بایگانیِ جون, 2010

تلخه تلخ…

منتشرشده: 30 جون 2010 در دسته‌بندی نشده

تلخ است….

تلخ است لحظه ای که میخواهی بگویی: نه…

تلخ است پشت سر جا گذاشتن کسی…

تلخ است که شدت علاقه کسی را ببینی و مات و بی تفاوت بمانی…

تلخ است که کسی همه کار برای تو بکند و تو بدانی که این همان است که میخواستی اما باز دلت راضی نشود…

تلخ است که جلوی سیل عظیم عشق بی انتهایی بایستی و سدی بسازی در مقابل این سیل.

تلخ است که پشت کنی به هر آنچه بود و هست…

تلخ است که نتوانی کسی را  بخواهی و او عمیقا تو را بخواهد…

***

نه میتوانی با او بمانی نه میتوانی دردش را به چشم ببینی و خم به ابرو نیاوری…

تو همسان و همپای او درد میکشی.

تو درد نخواستن میکشی و او درد خواستن…

***

اگر اندیشیده ای برایم راحت است گفتن این سطور هنوز مرا نشناخته ای…

در پس تمام سیاهی هایم٬ قلبی از جنس پاکترین گلبرگ های شسته شده با شبنم صبحگاهی دارم…

***

ببخش که تظاهر نمیدانم٬وانمود نمیدانم٬ریا و بازی کردن نمیدانم…

ببخش که نمیتوانم…

ذات عجیب مونا و تو و همه…

منتشرشده: 29 جون 2010 در دسته‌بندی نشده

ذات عجیبی داریم ما…

هر آنچه نداریم٬ میخواهیم و هر آنچه میخواهیم ٬نداریم!!!

 هر آنچه به دست می آوریم٬ دیگر نمیخواهیم…

هرچه راحت تر به دست آوریم ٬بی ارزش تر میشود…

انگار که میان راحت یا سخت به دست آمدن چیزی/کسی و از دست دادنش رابطه ای مستقیم هست.

هر آنچه راحت به دست بیاید٬ راحت از دست میرود.

و هر آنچه سخت به دست آید٬ سخت از دست میرود.

البته خودت رو ناراحت نکن ٬چون هرچقدر هم سخت به دست بیاد٬ باز از دستش میدی…

***

حالا ما مانده ایم در این میانه.که این چه مرضی است که ما داریم…

طمع لقمه های گنده گنده میکنیم…

یعنی هرچه گنده تر و دست نیافتنی تر ٬مطلوب تر و خواستنی تر!!!

بعد که به دست آوردیم میگوییم خوب حالا چکارش کنیم؟؟؟

در چشممان فرو بکنیمش؟؟؟

حوصله مان را سر میبرد…

بعد که از دستمان پرید دوباره میخواهیم به دستش بیاوریم.

و این دور باطل میتواند تا ابد ادامه داشته باشد.(ابد یعنی وقتی که چشممان را خاک گور پر کند)

 آن چیز/شخص باید مال ما باشد همیشه و فکر پریدن نداشته باشد اما در عین حال خیلی هم به پر و پای ما نپیچد!!!

عجب رویی داریم ما!!!

***

پی نوشت:

فکر کنم این از اون پست هاست که اون خانوم یا آقای مشکوک همیشه شاکی می یاد به من فحش میده.

دلم واسه فحش هاش تنگ شده.بدو بدو.فرصت رو از دست نده…

عجب!!!

منتشرشده: 28 جون 2010 در دسته‌بندی نشده

امروز نشسته ام و انگشت حیرت به دهان میگزم!!!

دارم الان خودم را با صبح و ظهر مقایسه میکنم…

صبح خانوم … بودم و جدی و خشن و با قدم های محکم و استوار و کمری صاف و گردنی افراشته با عزمی پولادین برای انجام کارهایش!!!

