سر ۱۶ آذر…
سوار میشوم.
خانوم چادری ای عقب نشسته.آرام کنارش مینشینم.به جلو خم میشود و زل میزند در صورتم. اول وانمود میکنم نمیبینم.بعد رویم را برمیگردانم و نگاهش میکنم و سرم را تکان میدهم و لبخند میزنم. سریع رویش را برمیگرداند و بیرون را نگاه میکند.
امروز از آن روزهاست که موهایم را شبیه جنگجویان سامورایی حسابی کشیده ام و بالا بسته ام.آرایشم هم خیلی خیلی ملایم و دخترانه است و مقنعه دارم و مانتویم کمی کوتاه است فقط.دلیل نگاهش را نمیفهمم.اما مهم نیست.به این نگاه ها عادت دارم.
همسن مادر من است…
مردی کمی جلوتر سوار میشود.نگاهش نمیکنم.دارم به روبرو نگاه میکنم.زن حاضر نمیشود خودش را تکان بدهد.سرفه میکنم و کمی بیشتر خودم را به سمت زن متمایل میکنم تا بفهمد و کنارتر برود.نمیرود.
با خودم میگویم:
ای کاش حجاب نداشتی اما کمی شعور داشتی.ای کاش یک لحظه حس میکردی دختر تو هم ممکن است سوار تاکسی بشود و کناری اش حاضر نباشد کمی کنارتر برود و باعث شود تنش به تن مردی ساییده شود.
خوشم نمی آید از زن.از خودخواهی اش.از چادرش بیشتر٬ که داعیه عفاف دارد و کمی خودش را تکان نمیدهد تا عفت دختری به خطر نیفتد….
کمی که جلو میرویم مرد دستش را روی ران پایش میگذارد.بند دوم انگشتانش به ران سمت راستم میچسبد!!!
همیشه در چنین مواقعی اولین فکرم این است که نه.مردک کرم ندارد.من اشتباه میکنم.اتفاقی است.
پایم را جمع تر میکنم و خودم را کنارتر میکشم.کمی دستش را تکان میدهد که یعنی من منظوری ندارم.
با خود میگویم:وای٬ چه فکر زشتی در موردش کردم.
هنوز این جمله را در ذهنم تمام نکرده ام که دوباره دستش به رانم میخورد.رویم را برمیگردانم و نگاهش میکنم و با شدت خودم را کنار میکشم و به زنی که کنارم است هم ضربه میزنم.
اینگونه مردان همیشه اینطورند.مستقیم و بی تفاوت جلو را نگاه میکنند.یعنی ما هیچ منظوری نداریم.
اما…
کمی عصبانی میشوم.آرنجم را به حالت گارد بالا می آورم تا اگر دستش را به سمت ران من آورد چنان بر صورتش بکوبم تا تمام استخوانهای صورتش خورد شود.
و مستقیم و بی وقفه و با غیظ در صورتش زل میزنم.
هیچ پیشروی بیشتری نمیکند.
میرسیم.پیاده میشود تا پیاده شوم.پیاده میشوم.زل میزنم در چشمانش و میگویم:مرتیکه تو جای پدربزرگ منی…
***
به مرد فکر میکنم.به حقارتش.به کوچکی اش.به اینکه نیازش را چه پست و بی کیفیت ارضا میکند.
به اینکه بعضی چه مفلوکانه به مراتب پایین و بی کیفیت ارضا میشوند.
به اینکه چگونه بعضی آن پایین ها برایشان بس است.
چگونه بعضی از اول تا آخر عمرشان زاغه نشینی را انتخاب میکنند و بعضی دیگر از کوخ نشینی به کاخ نشینی میرسند.
چگونه است که بعضی از هیچ به همه چیز میرسند و بعضی به هیچ بودن اکتفا میکنند و مرتب در حال غر زدن به زمین و زمان هستند!!!
و این در تمام نیازهای انسان صادق است.در میل به خوراک و پوشاک و صد البته تولید مثل!!!
نمیدانم که جبر زمانه است یا بی انصافی فلک!!!
اما به چیزی ایمان دارم.
آدمی همیشه گنجایش بزرگ شدن دارد.
و این بزرگ شدن بسته به خود اوست.
به انگیزه اش.به توانش.به میلش.به تلاش و پشت کارش.به عزت نفس و شان اش.
آدمی بادکنکی است که هرچقدر در آن بدمند بزرگتر و بزرگتر میشود.
تنها بادکنکی که هرگز از فرط بزرگ شدن نمیترکد.
بادکنکی که وقتی به قدر کفایت بزرگ شد میتواند اوج بگیرد…