بایگانیِ دسامبر, 2009

با توام…

منتشرشده: 31 دسامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

ببخشید.

ببخشید.

با توام.

به من نگاه کن.

رویت را برنگردان.

نگاهم نمیکنی؟

بی تفاوت شده ای؟؟؟

دلت می آید؟؟؟

نه.میدانم که نمیتوانی تحمل کنی.میدانم که تو هم دوستم داری.پس به من بی توجهی نکن.میدانی که بی توجهی تنها ابزار دیوانه کردن من است.میدانی که تاب نمی آورم بی توجهی را.باشد.باشد.بیا زجرم بده.عذابم بده.اما باش.اما بمان با من.بگذار حضورت را حس کنم.بگذار هر لحظه با تو دعوا کنم.خشمگین شوم از تو.بگذار به شیوه خودم دوستت داشته باشم.اما توبمان با من.بگذار نفهمم خیلی رازها را.خیلی باید ها و نباید ها را.بگذار نفهم بمانم در این درد اما تو بمان.بگذار گاهی بیخیال عمق و درک تو شوم که همواره درکم قاصر است از فهم عظمت تو.بگذار روزی را فکر کنم خوشحالم.اما روز بعد بیا و خودت را نشانم بده

.اگر میخواهی مرا عذاب کن.اگر میخواهی همه را از من بگیر اما خنده ات را نه.میدانی که به تو محتاجم.بیا و همه آنچه میترسم را بر سرم آور اما خودت را از من دریغ نکن.بگذار حس شیرین بودنت را تجربه کنم.بگذار دست بکشم بر لطافت حضور تو حتی آنگاه که از تو غمگین و افسرده ام.

بیا.

من به آنچه با من میکردی و میکنی معتادم.بیا.میدانی که روابط ما همیشه خوب نبوده.میدانی که خیلی وقتها تو ناز کردی و خیلی بیشتر من.میدانی که در ناز کردن هایمان نه من ناز تو کشیده ام و نه تو ناز من.بیا.ما با هم کنا ر می آییم.ما نه میتوانیم با هم بمانیم نه بی هم.

بیا.تو هم مرا دوست داری.به همان اندازه که من تورا.نه.تو مرا بیشتر دوست داری.اما انگار اکنون مرا رها کرده ای.میدانم که رهایم نکرده ای.میدانم که همیشه از گوشه ای مواظب منی.اما خودت را به من نشان نمیدهی. اما باشد.

بیا که من به تو محتاجم.به آنکه مرا هر روز بیش از روز قبل آزار میداد.تویی که عرصه را آنقدر بر من تنگ میکردی که راه نفسم بسته و تنگ میشد و دلم میخواست روی بلند ترین قله ها نعره هایی بی امان سر دهم.

بیا.حاضرم دوباره زجرم دهی.به قول خودت امتحانم کنی.بیا که میدانی من هیچ شباهتی به دیگر بندگانت ندارم.بیا که میدانی عافیت طلبی ام را میان خروارها کوه درد گم کرده ام.میدانی که دوست دارم درد بکشم.میدانی که دوست دارم فشرده شوم.دوست دارم هر دم بیشتر فشار دستگاه فشارت را زیاد کنی و افشره ام را بگیری.میدانم که میدانی که این افشره را چه بسیار من و تو دوست داریم.

بگیر.افشره ام را بگیر و در ازایش روحم را بزرگ ساز.

روحم یک ماهی هست که به تعطیلات رفته.تلاطمی در کار نیست.همه چیز به ظاهر نرم و خوب است.اما نیست.میخواهم هر دم در بوته آزمایشت باشم.میخواهم هر زمان از حداکثر صبر و توانم استفاده کنی و به من بدهی آنچه زجرم میدهد را.بیا که میدانم بار بعد این توان افزایش می یابد.میدانی که توان روحم جا باز میکند.

بیا.دلم نمیخواهد روحم دچار رکود شود.بیا.من تو را اینچنین نرم و مهربان نمیخواهم.از روزی که به یاد دارم با من خشن تر از دیگران رفتار کرده ای و من به آن چهره ات عادت کردم.نمیخواهم تصورت را خراب کنی.تو با من جدی هستی.معلمی سخت و جدی که شوخی با شاگرد کودنش ندارد و او را می آموزد.وقتی اینگونه مهربان میشوی باور نمیکنم که هستی.

بیا.شاید از خلق من پشیمان باشی.هرچند میدانم که نیستی.میدانم که یواشکی.اون ته ته دلت منو خیلی دوست داری.

پس امروز حال خوبی مرا ببخش.نشانه ای.یک نشانه به من بده که بدانم که مرا خوانده ای.

میدانی که نشانه هایت را دریافت میکنم.یا نشانه ای در حد شعورم برایم فرست.