الان مونا هستم و دارم میخندم و کلی خودمو خوشگل کرده ام و دارم آهنگ جلف و معرکه ی «عشق اصفهانی» رو گوش میدم و غش غش میخندم و کیف میکنم و هر از چندگاهی هم به انجام کارهای موزون مشغول میشوم و با خودم کلی خوش میگذرونم تنهایی!!!

***

دارم فکر میکنم اگر خودم را با دید ثالث تو خیابون میدیدم فکر میکردم این دختره خندیدن بلد نیست. عجب خشن و نچسب!!!

دارم خودم را جای پسری میگذارم که سوار ماشینش شدم و هی به بهانه های مختلف از کارم میپرسید و دست آخر کارتم را خواست و چشم غره ای بهش رفتم در حد تیم ملی و گفتم کارت همراهم ندارم.

بیچاره یهو لال شد…

عین یک عدد سگ بولداگ پاچه شو گرفتم.البته حقش بود.خوشم نمیاد وقتی تو دنیای خودم غرقم یه مگس هی دم گوشم ویز ویز کنه و تازه بخواد رو سر و کله مون هم بشینه!!!

***

دارم فکر میکنم عجب موجود عجیب غریبی است این آدمیزاد!!!

هرگز نمیشود کسی را از ظاهرش شناخت.

هر لحظه به رنگی در می آید و رنگ عوض میکند و هر لحظه جنبه ای خاص از خودش نشان میدهد…

تا آنجا که گاهی خودم هم میمانم وااااااااااا.الان این من بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یعنی این مونا همان مونای صبح است؟؟؟

گاهی بدجوری موناهای ریز ریز درونم را حس میکنم.

انگار که من بالای یک بلندی روی یک سن ایستاده ام و جلوی من یه خیل عظیم جمعیت است که همشان شبیه خودم هستند و از خودم کوچیکتر هستند و هر از چندگاهی یکی شان روی سن می آید و عرض اندامی میکند و میرود…

و من در این میانه تماشاچی ای هستم که هر لحظه بر حیرتش افزوده میگردد.

هر روز و هر لحظه بعدی جدید از خودم کشف میکنم.

هر روز قابلیتی جدید.

انگار من تمام انسانها هستم به همان تنوع و گوناگونی و کثرت…

انگار من دنیایی هستم با نظمی خاص و دقیق.انگار که من قطب عالمم.انگار که من قاره ای کشف نشده ام.

گمان نکنم کاری در دنیا برایم جذاب تر از فکر کردن به خودم باشد…

فکر کردن به این موجود عجیب و پیچیده و خارق العاده…

همان زمان است که سرشار از غروری خاص و تواضعی خاص تر میشوم…

دارم از من و من ها به او میرسم…

***

پی نوشت:

حالا هی بدو دنبال اینکه کی زیر آب کی رو زد و کی واسه کی پارتی بازی کرد و چطوری خونه تو بزرگ کنی و ماشین بهتر بخری و چطوری یکی رو به دست بیاری و بشینی و پاشی و چی بخوری و چی بپوشی و …. ببینم به کجا میرسی.

خودتم بشین نظارت کن که به چی خواهی رسید.

دیو و دلبر!!!

منتشرشده: 27 جون 2010 در دسته‌بندی نشده

 موجود آرامی هستیم…

اما…

گاهی کشتن دوست میداریم…

مثله کردن…

شرحه شرحه کردن…

گاهی له له میزنیم امعاء و احشای کسی را از حلقومش بیرون بکشیم…

گاهی لذت میبریم موهای یکی را دور دستمان بپیچانیم و با صورت بکوبیمش توی دیوار…

گاهی دلمان عجیب غنج میرود که انگشت کنیم در چشمان یکی و چشمانش را از حدقه در آوریم…

گاهی بدجوری میخواهیم یکی را بلند کنیم واز پنجره پرتش کنیم پایین.

گاهی خیلی دلمان میخواهد با بیل تو صورت یکی بکوبیم…

اینجور وقتا دلمان میخواهد سیگاری بکشیم…

اینجور وقتا دلمان خون میخواهد…..

