بایگانیِ نوامبر, 2009

جواب کامنتهای رهگذر 2

منتشرشده: 30 نوامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

بله.میدانم راهی که در آنم چقدر خطرناک و در عین حال شیرین است.میدانم که راهم دارد تمام جهان بینی ام را تغییر میدهد.میدانم که راهم چقدر از دنیای دیگران دورم کرده و همه چیزهایی که برایشان تلاش میکردم حالا بازی کودکانه ای بی اهمیت شده اند.

پس به تناسخ ایمان دارید.بسیار خوب.در مورد معاد جسمانی هنوز بر سر سوالم هستم.نکند شما هم ایمان دارید که معاد جسمانی افسانه ای بیش نیست؟مانند درختانی که زیر آنها نهرهایی جاریست و حوری و ..؟؟؟فراتر از این دنیا و کهکشان.!!!چه میخواهی بگویی؟از دنیایی ماورا این عالم مادی میگویی؟؟؟و این برای پس از خلقت شبیه انسان است یا پیش از  آن یا در میان زندگی جدیدی در زمین؟؟؟آنچه از کامنتت درک میکنم این است که از دنیایی والاتر  را میگویی که اینگونه استنباط میکنم که منظورت پس از حیات به شکل انسانها و رسیدن به درجه ای خاص از تکامل روحی است.پس سزای اعمال چه میشود؟وقتی کسی 5 بار مثلا زندگی کرده باشد آیا 5 بار عذاب میشود؟؟؟؟یا همه جمع میشود و با هم عذاب میشود یا پاداش میبیند.این کمی ناعادلانه نیست؟اما عادلانه اش اینگونه میشود بخشی از اعمال نادیده گرفته شود.که این مخالف صریح آیه قران است که هرکه به اندازه ذره ای خوبی کند سزایش را میبیند و هر که به اندازه ذره ای بدی کند هم سزایش را میبیند.یعنی این هم دروغ است؟؟؟‍‍‍‍!!!! میبینید؟تفکرات مذهبی که در کودکی آموخته ام افکارم را رها نمیکند.

پس با حلاج هم عقیده اید که انسان خداست.پس به نوعی میخواهید بگویید که ما انسانها همه خدایگونه های روی زمین هستیم.میخواهید بگویید که ما وجود مستقلی نداریم .به نوعی تکه های خدا هستیم که در زمین پراکنده شده ایم.اما این تکه ها خیلی با بدنه مادر خیلی فرق داره ها.حس میکنید که؟؟؟مگر میشود تکه ای از بدنه مادر جدا شود و خودش ساز مخالف بزند؟آیا این به معنای ضعف بدنه مادر نیست؟یا این هم حکمتی دارد؟نکته مهم این که با این اوصاف ما تقریبا در هیچ موردی هیچ گناهی نداریم.چون»تصمیمهای ما، همان تصمیمهای خداست، نیک یا شر فرقی نداره. یعنی ما اراده ی او را در زمین جاری میکنیم، یا یه همچین چیزهایی! اصلا فعلا اینطوری نگاهش کنید: چون خودش مارو ساخته، پس میدونه که در هر شرایطی چه تصمیمی میگیریم. پس میشه گفت واقعا اراده ی آزاد داریم، ولی اون میتونه هر جوری که بخواد از این اراده استفاده کنه. فقط در صورت لزوم باید فاکتورهای هر موقعیت تصمیمگیری رو یکمی جابجا کنه.»

با اینها که شما میگویید اوضاع خیلی خوب است.دنیا هم گل و بلبل است.دارم به مکتوب کوئیلو می اندیشم.آنجا که میگفت انسانها هرچه بکنند خدا خوشحال است..و من می اندیشم که خدا کلا چقدر خوشحال است!!!!

بله.این را هم خوانده بودم که قران در حد درک انسانها پایین آورده شده.اما نکته ای.فکر نمیکنید که فهم و درک انسانها با 1400 سال پیش خیلی فرق کرده؟فکر نمیکنید علت اینهمه خرده ای که از قران گرفته میشود به علت همان اکتفا به مفاهیم گذشته است؟هر آنچه بماند گنداب میشود.به نظرم این مصون از تغییر ماندن قران به جای آنکه باعث اعتلای قرآن شود در واقع تیشه به ریشه قران دارد میزند.هرچند که میتوان گفت که این گناه علمای دین بیشتر است تا خود دین.اما نکته مهمتر این است که آیا خدایی که اینهمه همه چیز را میدانست و میداند نمیدانست که علمای دینش چنین مرداب وار تفسیر میکنند و هر تفسیر جدیدی را کفر و الحاد تلقی میکنند؟آیا لازم نبود خودش کمی بیشتر دست به کار شود؟

