ببخشید.
ببخشید.
با توام.
به من نگاه کن.
رویت را برنگردان.
نگاهم نمیکنی؟
بی تفاوت شده ای؟؟؟
دلت می آید؟؟؟
نه.میدانم که نمیتوانی تحمل کنی.میدانم که تو هم دوستم داری.پس به من بی توجهی نکن.میدانی که بی توجهی تنها ابزار دیوانه کردن من است.میدانی که تاب نمی آورم بی توجهی را.باشد.باشد.بیا زجرم بده.عذابم بده.اما باش.اما بمان با من.بگذار حضورت را حس کنم.بگذار هر لحظه با تو دعوا کنم.خشمگین شوم از تو.بگذار به شیوه خودم دوستت داشته باشم.اما توبمان با من.بگذار نفهمم خیلی رازها را.خیلی باید ها و نباید ها را.بگذار نفهم بمانم در این درد اما تو بمان.بگذار گاهی بیخیال عمق و درک تو شوم که همواره درکم قاصر است از فهم عظمت تو.بگذار روزی را فکر کنم خوشحالم.اما روز بعد بیا و خودت را نشانم بده
.اگر میخواهی مرا عذاب کن.اگر میخواهی همه را از من بگیر اما خنده ات را نه.میدانی که به تو محتاجم.بیا و همه آنچه میترسم را بر سرم آور اما خودت را از من دریغ نکن.بگذار حس شیرین بودنت را تجربه کنم.بگذار دست بکشم بر لطافت حضور تو حتی آنگاه که از تو غمگین و افسرده ام.
بیا.
من به آنچه با من میکردی و میکنی معتادم.بیا.میدانی که روابط ما همیشه خوب نبوده.میدانی که خیلی وقتها تو ناز کردی و خیلی بیشتر من.میدانی که در ناز کردن هایمان نه من ناز تو کشیده ام و نه تو ناز من.بیا.ما با هم کنا ر می آییم.ما نه میتوانیم با هم بمانیم نه بی هم.
بیا.تو هم مرا دوست داری.به همان اندازه که من تورا.نه.تو مرا بیشتر دوست داری.اما انگار اکنون مرا رها کرده ای.میدانم که رهایم نکرده ای.میدانم که همیشه از گوشه ای مواظب منی.اما خودت را به من نشان نمیدهی. اما باشد.
بیا که من به تو محتاجم.به آنکه مرا هر روز بیش از روز قبل آزار میداد.تویی که عرصه را آنقدر بر من تنگ میکردی که راه نفسم بسته و تنگ میشد و دلم میخواست روی بلند ترین قله ها نعره هایی بی امان سر دهم.
بیا.حاضرم دوباره زجرم دهی.به قول خودت امتحانم کنی.بیا که میدانی من هیچ شباهتی به دیگر بندگانت ندارم.بیا که میدانی عافیت طلبی ام را میان خروارها کوه درد گم کرده ام.میدانی که دوست دارم درد بکشم.میدانی که دوست دارم فشرده شوم.دوست دارم هر دم بیشتر فشار دستگاه فشارت را زیاد کنی و افشره ام را بگیری.میدانم که میدانی که این افشره را چه بسیار من و تو دوست داریم.
بگیر.افشره ام را بگیر و در ازایش روحم را بزرگ ساز.
روحم یک ماهی هست که به تعطیلات رفته.تلاطمی در کار نیست.همه چیز به ظاهر نرم و خوب است.اما نیست.میخواهم هر دم در بوته آزمایشت باشم.میخواهم هر زمان از حداکثر صبر و توانم استفاده کنی و به من بدهی آنچه زجرم میدهد را.بیا که میدانم بار بعد این توان افزایش می یابد.میدانی که توان روحم جا باز میکند.
بیا.دلم نمیخواهد روحم دچار رکود شود.بیا.من تو را اینچنین نرم و مهربان نمیخواهم.از روزی که به یاد دارم با من خشن تر از دیگران رفتار کرده ای و من به آن چهره ات عادت کردم.نمیخواهم تصورت را خراب کنی.تو با من جدی هستی.معلمی سخت و جدی که شوخی با شاگرد کودنش ندارد و او را می آموزد.وقتی اینگونه مهربان میشوی باور نمیکنم که هستی.
بیا.شاید از خلق من پشیمان باشی.هرچند میدانم که نیستی.میدانم که یواشکی.اون ته ته دلت منو خیلی دوست داری.
پس امروز حال خوبی مرا ببخش.نشانه ای.یک نشانه به من بده که بدانم که مرا خوانده ای.
میدانی که نشانه هایت را دریافت میکنم.یا نشانه ای در حد شعورم برایم فرست.
ببوسمت؟؟؟
یه دونه محکم؟؟؟
خجالت نکش.
خدای خجالتی ندیده بودم!!!!