ببوسمت؟؟؟

یه دونه محکم؟؟؟

خجالت نکش.

خدای خجالتی ندیده بودم!!!!

زنی با پوست تمساح…

منتشرشده: 30 دسامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

شب بدی بود.

شبی تلخ با بغضی شکسته و بی امان.

 چشمانم با خواستم موافقت نمیکردند.

میگریستم بلند و بی وقفه.

بی خجالت و بلند.بیزار بودم.کسی تکه گوشت سمت چپ قفسه سینه ام را فشرده بود.

دمر افتاده بودم رو تخت و چند دستمال کاغذی روی بالشت انداخته بودم و بدون نگرانی از کثیف شدن بالشت زار میزدم.بغضی ترکیده بود که فکر نمیکردم اینگونه بترکد.آزرده بودم.آهنگی که میپرستمش را گذاشته بودم و صدایش را بلند کرده بودم تا هق هق هایم را نشنوم .چنگ میزدم در موهایم و نفسم به سختی بالا می آمد.

همراه آمد.به آرامی گوشی را از دستم گرفت و…

چقدر مهربانی همراه.فقط ای کاش میفهمیدی ام…

***

شب گذشت.شبی سراسر تلخی.مثل همه شبهای تلخ دیگر.اما دیشب میدانستم از چی دلگیرم.

شب گذشت و روز رسید.

آرامم امروز .

همیشه میدانستم خیلی پوست کلفتم.

امروز برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که من خیلی پوست کلفتم.هرچند این ذات انسانی است. که به هر چیزی عادت میکند.به از دست دادن ها .به نداشتن ها.به مرگ عزیزان.اما انگار جنس پوست من را مانند دیگر زنان از حریر نتنیده اند.آخرین لایه های نرمی پوستم را هم دارم از دست میدهم.تبدیل به زنی شده ام با پوست تمساح…

خشن٬ سرد٬ یخی٬ بی تفاوت.

و چه معامله سختی میکند این روزگار با پوست تحمل ما…

 

ای … همه بهانه از توست.

منتشرشده: 29 دسامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

این سه نقطه بالا را با خواندن پست زیر خودتان با کلمه مناسب پر کنید.

۱)زنی از کنارت رد میشود.خوشگل و خوش هیکل.می گویی :اووففففف.عجب تیکه ای!!!!

*آیا داری به این فکر میکنی که چه افکار شیرین و پخته ای دارد؟

خیر داری فکر میکنی عجب هیکل نازی دارد و این هیکل یعنی رابطه و تمام.

۲)سوار اتوبوس میشوی.قسمت زنان شلوغ است.بدت نمی یاد یه دستی به تن زنی که باسنش حسابی تو چشته بکشی و میدانی که زن از ترس آبرویش سکوت خواهد کرد و تو به زن و حسی که دارد نمی اندیشی و دستت را به کار می اندازی.

*آیا تو نیت خیری داری؟؟؟

خیر.میخواهی مغز بیمار و عقده های واخورده ات را ارضا کنی.هرچند به شیوه ای پست و بی کیفیت.

۳)دختری را میبینی.فکر میکنی دوستش داری.ابراز عشق میکنی.خودت را شهید میکنی انقدر غلیظ خود را شیدا معرفی میکنی.آنقدر دروغ میگویی که خودت هم باورت میشود که عاشقی.دختر کم کم پا میدهد و با هم دوست میشوید و میشوید و میشوید و میکنید…

و فکر میکنی اه اه اه.همچین تحفه ای هم نبودا.و لیست معایبش را ردیف میکنی.بعد تر فکر میکنی اگر سالم بود که پا نمیداد.و باورت میشود حالت دارد از او به هم میخورد.

*آیا تو براستی از ابتدا عاشق بودی؟؟؟

خیر.تو جوگیر شده بودی تا به تن برسی.

۴)ابتدای زندگی مشترکتان است و راه به راه بانوی محترم منزل را تحویل میگیری و گل و ناز خریدن و آغوش و محبت های گاه و بی گاه.خطاب به بانو:

تو کار نکن عزیزم.مگه من مردم.

یک سال نمیگذرد.باز هم خطاب به بانو:

من از کله صبح تا بوق سگ کار کنم که تو لم بدی تو خونه و ماهواره نگاه کنی.غلط کردی .این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.

*آیا بانو را با بانوی دیگری عوض نمودند؟؟؟

خیر.بانو همان بانوست.فقط آتش آقا خوابید.

****

به علت تمایلمان جدیدمان به کوتاه نویسی داریم فکر میکنیم همین میزان حق مطلب را ادا نمود.

****

مهمترین سوال زندگی میتواند این باشد:

آیا براستی همه بهانه از چیست؟یا کیست؟یا کدام است؟؟؟

من انگلم…

منتشرشده: 28 دسامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

من انگلم.