این خدایی که میگویی ساخته بشر است را بشر از کجا آورده؟بشر آنقدر متفکر نیست که بی هیچ نشانه ای تا ته خط برود.اقلا دین خود ما که اینچنین واضح برای خدا صفت برمیشمرد تا شاید مثلا خدا را ملموس کند غافل از اینکه اینگونه بیشتر خدا بی ارزش میشود.که مثلا آدم ناقص العقلی مثل من سرسختانه از خدایی که قهار و جبار است بیزار باشد و خدای رحمان و رحیمم را بپرستد.درحالیکه شاید به راستی خدا عاری از هر صفتی باشد.و این صفات هم در راستای همان پایین آوردن مفاهیم برای فهم ناقص بشر بوده باشد.

نمیشود که همه چیز را زیر سیبیلی رد کرد.من قویا حس میکنم که پای چیزی این وسط میلنگد.چیزی که همه معادلات را به هم ریخته.به نظر شما خدا عاری از اشتباه است؟نکند خودش کار دست ما و بیشتر خودش داده؟وقتی که مثالهای نقض قضیه ای بیشتر از اصل قضیه میشود باید به اصل قضیه شک کرد.

در مورد اون مطالب .راستش بسیار دوست دارم که بخوانمشان اما من کمی تنبلم و این روزها هم به علتی فورس ماژور بسیار کار دارم.اما حق با شماست.تا پرینت نگیرم حوصله نمیکنم بخوانمشان.

باز هم ممنون…

کفاره دوستی…

منتشرشده: 30 نوامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

منشینی روبرویم.انگار منتظر نشستن بودی.تا مینشینی های های گریه میکنی.به اشکهایت نگاه میکنم.به هق هقهای کودکانه ات.حوصله لوس بازی هایت را ندارم.کلی طول میکشد تا خودم را قانع کنم که چیزی بگویم که نفهمی تا چه حد احمق به نظرم می آیی.

به زور میپرسم چی شده؟میگویی دوستم ندارد.نمیخواهدم.بیخیال به تونل خالی مترو نگاه میکنم و میگویم به جهنم.زل میزنی در چشمانم.میگویی تو نمیفهمی.تو قلب نداری که بفهمی.تو اگه کل فامیلتم درجا بمیرن ککت هم نمیگزه.گنگ نگاهت میکنم.چقدر ضعیفی دوست کوچکم…

 غر میزنی.شکایت میکنی.سعی میکنم گوشم را قفل کنم.گریه میکنی و من به روبرو نگاه میکنم. کلافه میشوی. میگویی به نظرت برمیگرده.چشمم هنوز به تونل خالی است.میگویم چه اهمیتی دارد؟رفت که رفت.لابد لیاقت نداشت. حسابی عصبانی میشوی.میگویی من نفهمم.خنده ام میگیرد.رویم را بر میگردانم تا نبینی که دارم به فکر پلیدم میخندم.».بیچاره خیلی هم صبور بود که تا به امروز تحملت کرد.»

 مینشینیم در مترو.ایستگاه بعد سرسبز.میپرسی مونا.به نظرت دیگه دوستم نداره؟

میگویم نمیدانم.

میپرسی به نظرت الان کس دیگه ای رو دوست داره؟

میگویم نمیدانم.

 تا برسیم کلافه ام میکنی از بس از این سوالها میکنی.آخر سر زل میزنی تو صورتم و میگویی اصلا تا حالا عاشق شده ای؟

میگویم نمیدانم.و فکر میکنم «عشق» چه واژه غریب و دستمالی شده ای است.همیشه از «دستمالی شده دیگران» بیزار بوده ام.

 دلخور میشوی.باید پیاده شوی.صدایت میکنم.برمیگردی.میگویم: یادت باشد که هیچ وقت از کسی که قلبی ندارد از عشق نپرسی.حالا خداحافظ.

 وقتی در مترو بسته میشود نفسی به راحتی میکشم.چه خوشحالم که جز سالی یک بار بیشتر نمیتوانی گیرم بیندازی و ساعتهایم را با خزعبلاتت هدر دهی.و چه پوست کلفتی تو که اینهمه بیتفاوتی ام را میبینی و باز دست از سرم برنمیداری. به ساعتم نگاه میکنم.اوه.4 ساعتم را تلف کردی.این کفاره دوستی است…

جواب کامنتهای رهگذر

منتشرشده: 29 نوامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

سلام اول خیلی ممنونم از کامنتهای بسیار پرمحتوایتان.

