بایگانیِ دسامبر, 2011

منتشرشده: 30 دسامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

تنها آن هنگام که در خوابی مرغ دلم به سوی تو پر میکشد…

تا ابدیت بخواب نازنین…

منتشرشده: 28 دسامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

تنها لحظه ای که مرگ بر صورتش سایه انداخته بود فهمیدم که اینهمه سال چشمانش دقیقا همرنگ چشمان من بوده است…

و از آن روز…

مهمترین سوال زندگی ام این است که : چرا چشمان من آبی نیست؟؟؟

من ایمان دارم به آغاز فصل سبز…

منتشرشده: 28 دسامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

فاصله میگیرم از زمین…

با زنبورکان پرواز میکنم و شیره جان گلها را میمکم…زنبورها اسیر کندو و قوانین سخت آن هستند…

زنبور بودن برای من کم است…

پروانه ای از کنارم عبور میکند…پروانه میشوم…زیبا و دلفریب پرواز میکنم… پروانه ای که اسیر زبان قورباغه ای میشود … زمین را رها نکردم که به خورده شدن راضی شوم…

بالا میروم…بالا و بالاتر…هم پرواز پرستوهای مهاجر میشوم…کنارشان به نرمی پرواز میکنم و آنها مرا جزیی از خود میپندارند…

با پرستوها مرا چکار که رهشان سرمنزل دیگری است…

پرستوها را رها میکنم….بالاتر میروم…

ابر میشوم… متراکم میشوم ، باردار میشوم و میبارم و تمام…

اما من میخواهم باد شوم…

آزاد و رها…هو هو در دشت بوزم…نه کسی ببیندم نه بشناسدم…

گاه گاهی شیطنت وار گیسوان دخترکی شاد را پریشان کنم و سرخوشانه برگ های درختان را به حرکت وادارم….

گاهی از سر خشم و غضب طوفانی برپا کنم…

به هرجا که میخواهم بروم بی قید…

و من باد میشوم… به همان گستاخی و آزادی…آرام و دلنشین که خشم سرکشش لرزه به اندام تمام درختان می اندازد و ابرها را جا به جا میکند و کلاه از سر کله داران بزرگ می اندازد…

همچون ماری پوست می اندازم و از قالب جسم کثیف انسانی ام رها میشوم و …. باد میشوم….

هرگز نشانی از من یافت نخواهد شد…

مزاری نخواهم داشت که کسی به آن بچسبد و زار بزند…

رها میشوم از هر تعلقی…و به ابدیت خواهم پیوست….

همشهری عزیز….بجه رو دور بریز…

منتشرشده: 27 دسامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

دادگاه اطفال است اینجا…

پشت در اتاق رئیس شعبه مینشینم تا جلسه رسیدگی اش تمام شود و بروم تو و لایحه ام را بهش بدهم…

صدای گریه پسر بچه ای از داخل اتاق بلند میشود…

صدایش 7 یا 8 ساله است…

دوست ندارم فضولی کنم…هرچند خیلی واضح حرف نمیزند…پشت در دو زن هستند که یکی گریه میکند به شدت…

پسر بچه با گریه از هیئت و آبدارخانه و زیرزمین و … کتک خوردنش میگوید…

شم ام میگوید ماجرا عادی نیست…یقینا این اشک ها برای یک نزاع ساده نیست…شاید برای دزدی ای چیزی باشد…هرچند که تجربه ام ثابت کرده این جو غیر عادی تنها یک دلیل دارد…

در باز میشود…دو پسر بیرون می آیند…اولی با گریه می آید و 7 یا 8 سال بیشتر ندارد و به زور قدش تا سینه من میرسد…دومی 15 یا 16 ساله است…حسابی لاغر است و هم قد خودم میشود…صورت قشنگی دارد…

دستبند به دستهای لاغرش است…دستبند را که نگاه میکنم به چشمهای مادرش نگاه میکنم…زن هنوز زار میزند…میگوید تا اول دبیرستان خودم میبردم و می آوردمش…دیگه چه باید میکردم!!! 