من یک انگل درست و حسابی ام.ادعا میکنم اما در میدان عمل جا خالی میکنم.

من انگلم.هموطنانم کشته میشوند و من به جای پیوستن به آنها برایشان گریه میکنم.

من انگلم.پنجه ظلم بر گلویم فشره میشود ولی سکوت کرده ام و به آرامی نفس میکشم.

من انگلم.چسبیده ام به حاصل جان بر کفی دیگران و به آن افتخار میکنم.

من انگلم.ذره ذره رشادت دیگران را میمکم و خودم به زندگی انگلی ام ادامه میدهم.

من انگلم.آن موقع که هموطنانم را کشتند من کجا بودم؟؟؟

من انگلم.چرا فقط یک بار رفتم که در سیل جمعیت باشم؟

من انگلم.چرا سکوت میکنم وقتی دیگران فریادند؟

تو مرا انگل میخواهی ای دوست؟؟؟

چرا؟چرا من نباید مانند همه بروم در کوچه ها و فریاد بزنم.؟چرا نباید کتک بخورم؟صورت زیبایم خراش بر میدارد؟به درک.مگر ندا زشت بود ؟مگر اینهمه دختر که در خیابان کتک میخورند زشتند؟چرا من نباید بروم؟چون خونم رنگین تر است؟چون انگل ترم؟چون خاصیت انگل شدن در من قوی تر است؟چرا؟ دلم میخواهد یکی محکم با باتوم بکوبد توی صورت انگلی ام.دلم میخواهد یکی مرا زیر دست و پایش له کند.دلم میخواهد اینهمه ادعا را زیر خروارها خاک دفن کنم.دلم میخواهد یکی یک گلوله در مغز حقیرم خالی کند.

میشنوی؟هرچه شود ما را از آن حذف میکنند.تاریخ از من و تو سخن نخواهد گفت.تاریخ نخواهد گفت من و تو برایشان دعا کردیم یا گریه کردیم یا وبلاگ زدیم و تشویقشان کردیم.تاریخ خواهد گفت که این آدمها جانشان را کف دستشان گذاشتند برای آزادی.به من و تو میدانی چه خواهد گفت؟ما نشستگانیم. ما همانهایی هستیم که با سکوت جبهه باطل را یاری کردیم.مانند همانها که حسین را تنها گذاشتند. ما را حذف خواهند کرد.مایی که هرگز مهم نبوده ایم.حتی ما را از تاریخ هم حذف میکنند.انگار که هرگز نبوده ایم.به فرزندانمان چه بگوییم آن زمان که میپرسند ما کجا بودیم و چه میکردیم؟؟؟جواب چشمان پرسان و همیشه بیدار آیندگان را چه خواهیم داد؟؟؟

برای یک لحظه به من نگاه کن ای دوست که نگاهت به عرش  آسمان می ارزد.به من نگاه کن و آرام باش.آرام باش.بیا با هم برویم و گم شویم در سیل جمعیت.بگذار بگویند ما دین نداریم.ما خدا نداریم. ما خدای خودمان را داریم.بگذار احمق ها در حماقتشان جان دهند اما من و تو در لحظه جان کندن به مردنمان افتخار کنیم.

دستان گرمت را در دستان لرزانم بگذار.همراهی ام کن برای رفتن.

همراهی ام میکنی؟؟؟

فیلتر!!!

منتشرشده: 27 دسامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

آرمان سبز عزیز فیلتر گردید!!!

ما بسیار متاثر گردیدیم.هرچند دور از انتظار نبود که با آن میزان انگشتی که شما در لانه زنبور مینمودید دیر یا زود به جرگه فیلتر شدگان خواهید پیوست.

در هر حال ما را در غم خود شریک بدانید.

هرچند ما ایمان داریم که شما سمج تر از آن هستید که یک فیلترینگ در شما تاثیر گذارد.

ضمنا ما در علم بی نهایت شما در امور و علوم متصل به کامپیوتر شک نداریم.لذا میدانیم که مطالب شما در دسترس خودتان بوده و دوباره شروع خواهید نمود.

شاید امشب را به نشانه اعتراض به فیلترینگ شما لباس سبز بر تن نمودیم.

تمام شد…

منتشرشده: 27 دسامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

تمام شد…

از همین اکنون تا شب هم تحمل کنید.

از فردا صبح میتوانید هر کاری که ۱۰ روز خود را از آن محروم کردید انجام دهید.

از ده روز قبل شروع به عزاداری میکنند برای اتفاقی که قرار است بیفتد و وقتی اتفاق افتاد همه چیز تمام…

چه نیک ایرانیان از خصلت مرده پرستی شان فاصله میگیرند در عاشورا….