دوم:من فکر نمیکنم این موضوع در مورد همه انسانها صادق باشد.همه انسانها به تکامل نمیرسند پیش از مرگ.میدانم که ممکن است بیندیشید که من در مقامی نیستم که چنین حرفی بزنم اما از این موضوع که همه چیز نسبی است هم ایمان دارم.ثانیا درست است که در هردبستانی کودکان باهوش و کودن شرو آرام پیدا میشود اما نکته این است که مسئول یک مدرسه باید به شرایط را درست فراهم کند و سپس جذب شاگرد کند.نمیشود روی دیوارهای یک مهد کودک شعری از خاقانی نوشت یا اینکه کتب دبیرستان را جلوی دبستانی ها گذاشت.یقینا نتیجه عکس خواهد داشت و کودکان را از علم آموزی بیزار خواهد کرد.

اراده ی من زیرمجموعه اراده خالق برایم عین بی اردگی است:به نظرم این نوعی دست آویز است که لحظه ای کودک پرسان درونمان را ساکت کند.شبیه یک پستونک.این اراده نیست.این چیزی شبیه کلاغ را رنگ کردن و جای قناری فروختن است.اراده یعنی آنچه کسی بخواهد و انجامش دهد.نه اینکه آنچه دیگری بخواهد و ما شبیه مسخ شدگان تکرارش کنیم.

بعید میدانم اگر از خودم سوال میشد حاضر بودم دوباره به دنیا بیایم.البته این نکته را میدانم که انسانها  با رسیدن آسایش سختی ها را فراموش میکنند.مانند زنی که هنگام زایمان به زمین و زمان فحش میدهد و ایمان دارد دیگر بچه نخواهد زایید.اما با اولین لبخند فرزند همه چیز را از خاطر میبرد و باز حامله میشود.

بهشت و جهنم و همه آنچه که خدا وعده داده واقعی نیست.درست.قبول دارم.اما این اگر عین دروغگویی نیست پس چیست؟اینکه خدا در کتاب آسمانی مصون از تحریفش با این صراحت چنین وعده هایی بدهد و بعد بفهمیم که همه اش برای هیچ بوده؟با توجه به این نکته از همه لذات برحذر داشته شده ایم و قرار است جای این خویشتن داری چیزی ارزشمند به ما داده شود.به نوعی همه اش عذاب بکشیم که چه؟که گوهر وجودمان الماس شود؟که آنهم بشود یا نشود؟حال که خدا سفیدی مطلق است پس نباید هیچ نقطه تاریکی در ذاتش و اعمالش باشد.اینطور نیست؟برای دروغگویی هم هیچ بهانه ای پذیرفته نیست.من میدانم برای همه سوالات جوابی هست.اما چرا اینقدر تلخ؟چرا اینقدر پیچیده؟چه لزومی داشت و دارد؟

تناسخ هم با وعده های الهی در تضاد است.مگر اینکه قبول کنیم ماجراها با انچه سالها در مغز ما فرو کرده اند و حتی با متن صریح قرآن در تضاد است.با اینکه هر انسانی فقط مسئول اعمال خود است.با معاد جسمانی نیز.در آنصورت با کدام تن قرار است عذاب شویم یا لذت ببریم؟؟؟

سیر تکاملمان…

منتشرشده: 29 نوامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

کوچک که بودیم خوبتر بودیم.کوچک که بودیم مهربانتر بودیم.کوچک که بودیم آسمان در چرخ چرخ عباسی هایمان جای خدا بود که قرار بود نندازدمان.کوچک که بودیم همه خباثتمان در کشیدن موی دختر همبازی مان که عروسکمان را برمیداشت یا در لگد زدن به پسر همسایه مان که تیله مان را برمیداشت خلاصه میشد.کوچک که بودیم داشته ها برایمان فخری نبود و نداشته ها غمی نبود.کوچک که بودیم زشتترین کارمان در دکتر بازی ای ختم میشد که دستمان را روی شکم دختر همبازی مان گذاشته ایم. کوچک که بودیم بزرگترین غممان عروسک یا ماشین قشنگ پشت ویترین مغازه سر خیابان بود.کوچک که بودیم تحقیر نمیدانستیم.کوچک که بودیم اوج حسادتمان در بیشتر دوست داشته شدن توسط والدینمان بود.اوج حسرتمان به اسباب بازی ها یا لوازم التحریر همکلاسی مان بود.اوج پنهان کاری مان پنهان کردن کاغذ شکلاتی بود که بی اجازه از کمد(مخفیگاه شکلاتها)برداشته بودیم.اوج گریه هایمان وقتی بود که زمین میخوردیم.کوچک که بودیم بدترین فحشی که میدادیم «بی ادب» بود که به خاطر همان هم مدتها تنبیه میشدیم.