ما موجود آرامی هستیم اما گاهی نا آرام میشویم.اما وقتی نا آرام هم میشویم خیلی عجیب و زیاد ناآرام میشویم…

هیولا میشویم!!!!!!!!!!!!!!!!!!

***

عمیقا باور دارم که هر کسی در وجودش هیولایی خفته دارد که هر از چند گاهی بیدار میشود و گاهی دوباره خوابش میبرد…..

برای بعضی بیشتر خواب است و برای بعضی بیشتر بیدار…

تفاوت در بودن یا نبودن این هیولا نیست….

چون در همه هست…

تفاوت در کنترل و خواب کردن هیولاست….

مرز باریکی که خوبی و بدی می نامندش!!!

ما معتقدیم هر انسانی میتواند قاتل باشد٬جانی باشد٬دزد باشد٬کلاهبردار باشد و هر چیزی که تصورش را بکنید.قابلیت انسان زیاد است.

انسان ظرفیت فرشته یا شیطان شدن را دارد…

آدمی جمع اضداد است.

میتواند در آن واحد هم دیو باشد و هم دلبر!!!

***

هی.تو که این سطور را میخوانی٬

آنطوری به من نگاه نکن.قیافه ات را هم انقدر کج و کوله نکن…

 خودت تا به حال دلت نخواسته هیولا شوی؟؟؟؟

راستی ٬زیاد هم مطمئن نباش که هیولایت را خواب کرده ایی….

چون هر لحظه میتواند بیدار شود.حتی بعد از سالها خواب !!!!

***

پی نوشت ۱:

ما به هیولایمان هم افتخار میکنیم و خیلی هم دوستش میداریم چون او جزیی از ماست و ما جزیی از او….

گاهی همین هیولا فرشته محافظ ما میشود…

***

پی نوشت۲:

به سراغ من اگر می آیید فرقی ندارد که نرم و آهسته بیایید یا زبر(!) و تند !!!! چون وقتی هیولایم بیدار است و آماده دریدن و تکه تکه کردن٬ میل و رفتار شما هیچ اهمیتی ندارد…

روزت مبارک بابا…

منتشرشده: 24 جون 2010 در دسته‌بندی نشده

آن موقع ها که پدر بود کلی غر غر میکردم که چرا روز پدر و مادر انقدر کم با هم فاصله دارند…

که مجبورم دو تا هدیه بخرم در فاصله خیلی کم!!!

همیشه به پدر که هدیه میدادم.محکم لپمو بوس میکرد و به همه پز میداد که اینو دخترم برام خریده…

روز پدر ۲ سال پیش مریض بود.روی تخت…

براش هدیه خریدیم…

لباسهاشو به سایز وقتی هنوز مریض نشده بود براش خریدم…

وقتی دید پیرهنش هنوز به سایز لارج خریداری شده و شلوارش ۴۴ کلی ذوق کرد.

وقتی بهش گفتم وقتی خوب شدی و دوباره تپلی شدی اینا رو بپوش چشماش از شادی برق زد.

اما چه خوب که به چشمای خیسم نگاه نکرد و محو رویای خوب شدن بود…

چه خوب که نفهمید بغض کردم.چه خوب که هرگز اونقدر نکته سنج نبود که بفهمه دارم تظاهر میکنم…

چه خوب که نفهمید میدونم که دیگه خوب نمیشه…

این دفعه هم بوسم میکنه.اما لبهاش رمق نداره که بسته شه.صورتم رو به لباش میچسبونم و سریع برمیدارم تا شرمنده نشه که نمیتونه لبهاشو ببنده….

***

 در کمد اتاق مامان رو باز میکنم…

دنبال چیزی میگردم.

ناگهان سست میشوم.

هدیه های بابا اونجاست…

دست نخورده و استفاده نشده…

آتش میگیرد  پوسته ی تمام مقاومت و غرورم…

******

مبادا فکر کنی بعد تو به کسی بابا میگویم.