چه ایام شیرینی است عاشورا برای دختران هرزه گرد.برای پسران هرزه طلب.برای ریاکاران لجن.برای دروغگویان پست و مقام طلب.برای زنانی که میخواهند تا ابد در درون افکار پوسیده شان باشند و با این افکار گر بگیرند و گریه کنند.برای مردانی که میخواهند امام حسین به راه راست هدایتشان کند ولی «چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند».برای روضه خوانان بی سوادی که معلوم نیست دروس حوزه را چگونه گذرانده اند.برای مداحانی که تا دیروز سر خیابان مزاحم نوامیس مردم میشدند و امروز چفیه به گردن می اندازند و نعره میزنند :حسین٬ آرام جانم!!!! برای کفتار صفتانی که کوچه به کوچه با قابلمه یا بی قابلمه به دنبال غذا میگردند تا پر کنند یخچالشان را از حاصل آز و طمعشان که آیا بخورند یا نخورند آنهمه حاصل آزمندی را!!!برای کسانی که میخواهند خود را جلوی ماشین کسی بیندازند و سرکیسه اش کنند.زیرا ماه حرام است!!!برای کسانی که لیست حاجاتشان را ردیف کرده اند تا بگیرند از خدا بواسطه حسین و نمیدانم آیا میگیرند یا نمیگیرند.

و چه تلخ ایامی است برای آنان که براستی میدانند از این روزها چه میخواهند و درک کرده اند چرا حسین…

به هر حال تمام شد…

*

پی نوشت:

بلاخره تونستم پستی کوتاه بگذارم…

نامت که می آمد….

منتشرشده: 26 دسامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

نامت که می آمد غرق عشق و تاسف و اشک میشد.

نامت که می آمد یاد مردانگی می افتاد و ایثار و قدرت.

نامت که می آمد یاد جفا و ظلم زمانه می افتاد و یاد نامردمی ها.

نامت که می آمد به آ‌رامی خیسی اشک گونه اش را پاک میکرد تا کسی نداند که او هم میگرید.

نامت که می آمد او پر میشد از حسی احترام آمیز.

نامت که می آمد او حس میکرد حس زیبای غروری سرافراز را.

نامت برای او یادآور همه خوبی ها بود و پاکی ها.نامت برای او یادآور همه زیبایی ها بود .

نامت برای او همچون اسطوره ای بود از مقاومت و جوانمردی.

زمان گذشت….

زمان که میگذرد نامها مفهوم خود را از دست میدهند.مفهوم ها نام خود را از دست میدهند و انسانها باورها و اعتقاداتشان را…

حالا امسال دوباره هنگامه حضور توست اما او برایش مهم نیست.او به تو فکر میکند اما بدون هیچ حسی.او از تو میشنود بدون پر شدن از حس  ایثار٬ جوانمردی٬ غرور٬ جفا و مظلومیت.

امسال باز آمدی.

نامت هنوز همان است: «حسین»…

اما دیگر همان نیستی.او تو را در پس لایه های انبوه سوالات و بی تفاوتی ها گم کرده.

صدای دسته هایی که ادعا میکنند برای تو به راه افتاده اند را میشنود اما اشک بر گونه اش نمینشیند.میشنود اما این بار میگوید ابله ها…

این بار خلوص عزاداران را نمیبیند.این بار تنها چشم چرانی پسرها و ناز و غمزه های دختران را میبیند و کوچه های تاریک را که مامن دخترکان و پسرکان سیاه پوش تن طلب شده.

این بار صدای هر نوحه خوانی را میشنود سعی نمیکند گوش کند شاید که یکی از میان همه حرف درست بزند.این بار همه را به یک چشم میبیند.نمیخواهد صدای یک نفرشان را هم بشنود.

این بار در کمال آرامش ماهواره را روشن میکند و آهنگ گوش میدهد.بی ترس.بی عذاب وجدان…

این بار دلش به حال حسین نمیسوزد.میداند که حسین برای آنچه به او گفته اند به کربلا نرفته.دلش نمیسوزد چون در انتخاب آگاهانه قدرت نهفته نه دلسوزی.دلش نمیسوزد برای دستهای بریده عباس. فکر میکند از کجا معلوم؟به حال تیر سه شعبه زهرآگین بر گردن علی اصغر.از کجا معلوم؟به حال قاسم نمیسوزد.به حال سکینه و رقیه نمیسوزد.یادش می آید چه بسیار دخترانی که در همین امروز ما بدتر به سرشان آمده اما چون دختر امام نبوده اند کسی یادشان نیامد که کودک نحیف چگونه تحمل کند بار سنگین درد را.چه بسیار ظلمی که بر انسانهای همین دوره روا داشته میشود و کسی نمیگوید چرا.یا میگویند و صدایشان به جایی نمیرسد.