بزرگتر که شدیم نماز میخواندیم و از نمازهایمان دلشاد بودیم.بزرگتر که شدیم خوابهای روحانی میدیدم.به همه چیز ایمان داشتیم و از ایمانمان کیف میکردیم.بزرگتر که شدیم با مادر راهی کلاسهای قرآن و جلسات میشدیم.بزرگتر که شدیم بسیار از خدا میترسیدیم.همیشه به خدایمان میگفتیم» شما». بزرگتر که شدیم قرآن را با سرعتی بی نظیر حفظ میکردیم.بزرگتر که شدیم با دانستن حوزه های ممنوعه لب میگزیدیم و بلند میگفتیم استغفر ا… .بزرگتر که شدیم با دیدن اولین صحنه زشت ساعتها میگریستیم و از خدا طلب بخشش میکردیم.بزرگتر که شدیم سنگ صبور همه شدیم و مهربان بودیم.بزرگتر که شدیم کلمه خدا در همه زندگی مان سایه انداخت.بزرگتر که شدیم غلام حلقه به گوش فرمانبردار اخلاقیات بودیم.بزرگتر که شدیم پدر و مادر همیشه محترم ترین ها بودند.بزرگتر که شدیم در پرده عفت و پاکدامنی خود را از هرچه آلودگی است دور کردیم.بزرگتر که شدیم همه چیز سفید بود.زیبا و بی غل و غش.

بزرگ که شدیم به اولین چیزی که شک کردیم نماز بود.به قرآن شک کردیم.کم کم شروع کردیم به گیر دادن به خدا و همه خدایی اش.بزرگ که شدیم حس کردیم آدم شده ایم و به خدا و مخلوقاتش خرده گرفتیم.بزرگ که شدیم نامهربان شدیم.بزرگ که شدیم دانستیم همه چیز زیبا و سفید نیست.بزرگ که شدیم فهمیدیم حوزه های ممنوعه جزو لاینفک زندگی اند.تابوی حوزه های ممنوعه نرم نرمک برایمان شکسته شد.بزرگ که شدیم فحش های رکیک یاد گرفتیم.بزرگ که شدیم دیگر گریه نکردیم.بزرگ که شدیم به جای لبخند محبت آمیز پوزخندی بر لبانمان نقش بست.بزرگ که شدیم دلمان چیزهای بزرگتر خواست.بزرگ که شدیم اخلاقیات را به سخره گرفتیم.بزرگ که شدیم ممنوع ها را پشت دیوار بی تفاوتی چال کردیم.بزرگ که شدیم هر چه خواستیم کردیم.بزرگ که شدیم خواستیم خودمان خدایی باشیم.بزرگ که شدیم نمازهایمان حالی نداشت.بزرگ که شدیم دیگر قرآن حفظ نکردیم و کاملا ارادی حفظیاتمان از قرآن را به فراموشی سپردیم.بزرگ که شدیم دوست داشتن برایمان واژه ای احمقانه بود.بزرگ که شدیم در نقابی فرو رفتیم و هرگز به کسی دل نسپردیم.بزرگ که شدیم احساساتمان را در دورترین نقطه قلبمان دفن نمودیم.بزرگ که شدیم تظاهر آموختیم.بزرگ که شدیم خوب هم تظاهر را آموختیم. بطوری که گاهی خودمان هم باورمان میشد که تظاهر است نه چیزی بیشتر.بزرگ که شدیم نقشهایی جدید برعهده گرفتیم و خود درونیمان را نادیده گرفتیم.بزرگ که شدیم سنگدلی را آموختیم.بزرگ که شدیم بی توجهی به همه چیز و همه کس سرلوحه همه کارهایمان شد.بزرگ که شدیم در خودمان غرق شدیم.در خودمان مردیم و از کسی کمک نخواستیم تا نجاتمان دهد زیرا که در همان بزرگسالی آموخته بودیم که هیچ کس جز خودمان شنا نمیداند.بزرگ که شدیم فهمیدیم همه چیز سیاه و نازیبا است.آموختیم که اعتماد واژه ای خطرناک است.

به میانسالی و پیری هایمان فکر میکنم.به اینکه این سراشیبی به کجا ختم میشود.نمیدانم این براستی سراشیبی است یا سیری طبیعی است.فکر میکنم به خودمان.به من.به تو.به ما.چقدر عوض شده ایم.چقدر برعکس کودکی هایمان شده ایم.چقدر من و تو و ما و ماها سریع جاده شوریدگی ها را با سرعتی سرسام آور طی میکنیم.