مبادا فکر کنی کسی برایم تو میشود…

مبادا فکر کنی مردی برایم چون تو میشود…

روز پدر روز توست…

روزت مبارک بابا…

پی نوشت:

نمیدانم چرا خاطره پدر از لحظاتم پاک نمیشود.بعضی دردها آنقدر عمیق تا عمق جانت را سوراخ میکنند و هر چند وقت یکبار هم نشست میکنند که نمیتوانی ندیده بگیری شان…

حوصله ندارم…

منتشرشده: 18 جون 2010 در دسته‌بندی نشده

حوصله کسی رو ندارم.

حوصله وبلاگم رو هم ندارم….

حوصله پست گذاشتن ندارم…

حوصله جواب به کامنت ها را ندارم…

دارم دوباره در خویش غرق میشوم.

در لاک حلزونی ام…

دارم فکر میکنم «که چی»؟؟؟

اینهمه که چی بشود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

احتمالا میرم یه چند روزی گم بشم…

***

میخواستم کامنت دونی رو ببندم.آخه چطور ممکنه کسی در مورد حوصله نداشتن من نظری داشته باشه.اصلا چرا باید فکر کنم که این موضوع مهمه؟؟؟

اما بازش میگذارم تا به احترام نگذاشتن به عقاید دیگران محکوم نشم٬ شایدم بشم.چه اهمیتی داره؟؟؟!!!

بزرگتر و بزرگتر و باز هم بزرگتر….

منتشرشده: 17 جون 2010 در دسته‌بندی نشده

سر ۱۶ آذر…

سوار میشوم.

خانوم چادری ای عقب نشسته.آرام کنارش مینشینم.به جلو خم میشود و زل میزند در صورتم. اول وانمود میکنم نمیبینم.بعد رویم را برمیگردانم و نگاهش میکنم و سرم را تکان میدهم و لبخند میزنم. سریع رویش را برمیگرداند و بیرون را نگاه میکند.

امروز از آن روزهاست که موهایم را شبیه جنگجویان سامورایی حسابی کشیده ام و بالا بسته ام.آرایشم هم خیلی خیلی ملایم و دخترانه است و مقنعه دارم و مانتویم کمی کوتاه است فقط.دلیل نگاهش را نمیفهمم.اما مهم نیست.به این نگاه ها عادت دارم.

همسن مادر من است…

مردی کمی جلوتر سوار میشود.نگاهش نمیکنم.دارم به روبرو نگاه میکنم.زن حاضر نمیشود خودش را تکان بدهد.سرفه میکنم و کمی بیشتر خودم را به سمت زن متمایل میکنم تا بفهمد و کنارتر برود.نمیرود.

با خودم میگویم:

ای کاش حجاب نداشتی اما کمی شعور داشتی.ای کاش یک لحظه حس میکردی دختر تو هم ممکن است سوار تاکسی بشود و کناری اش حاضر نباشد کمی کنارتر برود و باعث شود تنش به تن مردی ساییده شود.

خوشم نمی آید از زن.از خودخواهی اش.از چادرش بیشتر٬ که داعیه عفاف دارد و کمی خودش را تکان نمیدهد تا عفت دختری به خطر نیفتد….

کمی که جلو میرویم مرد دستش را روی ران پایش میگذارد.بند دوم انگشتانش به ران سمت راستم میچسبد!!!

همیشه در چنین مواقعی اولین فکرم این است که نه.مردک کرم ندارد.من اشتباه میکنم.اتفاقی است.

پایم را جمع تر میکنم و خودم را کنارتر میکشم.کمی دستش را تکان میدهد که یعنی من منظوری ندارم.

با خود میگویم:وای٬ چه فکر زشتی در موردش کردم.

هنوز این جمله را در ذهنم تمام نکرده ام که دوباره دستش به رانم میخورد.رویم را برمیگردانم و نگاهش میکنم و با شدت خودم را کنار میکشم و به زنی که کنارم است هم ضربه میزنم.