چرا حسین؟؟؟

مگر ما مظلوم نداریم؟(یاد حر می افتد که به ناگاه پاک شد و کشته و یاد مثالهای حرگونه اکنون می افتد)

چرا حسین؟؟؟

چون امام بود؟؟؟(یادش می آید که همیشه سید بودن مزیت بوده و او از کودکی به سیدها حسودی اش میشده)

چرا حسین؟؟؟

او  تکرار میکند چرا حسین و این سوال مانند خوره مغزش را میخورد.

او که کنارش مینشیند میپرسد چرا حسین؟؟؟

ردیف میکند همه داستانهای کربلا را و او میگوید از کجا معلوم؟؟؟

او نمیداند از کجا معلوم.او نمیداند و به آرامی ماجرای حسین را از معادلات زندگی اش حذف میکند.او میداند که چنین چیزی نمیخواهد.او میداند که دلش اسطوره نمیخواهد.او میداند که دلش اسطوره مشکوک نمیخواهد.او میداند که دلش کسی را میخواهد که برای خودش اسطوره شود.او میداند که دلش دیگر هوای گریه ندارد این روزها.

او میداند که چیزی عوض شده این روزها و او به آرامی به حس جدید مجال خودنمایی میدهد.باشد که این ویرانگری چیزی را بسازد…

جهانی را تصور کن…

منتشرشده: 24 دسامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

امروز آهنگ سیاوش را گوش میدادم.

تصور کن…

خواستم من هم دنیایی را تصور کنم همانگونه که او میگوید.

بی درد٬ بی غصه٬ بی جنگ٬ بی پلیس.بی بدی٬ بی سیاهی.

جهانی را تصور کردم که در آن همه خوب و مهربانند.همه شاد و سرزنده اند.همه راضی و شکر گزارند.همه زیبا و دلفریب اند.از دست دادن ها نیست.تحقیرها و حماقت ها نیست. جهانی که در آن «اگر دست محبت سوی کس یازی» با شوق دستش را به سویت دراز کند.جهانی که در آن اگر میدهی در قید پس گرفتن و جبران نباشی.جهانی که دوست داشتن تابو نباشد.جهانی که در آن حسی به نام عشق واقعی باشد.جهانی که در آن قلبی داشته باشیم به وسعت عمیق ترین اقیانوس ها و وسیع ترین دشتها.قلبی که دوست بدارد.همه را.همه کس را.همه چیز را.قلبی که بی منت عاشقی کند.قلبی که بداند محبت پاک ترین و خالص ترین گوهر انسانی است.

جهانی که در آن فقر نیست.هیچ گرسنه ای زباله دانی ها را جستجو نمیکند.هیچ کودکی با حسرت به داشته های دیگران نگاه نمیکند.هیچ زنی تنش را نمی فروشد.هیچ مردی مقابل خانواده اش شرمسار نمیشود.هیچ غنی ای نیست.هیچ بنزی نیست.هیچ پنت هاوسی نیست.هیچ پولی نیست.جهانی که همه برابرند و اگر لقمه نانی هست همه با هم میخورند.جهانی که فخر فروشی معنایی ندارد.جهانی که در آن کودک آفریقایی با کودک اروپایی یکسان است.

جهانی که در آن مرگ نیست.از دست دادن نیست.جهانی که یادت ندهد به هیچ کس وابسته نشوی چون خواهد رفت.جهانی که آنقدر بی رحم نیست و کودکی را در یتیم نمیکند.جهانی که زنی را بیوه نمیکند.جهانی که هرچه داری بر چشم بر هم زدنی نیست و نابود نشود.جهانی که عزیزان نمیروند .

جهانی که بیماری در آن نیست.جهانی که بیماری چنگال بی رحمش را بر گلوی بشریت فشار نمیدهد.جهانی که در آن نکبت سیاهی ها و تباهی ها نیست.جهانی که پیری معنا ندارد.جهانی که گذر زمان چهره های زیبا را کریه و اندام صاف را چروکیده و شادی ها را به غم مبدل نمیکند.

جهانی که در آن انسانها همدیگر را نمیکشند.سر هم کلاه نمیگذارند.دروغ و ریا وجود ندارد.جهانی که قدرت واژه مضحکی است.جهانی که قدرت و ثروت مانند «آب بینی بزغاله» بی ارزش تلقی شوند. جهانی هیچ کس آزار و شکنجه همنوعش را برنمی تابد.جهانی که در آن زندانی نیست.مجازاتی نیست.جرمی نیست.همه بر اساس قانون انسانیت با هم رفتار میکنند.جهانی که انسانها انسانند.جهانی که حتی حیوانات هم درندگی را کنار میگذارند.