به سیر تکاملمان می اندیشم.این تکامل است؟؟؟شاید آری.شاید هم نه.یک لحظه.فقط یک لحظه.به خودمان نگاه میکنم.حس تهوع دیوانه ام میکند.

پی نوشت:
اصلا بحث ارزشی مطرح نیست.خوبی یا بدی خدا یا عدم سیاهی یا سفیدی دنیا نسبی است.لطفا سعی نکنید مرا قانع کنید چون این تنها یک نوشته است نه بیشتر.نوشته ای که میتواند عقاید من باشد یا نه.

سزای نافرمانی…

منتشرشده: 28 نوامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

آرام پشت سرش میروم.بی صدا.متوجهم نمیشود.از پشت نگاهش میکنم.لرزش شانه های ظریفش را میبینم٬ دستمالهایش را نگاه میکنم.از پشت میبینم که با دستهایش صورتش را پوشانده.صدای گریه اش آزارم میدهد.گردن سفیدش را نگاه میکنم.حیف است این گردن اما…

دستهایم را آرام دور گردنش حلقه میکنم.هراسان برمیگردد تا نگاهم کند.نمیگذارم.فشار را بیشتر میکنم.دست و پا میزند تا رهایش کنم.دستانم را با ناخن هایش چنگ میزند.اما رهایش نمیکنم.چشمانم را به سقف میدوزم تا نبینم جان دادنش را.از روی صندلی می افتد.همه میز کامپیوتر را با تقلاهایش به هم میریزد.نرم نرم دستهایش بی جان میشوند.صدای نفس کشیدنش به خس خسهایی چندش آور بدل شده اند.صدای نفسهایش کمرنگ تر میشوند.دستهایش دستهایم را رها میکنند و بی هدف کنار تنش آویزان میشوند.رهایش میکنم.

به نوشته اش نگاه میکنم.پست های قبلی اش را که به نام من نوشته پاک میکنم.به جسدش نگاه میکنم.بار آخرت باشد که در من حلول میکنی.این سزای نافرمانی ات بود.تو هرگز اجازه نداری از کمینگاهت بیرون بیایی.اشکالی ندارد.اما یاد گرفتی که من از چنین گناهانی راحت نمیگذرم.

نگاه آخر را میکنم.کلیپس نارنجی من را که به موهایش زده بود را برمیدارم و موهای پریشانم را بالای سرم جمع میکنم.با پایم جسدش را برمیگردانم.چشمانش بازند و به سقف دوخته شده اند.تلافی نمود.چشم هیچ کس این چشمها را عاشق نکرد و او رفت…

21 گرم از هستی…

منتشرشده: 26 نوامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

 » مگه ما چند بار به دنیا می آییم مگه چند بار از دنیا میریم ؟
می گن درست در لحظه مرگ 21 گرم از وزن کسی که داره میمیره کم میشه
و مگه 21 گرم چقدر ظرفیت داره ؟ مگه چی میشه اگه 21 گرم از دست دادیم ؟ با رفتن اون چی میشه ؟
21 گرم وزن یک سکه پنج سنتی
وزن یک مرغ مگس خوار ؛ وزن یک تکه شکلات
21 گرم چقدر وزن داره ؟  »    

 متشکرم  که اینو برام فرستادی.  

این چند خط بیش از یک ساعت به فکر فرو بردم!!!   

نمیدانستم همه هستی ام در ۲۱ گرم خلاصه شده!!!                                                

خنده هایت…

منتشرشده: 25 نوامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

به چهره زیبایت خیره میشوم.داری میخندی.گوشه چشمان سیاهت پایین می آید و گونه ات خط می افتد و سرت میلرزد.خنده هایت منقطع و بلندند.میخندی و من شیرین ترین نگاه عالم را نثار خنده هایت میکنم.تو میخندی و من شاد میشوم.تو میخندی و میدانم که شادی تو را به دنیایی نمی فروشم.تو میخندی و من با خنده ات به اوج آسمان میرسم.تو میخندی و برای خنداندن من تلاش میکنی.با تو میخندم.بلند و بی پروا.

وقتی که تو میخندی خدا میخندد.وقتی تو میخندی من آرام ترینم.وقتی تو میخندی پنجره باز است.وقتی تو میخندی دنیا زیباست.وقتی تو میخندی آسمان آبی است.وقتی تو میخندی شکوفه ها بر تن درخت احساسم میشکفند.وقتی تو میخندی به ابرها دست میکشم.وقتی تو میخندی با پرستو ها هم بال میشوم.وقتی تو میخندی دشتها دشت وسعت را زیر پاهایم تحقیر میکنم.وقتی تو میخندی مستقیم به خورشید زل میزنم.وقتی تو میخندی پرواز روحم را نظاره گرم.وقتی تو میخندی مغرورترینم.