اینگونه مردان همیشه اینطورند.مستقیم و بی تفاوت جلو را نگاه میکنند.یعنی ما هیچ منظوری نداریم.

اما…

کمی عصبانی میشوم.آرنجم را به حالت گارد بالا می آورم تا اگر دستش را به سمت ران من آورد چنان بر صورتش بکوبم تا تمام استخوانهای صورتش خورد شود.

و مستقیم و بی وقفه و با غیظ در صورتش زل میزنم.

هیچ پیشروی بیشتری نمیکند.

میرسیم.پیاده میشود تا پیاده شوم.پیاده میشوم.زل میزنم در چشمانش و میگویم:مرتیکه تو جای پدربزرگ منی…

***

به مرد فکر میکنم.به حقارتش.به کوچکی اش.به اینکه نیازش را چه پست و بی کیفیت ارضا میکند.

به اینکه بعضی چه مفلوکانه به مراتب پایین و بی کیفیت ارضا میشوند.

به اینکه چگونه بعضی آن پایین ها برایشان بس است.

چگونه بعضی از اول تا آخر عمرشان زاغه نشینی را انتخاب میکنند و بعضی دیگر از کوخ نشینی به کاخ نشینی میرسند.

چگونه است که بعضی از هیچ به همه چیز میرسند و بعضی به هیچ بودن اکتفا میکنند و مرتب در حال غر زدن به زمین و زمان هستند!!!

و این در تمام نیازهای انسان صادق است.در میل به خوراک و پوشاک و صد البته تولید مثل!!!

نمیدانم که جبر زمانه است یا بی انصافی فلک!!!

اما به چیزی ایمان دارم.

آدمی همیشه گنجایش بزرگ شدن دارد.

و این بزرگ شدن بسته به خود اوست.

به انگیزه اش.به توانش.به میلش.به تلاش و پشت کارش.به عزت نفس و شان اش.

آدمی بادکنکی است که هرچقدر در آن بدمند بزرگتر و بزرگتر میشود.

تنها بادکنکی که هرگز از فرط بزرگ شدن نمیترکد.

بادکنکی که وقتی به قدر کفایت بزرگ شد میتواند اوج بگیرد… 

حس جدید…

منتشرشده: 16 جون 2010 در دسته‌بندی نشده

با سرعت میراند.

مطابق عادت روبرو را نگاه میکنم و آرامم.

ناگهان  بی مقدمه سرم را ۹۰ درجه میچرخانم.نمیدانم چه چیزی باعث این کارم میشود.

سرم را که برمیگردانم صحنه ای میبینم که چند ثانیه هم طول نمیکشد اما…

مرد گنده و بزرگی روبروی دختربچه ۷و۸ ساله ایستاده و ناگهان چنان میکوبد تو صورت دختر که دخترک پرت میشود روی چمن های کنار پیاده رو….

قلبم هزار تکه میشود.هزاران تکه ریز و شکننده و حقیر…

گونه هایم داغ میشوند.انگار که دست سنگین مرد بر صورت من نشسته است.

چشمانم خیس میشوند و قلبم تند تند میزند.نمیدانم چطور کسی میتواند چنین بی رحمانه بر صورت لطیف دخترکی بی دفاع بکوبد و فکر کند که دختر فراموش خواهد کرد…

دلم برای تحقیری که دختر شده است میسوزد٬برای گونه ی دردناکش٬برای نامردی مرد٬برای خودم که چنین چیزی را دیدم و برای انسانیت …

پیش از این هربار که کلمه «انسانیت» را میشنیدم حس میکردم دقیقا همان کلمه ای است که گوینده اش با گفتنش میخواهد سواستفاده کند و با نشان دادن چهره انسان دوستانه دندان های تیزش را پنهان کند.

اما دیشب وقتی نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.حس کردم گاهی انسانیت معنایی حقیقی می یابد…

صحنه عین فیلمی که روی تکرار گذاشته باشندش هی جلوی چشمم تکرار میشد…

وای بر ما…

خیلی گذشت تا شنیدن صدای دوست نازنینی حالم را بهتر کرد….