جهانی که در آن خون مفهومی نداشته باشد.جهانی که در آن قبیله و پشت بی معنا باشد و همه با هم برادر باشند.جهانی که در آن جنسیت وجود نداشته باشد.جهانی که در آن زنان و مردان خیانت نکنند.جهانی که در آن آنچه زن و مرد را کنار هم میکشاند نیاز نباشد.فقط عشق بی منت باشد. جهانی که در آن زنان خوشبخت باشند و مردان راضی.

جهانی که در آن هیچ مرزی نباشد.کشور مفهومی نداشته باشد.جهانی که مهاجرت نباشد.همه کنار هم بمانند.همه.جهانی که در آن آنقدر توزیع مساوی منابع و ثروت باشد که کسی برای رسیدن به جایی بهتر و یا فرار از جایی بد مهاجرت نکند و رنج دوری و حقارت به جان نخرد.

جهانی که در آن ایمان داشته باشی اگر شب میخوابی صبح بی دغدغه بیدار خواهی شد.جهانی که ترس نباشد.دریا ها تمیز باشند.کوسه ها دندان نداشته باشند.مارهای بوآ افسانه باشند.تمساح ها ماهی قرمز شوند.جهانی که کوه ها دست یافتنی باشند.آسمان بالای سر مان باشد.ابرها پنبه هایی باشند که صورتمان را نوازش کنند.جایی که دستهای مهربان همیشه باشند.جایی که کسی سوسک ها را نکشد.کسی پشه ها را له نکند.کسی مگس ها را نکشد.جایی که کرم ها همبازی کودکان شوند.جایی که کسی باهوش تر یا داناتر و با ذکاوت تر و… نباشد.جایی که هرگز صفتی پسوند «تر» نگیرد.جهانی که در آن هرگز کسی به دختری تجاوز نکند.جهانی که در آن هیچ نیاز جنسی ای نباشد. جهانی که در آن قیدی نباشد.همه آدمها همه هنر ها را بلد باشند.جهانی که در آن دکتر و روانپزشک خنده دار باشند.جهانی که روان انسانها آسوده باشد و کسی دیوانه نباشد.

جهانی که در آن خدا نزدیک است.با انسانهاست.کنار انسانهاست.خودش را به رخ نمیکشد.جهانی که خدا در آن همیشه میخندد.جهانی که در آن کسی را نمی آزماید.جهانی که در آن خدا کسی را برای امتحان یا اقناع حس پرستش نمی آفریند.جهانی که در آن خدا انسانها را همینگونه که هستند دوست داشته باشد و نخواهد آنها اویی شوند که او می خواهد.جهانی که در آن خدا به هیچ موجودی اجازه ندهد انسان را گمراه کنند.جهانی که در آن خدا عمل کند.وعده ندهد.جهانی که شیطان با ما دوست باشد.جهانی که در آن خدا شیطان را هم ببخشد.بهشت و جهنم مسخره باشد.جهانی که روح و جسم هردو در اختیار هم باشند و یکسان با هم پیشرفت کنند.جهانی که وعده ها دروغ نباشند.جهانی که خدایش خود را مبرا از زشتی ها نداند و خود را فرمانروای مطلق خوبی ها نداند.جهانی که در آن خدایش مسئولیت درست کردن خرابکاری هایش را به عهده بگیرد.جهانی که در آن چیزی به نام سنت الهی معنا نداشته باشد.جهانی که در آن خدایش بر کسی خشم نمیگیرد.و به کسی مهلت نمیدهد.جهانی که در آن کوهها آنقدر بی طاقت و ضعیف نباشند که همچون پشم حلاجی شده شوند.جهانی که در آن زیبایی امتیازی نشود و هیچ یوسفی زلیخایی را تحقیر نکند.جهانی که عیسی همیشه باشد.کشتی نوح هر روز مسافرگیری کند.یونس هر روز در دهان نهنگ برود و همه بیرون آیند.جهانی که معجزات دور نباشند. جهانی که حسینی نباشد و یزیدی.جهانی که چاه نداشته باشد تا همه ٬حرفهایشان را به هم بگویند.جهانی که هیچ زنی به شوهرش سم ندهد.جهانی که امامان دست آویز هرزه گویی های مردم نشوند.جهانی که یادمان نرود سکینه ها ی امروز را دریابیم.جهانی که همه از نسل خدا باشند.جهانی که قابیل هم مقدس دانسته شود.جهانی که در آن وعده عذاب نباشد.