بخند نازنینم.بخند عزیز رویاهای شبانه ام.بخند.همیشه بخند.تا ابد بخند.

بخند اگر چه من خنده را از یاد برده ام.بخند اگرچه من تلخم.بخند اگرچه من لبهای خنده ام دوخته شده.بخند تا زندگی کنم.بخند که میدانی تا چه حد دنیای منی.

میخندی و من میترسم از خنده های امروزت.میترسم که لایق خنده ات نباشم.میخندی و میترسم که نتوانم دینم را به خنده هایت ادا کنم.میخندی و میترسم که فردایی بیاید که ببینی خنده هایت برای هیچ بوده اند.میخندی و میترسم از تمام شدن خنده هایت.میخندی و میترسم از تلخی هایی که خنده را از لبان زیبایت بدزدند.

اما بخند.این لحظه را بخند.این لحظه را با من زندگی کن.امروزت را بخند و نترس از فردایی که نیامده.امروزت را بخند و نترس از دیروزهایی که رفته اند.

بخند و زیباترین هدیه دنیا را با شادمانی ات  به من بده.میدانی چه زیبا و دلفریب میشوی آن زمان که میخندی؟و من تو را.همه وجود نازنین تو را در شیشه خاطرم حفظ خواهم کرد.حفظش میکنم برای هر زمانی که خنده را از من دریغ کردی و من به یاد امروزت خنده را به خاطرت آورم…

میخندی برایم تا ابد؟؟؟

به کجا چنین شتابان؟؟؟…

منتشرشده: 24 نوامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

قدم بر سنگ فرشهای سخت خیابان میگذارم.به صورتک هایی که از مقابلم میگذرند نگاه میکنم.لحظه ای حس میکنم همه عروسک هایی کوکی هستند.حس سرزنش تمام جانم را فرا میگیرد.یادم می آید که همه جهانی در درون خویش دارند.با این فکر غرق لذتی عمیق میشوم.میخواهم بدانم که انسانها چگونه می اندیشند.چگونه عکس العمل نشان میدهند.نگاهشان میکنم و سعی میکنم ذهنشان را بخوانم.تمرکز میکنم.میتوانم حدسهایی بزنم.پسری که از کنارم رد میشود.پیرزنی که عصازنان و لنگان از روبرو می آید.به دنیای درون آدمها می اندیشم.به هزاران موجودی که در هر انسانی زنده اند و وول میخورند.به خود های انسانها.به خود درونی شان.به اینکه ایمان دارم همه انسانها یک خود درونی دارند که با آنچه نشان میدهند متفاوت است.خودی که هزاران فکر در سر دارد.خودی که بنا به میزان تکامل روحی انسانها خصلت های متفاوتی به خود میگیرد.خودی که میتواند شامل هزاران» ریزخود» باشد.خودی که انسانها را وادار میکند جهان بینی خاصی داشته باشند.خودی که واقعی ترین احساسات در آن لایه پنهان شده است.خودی که حد فاصل روح و دنیای بیرون است.خودی که پاک و زلال است و انسانها می آلایندش.خودی که در مغز حرف میزند.دوباره تمرکز میکنم روی صورت دیگران و سعی میکنم که بفهمم به چه می اندیشند.نگاهم را از صورتی بر صورت دیگری میدوزم.سرم گیج میرود.مغزم پر میشود.انگار صد نفر با هم کنار گوشم سخن میگویند.دستم را به دیوار میگیرم و لحظه ای می ایستم. سیاهی رفتن چشمهایم که خوب میشود ادامه مسیر میدهم.

با خود فکر میکنم که چه خوب است که نمیتوانیم افکار دیگران را بخوانیم.یاد افکار زشت خودم که می افتم خوشحال میشوم از ناتوانی انسانها.میدانم که آدمها اگر دمی میتوانستند افکار هم را بخوانند سنگ روی سنگ بند نمیشد.میدانم که آدمها ستار العیوب نیستند.میدانم که چه مزیتی است بیخبری ما.میدانم که چه نامحرم گوشهایی کم طاقت داریم.میدانم که چه بسیار نامحرمیم ما مردم.میدانم که چه بسیار پرتوقع و خودپسندیم.میدانم که خصلت تکبر در فرزندان آدم بسیار نهادینه شده. به این می اندیشم که شاید نسل انسانها با شیطانی آمیخته شده.به این می اندیشم که شاید شبی در تاریکی های مطلق زنی تسلیم هوس شیطانی شده و رحمش بارور فرزند شیطان شده و فرزند شیطان به آرامی در کنارمان بوده و ماها به او بارور شده ایم و شاید هم فرزند شیطان را بارور کرده ایم.