شب برمیگشتیم.

مثل همیشه با سرعتی دیوانه وار.

یهو کسی جلوی ماشین ظاهر شد و همراه با سرعت ردش کرد.

صورتش را دیدم…

انقدر معتاد بود که کمرش خم و چشمانش خمار بود و دست لرزانش سیگاری را گوشه لبش نگه داشته بود.

دوباره دلم لرزید….

چه کرده ای با خودت؟؟؟

تو چه خواهی شد؟؟؟عاقبت تو چه خواهد بود؟؟؟خانواده؟؟؟هدفت از زندگی؟؟؟؟

چه میکنیم ما با خودمان.

دوباره دلم میگیرد…

یه موتوری خلاف جهت و با سرعت نزدیک میشود.

دو پسر بچه ۱۵و۱۶ ساله روی موتور هستند.

نزدیک است زیر ماشینی بروند…

دستم را جلوی دهانم میگیرم تا صدایم در نیاید از وحشت آسیبی که ممکن است با این عمل خطرناک بهشان برسد.

فکر خانواده شان را میکنم که با هزار امید و آرزو کودکشان را بزرگ کرده اند و حالا با غفلتی کوتاه تمامش به باد خواهد رفت و درد و رنج و حرمان و …

***

آستانه تحملم پایین آمده و اشکهایم بی تاب سرازیر شدن هستند و با دیدن هرچیزی مدتها به فکر فرو میروم…

دیشب داشتم فکر میکردم انگار باید چشمهایم را ببندم.

نمیدانم این عطوفت غریب با روحیات من چگونه این روزها دارد خودش را بر من تحمیل میکند.

عطوفتی که هر روز بودنم را سخت تر میکند…

عطوفتی که هر روز بخش بزرگتری از قلبم را اشغال میکند و آستانه تحمل دنیا و سیاهی هایش را پایین تر می آورد…

شاید این نیز گذرا باشد شبیه خیلی حالتهای دیگه ام.اما این حس را دوست دارم.

هرچند بیشتر از قبل دردم می آید اما حس میکنم چیزی دارد در قلبم به وجود می آید که تا پیش از آن نبود…

بزرگترین دستاورد زندگی مشترک…

منتشرشده: 15 جون 2010 در دسته‌بندی نشده

دیشب همانگونه که عادت داریم رفته بودیم در حمام و روی سکوی توی حمام نشسته بودیم و تجدید قوا میکردیم.

همینطور که داشتیم تجدید قوا میکردیم و اصلا دلمان نمیخواست از این حظی که داریم از بارش ملایم آب روی کله مان میبریم٬ صرف نظر کنیم٬ داشتیم به مباحث عمیق نیز فکر میکردیم!!!

اصولا جای مباحث عمیق برای همه در دوجاست و برای بنده سه جا.برای همه:

 ۱)در هنگام قضای حاجت در مستراح

 ۲)سر نماز.

 و برای بنده حمام را هم اضافه کنید.دقیقا همان لحظه که مشغول اسراف آب هستم!!!!

داشتیم به دستاورد زندگی مشترکمان فکر میکردیم.

هر چه بیشتر فکر میکردیم کمتر به نتیجه میرسیدم!!!

انگار که زندگی مشترک ما هیچ دستاوردی برای ما نداشته.

همینطور که میفکریدیم داشتیم با کف ریش همراه هم بازی میکردیم.

ناگهان جرقه ای در مغزمان زده شد!!!!

پیدا کردیم.یعنی یافتیم یافتیم!!!

کف ریش!!!!!!!!!!!

بزرگترین دستاورد زندگی مشترک بنده کشف کف ریش بوده است.

چون هیچ چیزی به اندازه کف ریش به ما لذت جسمی و عرفانی و روحانی عطا نمیکند و ما را محظوظ و بهره مند از ذوقی کودکانه و عارفانه و زنانه و … نمینماید!!!

