدمی به همین ها راضی باشد و در عین حال مدام ناراضی باشد و به این عدم رضایت عادت هم بکند!!!!!!!!

آدمها موجودات عجیبی هستند!!!

به چیزهای پست دل خوش میکنند و جز جلوی دماغشان جایی را نمیبینند در عین حال همیشه مشغول گله و شکایت از زندگی شان هستند!!!

چرا فکر میکنم این عدم رضایت ریشه درونی دارد و حوادث بیرونی تنها نقش کاتالیزور را دارند؟؟؟

چرا ایمان دارم اگر آدمی به آنچه برایش پیش بینی شده است برسد نوعی آرامش ژرف فراخواهدش گرفت!!!

چرا یقین دارم این تنش ها و جنگ ها و رقابت ها و نارضایتی ها و قتل ها و تجاوزات و نامردمی ها ناشی از دور افتادن آدمیزاد از اصل خویش است؟؟؟

هرچه دورتر، ناراضی تر!!! هرچه ناراضی تر، عصبی تر!!! هرچه عصبی تر، خطرناک تر!!! و هرچه خطرناک تر،ویرانگرتر!!!

می اندیشم اصل هر انسانی، همچون گوهری است…

هرچه ناب تر دور افتادن از اصل سخت تر و ناگوارتر!!!

برای همین است که ویرانگرترین آدمها جزو نوابغ عصر خویش بودند و هستند…

اما راه گم شده است،یا گم نشده است و پای در راه گذاشتن، صعب است و راحت طلبی مانع میشود…

راحت طلبی یا حماقت تفاوت چندانی ندارند…

مهم نتیجه است، که میشود سیاهی و نا امیدی و دیگر هیچ …

عجیب است …این آدمیزاد هرگز هضم نمیشود برایم!!!

×××

یا باید راه را عوض کرد یا ذات را!!!

سوال:کدامیک ساده تر است؟؟؟

جواب: هیچکدام.هردو سخت است.حااااااال نداریم!!!

نتیجه= بمیر از نارضایتی.انقدر غر بزن تا جونت در بیاد.حقته هرچی سرت میاد!!!

شک زاده…

منتشرشده: 8 سپتامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

من آدمم…

خورنده سیب/انگور/گندم ممنوعه…

میوه درخت دانایی…

خوردم تا بدانم…

خوردم و عورتم نمایان شد و تبعید شدم…

من آدمم…

زخم خورده ی نیرنگ…

مهبوط…

ساکن زمین…

من آدمم…

قاتل برادر…

اولین گورکن…

من آدمم…

عیب جو و بهانه گیر…

من آدمم…

فریبنده و فریب خور…

من آدمم…

نا سپاس و مصلوب گر…

من آدمم…

دورو و منافق…

من آدمم و تمام آدمیتم در سلطه شک فرو رفته است…

من آدمم و فرزند شک و تردید و بدگمانی و دودلی…

کدام یقین از من میجویی که از ابتدا تا انتهای تاریخ خلقتم شک مرا به ناکجا آبادها کشیده است…

من آدمم…تا وقتی آدم به خدایش شک میکند چه جای راندن شیطان که تنها گناهش وقوف به دنائت انسان بود؟؟؟

من آدمم و مشکوک…

من آدمم و هر دم که بر می آورم به بازدم بعدی ام مشکوکم!!!

به قدم بعدی،به جسمم،به روحم،به نظم،به ناظم،به مخلوق،به خالق،به مصنوع،به صانع،به هست،به نیست و به کل نظام آفرینش…

من آدمم و به خدایم مشکوکم…

من به سرمنشاء مشکوکم چه برسد به انشعابات این منشاء…

از من سراغ کدام یقین را میگیری وقتی بی اختیار در اتاق تاریکی به فیلی دست میسایم!!!

از کجا بدانم که آنچه بر آن دست میسایم چیست؟؟؟

چشمانم باز نیست…

نور کم است اینجا…

بیهوده تلاش میکنم…

چه خوب گفت،آنکه گفت تو از پس خویش نیز برنیایی،تو را چه به نظام هستی!!!

حال که مرا با نظام هستی کاری نیست انتظار یقین از من بیهوده است….

من آن میکنم که با همین چشمان کور دریافت میکنم…

نه بیشتر و نه کمتر…

تعبد انتظار بزرگی است که از عهده این روح خارج است…

تعبد و انسان بودن دو قطب هم نام یک آهن رباست که هماره مانع الجمع هستند…

هرچند به ظاهر خویش را دفع نکنند اما در نهایت هرگز با هم یکی نمیشوند…

شاید تعبد و فرومایه بودن قابل جمع باشند…

اما تعبد و انسانیت هرگز…

پس دیگر عیب رسوایی ام مکن…