جهانی که در آن مونا هر چند وقت یک بار راه نفسش بسته نشود و مجبور نشود خودش را بکشد و زجر بکشد و تکه تکه کند  تا درسی نو به خود آموزش دهد.جهانی که هیچ کس مونا را در هیچ قالبی نمیخواهد.جهانی که در آن مونا میتواند یوزپلنگی وحشی باشد و در دشتها بدود و نعره بکشد.جهانی که در آن موناها قلبشان را به آتش نکشند.جهانی که در آن مونا بتواند خدا شود.جهانی که در آن مونا بتواند پیامبری شود برای زندگی خودش.جهانی که در آن  کسی وابسته مونا نمیشود و مونا هم وابسته کسی نمیشود.جهانی که در آن مونا با خودش مهربان است و سر عناد ندارد.

جهانی که در آن هربار مونا سرش را بلند میکند خدا دست نوازشی بر سرش بکشد و بگوید فرزندم.من هم تو را دوست دارم و مونا صدایش را بشنود و غرق لذتی عمیق شود و بتواند دست خدا را در آغوش کشد و دمی بیاساید.چشم هایش را ببندد و کابوس نبیند.چشم هایش را ببندد و خواب دشتهای زیبا راببیند…

من به جای تو,تو به جای من…

منتشرشده: 23 دسامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

مونا از صبح که بیدار شده است به یاد خاطره ای از دوران دبستانش افتاده است:

مونا کلاس سوم که بود روزی معلم از بچه ها خواست که انشایی بنویسند با این عنوان که:»دوست دارید جای که باشید؟؟؟»

مونا همان لحظه اندیشید که چه حرف احمقانه ای!!!!چرا باید مونا دلش بخواهد جای کسی باشد ؟فکر کرد و هیچ جنبده ای به ذهن مونا نرسید که مونا دلش بخواهد جای او باشد.خلاصه مونا فکر پلیدی به ذهنش رسید.مونا انشایی نوشت سراسر دروغ  با این مضمون که من دلم میخواهد جای معلمم باشم.چون معلم من خیلی انسان خوبی است و خدا خیلی معلم ها را دوست دارد و از آنجایی که مونا از کودکی زبان بسیار چربی داشت کم نگذاشت و تا دلش خواست از این چرندیات نوشت.در عمق این چرندیات همین بس که همان معلم بی شعور و خشن ما که دلم میخواست یک روز در مدرسه سرش را گوش تا گوش ببرم و سرش را در سطل زباله بیندازم همچین هیجان زده شد که بغضش گرفت  و به ما 20 عنایت فرموده و از کلاس بیرون رفت و وقتی برگشت چشمانش خیس بود!!!! .و مونا خیلی زحمت کشید تا جلوی خنده اش را بگیرد.هرچند مونا فکر کرد مگر همچین موجود پاچه گیری قلب هم دارد که گریه کند اما در هر حال شادی این خباثت بسیار به ما مزه داد.

امروز داشتم به این فکر میکردم که چقدر همه دلشان میخواهد جای کس دیگری باشند.

جلوی ماهواره لم میدهد و بستنی میخورد آن هم یک بستنی خوری پر و به هیکل مانکن ها با حسرت نگاه میکند.و یادش میرود این مانکن ها چنان رژیم غذایی طاقت فرسایی دارند که آدم از زندگی اش سیر میشود و تنها میبیند که هیکلشان بسیار جذاب است(هرچند که به نظر مونا مانکن ها زیادی استخوانهایشان معلوم است و این خودش عیب است).

مونا به انسانهای چاق می اندیشد که آرزو دارند لاغر باشند و تا انسان لاغری را میبینند میگویند کاش جای این بودم.و به انسانهای لاغر که آرزوی چاقی دارند.به چشم روشنانی که آرزوی چشم و ابروی سیاه دارند و به چشم سیاهانی که آرزوی چشمانی روشن دارند.به مو لختانی که آرزوی موهای فر دارند و به مو فرانی که آرزوی موی لخت دارند.

به زنانی که آرزوی مرد بودن دارند وبه مردانی که آرزوی زن بودن!!!! به کسانی که به زور میخواهند بگویند شبیه آنجلینا جولی تشریف  دارند.یا هزار کار میکنند تا بلکه شباهتی هرچند اندک به او یابند.یا جنگولک بازی این رقاص ها را در می آورند و تا مدت ها از درد کمر نمیتوانند بخوابند.عزیزم.متوجه باش.این کارها نیازمند تمرین است.نیازمند بدنی آماده و ورزشکار.

به زنان ضعیفی که دلشان میخواهد جای کاندولیزا رایس باشند!!!!

به مردان کم خردی که آرزوی انیشتین بودن دارند!!!!

مونا به همه انسانها می اندیشد که آرزوی آنی را دارند که خود ندارند.یعنی هرچه خود دارند را خوب نمیدانند و آرزوی مخالف آنی که خود دارند را در سر میپرورانند.

چه عجیبند!!!

انگار انسانها همیشه کسی را دارند که دلشان بخواهد جای او باشند!!!