یعنی زیباترین لحظه زندگی ما زمانی است که یواشکی در حمام به کف ریش همراه دستبرد میزنیم و یه گلوگه گنده اش را کف دستمان خالی میکنیم و شروع میکنیم به بازی کردن با آن!!!

چه دستاوردی بالاتر از این لازم است که یک زندگی مشترک داشته باشد؟؟؟

حالا مگر قرار است همه بشریت دستاورد زندگی مشترکشان را در آرامش و تکمیل روحی و حس استقلال و عشق و سیرابی جنسی و نیمه گمشده و از این سوسول بازی ها بیابند؟؟؟

حالا یک نفر پیدا شده که دستاورد جدیدی کشف کرده است.

هرکسی شادی زندگی اش را در هرچه بیابد همان کعبه آمال و آرزوهایش است.

کعبه آمال ما نیز کف ریش است!!!!!!!!!!!

تنها اشکالش این است که چند روز دیگر که همراه ببیند کف ریشش تمام شده احتمالا ما را به سزای اعمال بیشرمانه مان در دستبرد زدن به وسیله شخصی اش خواهد رسانید!

اما خیالی نیست.همین دو سه چند روز را با خیال لذت بخش آن سر میکنیم.

***

اگر کسی هست که به کف ریش دست نزده است بنده توصیه میکنم همین الان سریعا به اولین داروخانه یا فروشگاه مراجعه نموده و یک عدد کف ریش بخرد تا در سایه لذت آن از بند غم و خستگی روزانه رهایی یابد.

***

پی نوشت:

این پست خیلی هم جدی بود و با تمام صداقت یک عدد مونا نوشته شده بود.

چه صبوری تو…

منتشرشده: 14 جون 2010 در دسته‌بندی نشده

چه آرام و با حوصله ای با من…

چه صبوری تو با من…

صبوری تورا کوه تحسین میکند…

صبوری تو را برای تحمل موجود همیشه خسته ای چون من…….

چه گویمت که چه سان سهمگین خود را در بند مهربانی بی حدت اسیر میابم…

کودکی یتیم را مانم که هر روز دستی ناجوانمردانه گونه روزمرگی هایم را سرخ میکند و من به آغوش تو پناه می آورم.خویشتن را رها میکنم و نقاب هایم را به کناری پرت میکنم و در آغوشت بی محابا میگریم.

میگریم و تو آرام گیسوان پریشانم را نوازش میکنی و یادم می آوری که هستی.

میگریم و با تو میگویم از تلخی ها و دردها.

صبورانه گوش میکنی و دلداری ام میدهی.

همیشه گوش میکنی.بی سرزنش و داوری.

تو صبورترین گوشهای عالم را داری.

اشکهایم را پاک میکنی و کمکم میکنی تا دوباره پا بگیرم.

با تو پا میگیرم و تو بزرگم میکنی.

هر روز بزرگتر میشوم اما هر روز دردهایم نیز بزرگتر میشوند و گوشهای تو نیز شنواتر و صبورتر…

بزرگم میکنی به امید روزی که برویم به جایی که آسمانش این رنگ نیست.

من نمیدانم آیا رنگ آسمان عوض خواهد شد یا نه.من اما میدانم که اگر بخواهم میتوانم آسمان را به رنگ سرخ ببینم یا سبزو زرد و صورتی و در این دیدن تو یاری ام میکنی.

در باور این دیدن تو یاری ام میکنی.تو و تنها تو…

تمام باورهای امروزم را تو ساختی.

تو باور خودم را به من هدیه کردی.

تو خودم را به من هدیه دادی…

چه به تو بدهم که لایق اینهمه محبت تو باشد؟؟؟

آخ که امن ترین نقطه دنیا تنها آغوش توست برای کودک ترسان و گریان و ترد و شکننده درون من… 

***

فکر میکنم اگر در دنیا یک نفر باشد که لایق عشق من باشد تنها تویی.تو که همیشه بودی و هستی…