میدانم که جایی٬ لحظه ای٬ زمانی٬ در نقطه ای از این کره خاکی نفرین شده ایم.نفرین شده ایم به همه آنچه نداریم .به همه آنچه اگر میداشتیم لیاقت داشتنش در توان روح زمینی و بی مقدار ما نبود.به داشته هایمان نمی اندیشم.به نداشته هایمان فکر میکنم.به اینکه چرا نمیتوانیم پرواز کنیم.چرا نمیتوانیم ذهن بخوانیم.پیشگویی کنیم.نمیتوانیم تسبیح درختان و حیوانات و همه آنچه در زمین و آسمان و این هستی تسبیح گویند را بشنویم.نمیتوانیم رازهای هستی را دریابیم.به هزاران ناتوانی مان می اندیشم. به اینکه حتی نمیتوانیم گاهی شرشر آب را هم بشنویم.گاهی صدای آواز پرندگان را هم نمیشنویم.

به ندیدن ها و ساده گذشتن ها می اندیشم.به لوح سفیدی که سیاه شده.به اعمال خلاف ذات انسانی می اندیشم.به سگ دو زدن هایمان برای پول.به کثافت کاریهای عظیممان.به نجاست بی حدی که افتخارش میدانیم.به فیلم زندگی مان.به اینکه انگار دکمه درنگ(مکث) ندارد.انگار که فیلم زندگی مان تنها دکمه شروع و پایان دارد.

به تلاشهای بی پایانمان برای خوشی های زورگذر می اندیشم.به دردهای جسمی و روحی بزرگی که گریبان همه مان را گرفته.به فراموشی هایمان.به شادی هایمان با چیزهای پست.به غمهایمان با چیزهای بی اهمیت و گذرا.به از دست دادن ها می اندیشم.به از دست دادن زمان. دیگران.حیات.خودمان.

قدم هایم را آهسته تر برمیدارم. لحظه را نفس میکشم و با خود می اندیشم:

به کجا چنین شتابان؟؟؟…

کودکی هایش…

منتشرشده: 24 نوامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

کودک که بود شاد و سرزنده بود.سرتق و لجباز.هر بلایی سرش می آوردند با سماجت زل میزد تو صورت طرف و با نگاه ماتش تحقیرش میکرد.کودک که بود در کوچه ها بازی میکرد.دعوا میکرد.یواشکی ماشین گرانقیمت بابا را در پارکینگ که میدید میپرید پشتش و با فرمونش بازی میکرد.انقدر که فرمان قفل میکرد. در خیابان با دوستانش دوچرخه سواری میکرد.مسابقه میداد و همیشه دوم میشد.چون دوستی که اول میشد دوچرخه ای بزرگ داشت و خودش هم خیلی گنده بود.در کوچه با چوب دنبال پسر کودن همسایه میکرد.کوچک که بود همیشه در باغچه بود.بیلچه ای کوچک داشت و از زیر خاک کرم در می آورد.کرم ها را روی هم سوار میکرد.کرمهای دراز و لزج و صورتی.کرمها را گره میزدو با نوک بیلچه اش تکه تکه شان میکرد.اگر مادر میفهمید در میرفت.کودک که بود٬ ظهرها همه را خواب میکرد و به دنبال شیطنت هایش میرفت.کودک که بود روی میز اتوی مادر مینشست و ماشین بازی میکرد و جیغ های سرزنش آمیز مادر را به جان میخرید.کودک که بود انگشت سبابه اش را برق گرفت چون قیچی را در پریز کرده بود.کودک که بود همیشه با برادر دعوا داشت و با اینکه ۴ سال از او کوچکتر بود حسابی برادر را میزد.کودک که بود خیلی  گستاخ بود و حسود.همیشه دست به کمر بود و همه را تمسخر میکرد.