اما یادشان میرود که همه انسانها هرچند زیباترین.خوش اندام ترین.خوش رقص ترین.موفق ترین و سرشناس ترین.ثروتمند ترین.همه مشکلات خودشان را دارند.

یادمان میرود که هر موفقیتی همراهش مسئولیت می آورد.

مسئولیت و تعهد و قالب و دردسر و …

یادمان میرود که هر کس هرچه دارد از سه حال خارج نیست:

۱)برایش زحمت کشیده.

۲)لیاقتش را داشته.

۳)حکمتی در کار است.

و هر کس هم چیزی را ندارد هم از سه حالت خارج نیست:

۱) بی عرضگی خودش بوده.

۲)خدا خر را شناخت و شاخش نداد.

۳)حکمتی در کار است.

اگر به راستی این حالات را باور کنیم شک دارم کسی باز بخواهد جای دیگری باشد.

مونا دوباره بعد از گذشت 14و15 سال به همان سوال فکر میکند.

دوست داری جای چه کسی باشی؟؟؟

مونا هیچ پیشرفتی نکرده.چون همچنان همانند همان 14و15 سال پیش دلش میخواهد جای خودش باشد(هرچند مونا هم گاهی دلش میخواست همین مونا بود ولی  موهایش فر و سیاه بودند و چشمانش از قهوه ای روشن به آبی تغییر رنگ میداد و قدش یه 10 سانت بلند تر میشد و میشد 171)

امان از ذات انسانی.البته چون اینها صفاتی هستند که خلقش در ید اختیار مونا نبوده مونا خودش را عفو میکند که چنین فکرهایی بکند.اما در مورد صفات اکتسابی اصلا…

کمی فکر کن.

تو دوست داشتی جای چه کسی میبودی؟

تو دوست داشتی چه چیزهایی میداشتی که اکنون نداری؟؟؟

*

پی نوشت:

۱)دارم سعی میکنم پست هامو کوتاه بنویسم چون خودم وبلاگ دیگران میرم و خیلی طولانی است حوصله ام نمیگیرد بخوانم پس سعی میکنم خودم را اصلاح کرده٬ پستهای کوتاه تر بنویسم.و گزیده گویی کنم.

۲)این پست یک بخش دیگر دارد در مورد کسانی که به راستی خودشان هم باورشان میشود که دیگری هستند.به علت بالا باشد در پست بعدی.

 

 

سرنوشت آت و آشغال اضافی ام…

منتشرشده: 22 دسامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

دستهای آلوده ام را در مرداب خون لخته شده ام میشویم.شاید که از درد بی امان افکارم رها شوم.

دستهایم بوی تعفن گرفته اند.

دستهایم پوست پوست میشود و تکه هایش از هم جدا میشوند و من «غریبانه به این خوشبختی مینگرم».

در آینه نگاه میکنم.چشمانم حفره هایی تاریک شده اند.هیچ در آنها نیست.سیاهی مطلق است درون کره چشمم.

موهایم طنابهایی کلفت شده اند و به گونه ای تهدید آمیز بر گردنم بوسه مرگ مینشانند.

لبهایم پاره پاره اند و خون سیاهی از آنها جاریست.

قهقهه ای میزنم بر صورت چندش آورم و آینه را میشکنم.

تکه آینه را بر میدارم.روی زمین مینشینم و آرام روی ران پایم نقاشی میکنم.خط هایی عمیق بر رانم مینشانم و رنگ سیاه خونم را به نظاره مینشینم.خم میشوم آرام و جرعه ای از سیاهی درونم را به سر میکشم.

چه خون تلخی….

مزه تلخ خونم سرم را داغ میکند.آرام دستم را در دهانم میکنم و زبان کوچکم را لمس میکنم و بالا می آورم.

بالا می آورم محتویات معده ام را.آنقدر استفراغ میکنم که معده ام هم همراه محتویاتش تکه تکه بیرون میریزد.آبی آبی است.همه درونم آبی است.

روی زمین خم میشوم و سرم را روی زانوانم میگذارم.محتویات آبی٫ تمام وجودم را کثافت میزند.

آنقدر بالا می آورم تا سفید شود.همراه با سفیدی دو چیز گرد بیرون می افتد.از میان کثافتم برشان میدارم.تمیزشان میکنم.

چشم هایم هستند.

چشم های عزیز من.بلاخره بالا آوردمشان.

نمیدانستم خودم آنها را بلعیده ام…

سرجایشان میگذارم.بیرون می افتند.دوباره.باز می افتند بیرون.انگار دیگر در حفره چشمانم جایی برای آنها نیست.

خسته میشوم.در سطل آشغال را باز میکنم و تکه های خودم را به داخلش میریزم.

چند قدم که دور میشوم بازمیگردم.با آرامش پایم را روی پدال سطل آشغال فشار میدهم.

چشمانم جا مانده بود…