کودکی هایش مثل برق گذشتند.خیلی چیزها داشت در کودکی.دلش برای کودکی اش تنگ نمیشود.دلش برای هیچ چیز تنگ نمیشود.اما امروزش خیلی از کودکیهایش دور شده.به بازی های خودش می اندیشد.به بازی هایی که در بزرگسالی اش میکند.به اینکه از کودکی اش میراثی جز سرسختی برایش نمانده.به اینکه آرام شده.به اینکه مکار شده.به حیله گری هایش می اندیشد.به درواندیشی های بیمار گونه اش.به بی اعتمادی بی حدش.به فرو رفتن هایش در قالبهای گوناگون.به هر روز رنگ عوض کردنش.به مهربانی هایش.به سنگدلی هایش.به ادبیاتش.به اجازه دادنش به اینکه همه فکر کنند او همانی است که آنها می اندیشند.به تظاهراتش به عشق.به بی نیازی اش.به استقلال خطرناکش.به همه بخشش هایش.به بی تفاوتی اش نسبت به همه.به پوست کلفتی بی حدش.به آرامش دیوانه کننده اش در مقابل مشکلات.به اینکه چرا نمیتواند مسئله ای را مهم بیند و برایش بحث و جدل کند.به پوزخندش به همه زندگی…

چقدر دورند آن روزها که میدانست کیست و چیست و چراست…

شیطان درونم…

منتشرشده: 23 نوامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

شلوغ است.همه با هم حرف میزنند.شلوغ میکنم.شیطنت میکنم.حرف میزنم و همه چشم به دهانم دوخته اند.متکلم وحده میشوم.من میگویم و دیگران با دهانی باز و حماقتی سرشار کلماتم را میبلعند. چرندیاتی را سر هم میکنم.همانی میشوم که آنها میخواهند.همانی که این چهل زن و مرد با تحسین نگاهش میکنند.نگاههایشان را میبینم.حماقت وسیعشان در تمجید از من برایم تهوع آور است.بلند میشوم.امتداد بحث احمقانه ای که من شروعش کرده ام را میگیرند.آن لحظه که از کنارشان رد میشوم لبخندی شیطنت آمیز بر لبم جوانه میزند.دورتر میشوم.خودم را با چیز دیگری مشغول میکنم.میدانم که نمیتوانند از آنچه گفته ام راحت بگذرند.لذت میبرم از تاری که تنیده ام و مگسهای دورم در آن گیر کرده اند.لذت میبرم از آنکه آرام به سوی شکارم حرکت کنم و زجرکشش کنم.لذت میبرم که روی سر انگشتانم بازی اش دهم.لذت میبرم که اینهمه به تکاپو وادار شده .لذت میبرم که کسی شیطان درونم را نمیبینند.لذت میبرم از اینهمه قساوت.کسی در درونم قهقهه هایی بلند میزند.شک را در عمق جانشان تزریق میکنم.آرام و نرم نرم.قلقلکی که در تن ضعیفشان افتاده را حس میکنم.پوست لبم را میکنم.به آرامی تفش میکنم بیرون.پس از این حس لذت٬ حس نفرت عمیقی هم دارم.نفرت از اینهمه ضعف.زبونی.حقارت.تزلزل و از خود بیگانگی.از اینهمه عدم خویشتن داری.نفرت از این کلمات محبت آمیز و تشویق آمیز و حمایت گونه و تحسین آمیز.شیطان درونم بلند تر میخندد و خنده هایش به نگاهی حقارت بار بدل میشوند.

نگاههای شیفته شان را میبینم.منزجر میشوم.پوستم از این نگاهها منزجر میشود.مستقیم در آن نگاهها خیره میشوم.نگاهها معذب میشوند از نگاهم.آنقدر معذب میشوند تا روی برگردانند و این بار دزدانه نگاهم کنند و من در دل به این نگاهها بخندم یا چندشم شود.

شیطان درونم را آرام میکنم که کمتر جولان دهد.بخش فرشته گونه ام دلسوزی میکند.هرچند که شیطان درونم قویا معتقد است به هیچ کس نباید ترحم نمود.و مونای درونم شیطانم را بسیار بیشتر دوست دارد.

شیطان درونم بسیار سنگدلی میکند.شیطان درونم انسانها را زبون میکند و از تماشای زبونی شان لذت میبرد.باید کمی تنبیهش کنم.

شیطانکم.عزیز دلبند.رهایشان کن.بیا اینجا.شیطان درونم به آرامی خنجرش را در پشتش پنهان میکند و به سمتم می آید…و من چه نیک این فرزندم را میشناسم.فرزندی که هرگز به او پشت نمیکنم.میدانم که او به من هم رحم نخواهد کرد.میدانم که خنجرش را لحظه ای از خود دور نمیکند.میدانم که هر روز که با من بیدار میشود مشغول جلا دادن و تیز کردن خنجر همیشه تیزش است.تیز میکندش تا قربانی جدیدی بگیرد و خونش را یک نفس سر بکشد.گاهی خنجرش را از من پنهان میکند و گاهی  با هم خنجرش را تیز میکنیم.و چه تیز خنجر زهرآگینی دارد این طفل سرکشم…