میروند…

میروم توی اتاق…دارم در مورد پرونده ام توضیح میدهم و از قاضی میخواهم که با تقاضایم موافقت کند که تلفنش زنگ میخورد…

میگوید بله آقای … حکم پسره اعدامه…اما نمیخوام پرونده رو ارسال کنم کیفری استان…بله…پسره انکار میکنه که به اون مرحله رسیده باشه…اما کوچیکه دقیق توضیح داد…خودم اینجا پسره رو شلاق میزنم اگه ارسال کنم کیفری استان کارش تمومه !!!!

***

تمام ماجرا دستگیرم میشود…حیرت میکنم…باورم نمیشود حدس اولیه ام درست بوده باشد…

پسر 16 ساله…با پسر 8 ساله !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مگر این دو چه میفهمند؟؟؟؟ باورم نمیشود این جوجه ی لاغر مردنی همچین کاری کرده باشد !!!

و من میدانم که خاطره این روزها از ذهن پسرک هرگز پاک نخواهد شد…

خیلی خوشحال میشوم از اینکه قصد ندارم هرگز توله ای از خودم پس بیندازم…که در 8 سالگی یا کمتر چنین کاری با وی بکنند..

چقدر این روزها مسئولیت مادر و پدرها سنگین است…همواره باید مواظب بچه شان باشند…معتاد نشود…ج.نده نشود…ک.ونی نشود…ایدز نگیرد…

حالا بیکاری محض ارضای خودخواهی ات بجه پس می اندازی که بعد نتونی جمعش کنی؟؟؟

حالا بکش…

***

توضیح نوشت :

ماده ی 112 قانون مجازات اسلامی : هرگاه مرد بالغ و عاقل با نابالغی لواط کند ، فاعل کشته میشود و مفعول اگر مکره نباشد تا 74 ضربه شلاق تعزیر میشود…

ماده 121 قانون مجازات اسلامی : حد تفحیذ و نظایر آن بین دو مرد بدون دخول برای هر یک صد تازیانه است…

خرها به بهشت میروند…

منتشرشده: 24 دسامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

هی…

استعفا داده ام…

چه بخوانی یا نخوانی اش من هرگز به سرکار باز نخواهم گشت…

من دیگر آنچه تو میخواهی نیستم…

خیلی وقت است که به وجدان کاری ام  چوب حراج زده ام…

خیلی وقت است اخلاق حرفه ای را گذاشته ام در کوزه و دارم آبش را میخورم…

کارفرمای بیچاره… خبر نداری… حقوقی که بابت کارم به من میدهی صرف تهیه اعلامیه علیه تو میشود و میشود همین چرندیات و تیشه ای میشود بر ریشه مستحکم میلیارد ساله تو !!!

هی…

استعفایم را خوانده ای؟؟؟

من خیلی وقت است که از زن بودن استعفا داده ام…

هیچ لذتی بالاتر از رهایی از بند جنسیت نیست…

***

هی … فلانی… گوش ات با من است؟؟؟

فکر میکنی اینطوری به همه جا میرسی ، نه؟؟؟

خوبه…همین فرمون برو جلو…

خوبه…خوبه…داری موفق میشی…

پیف پیف…

فکر کنم خودتو خراب کردی ولی هنوز بوش به حوالی دماغ خودت نرسیده…

میرسه…اندکی صبر…

****

به بانوی اسفند :

سعی کن بهشون فکر نکنی…به نظرم جامعه آدمها این روزا باتلاقی از کثافت متعفن شده که هرچی بیشتر همش میزنی بوی گندشون بیشتر در میاد !!!

منتشرشده: 23 دسامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

هارمونی خوبی میشود ، سرپنجه های خونین من با حفره خالی چشمان تو…نه؟؟؟

آی آدمها…

منتشرشده: 19 دسامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

دارم با آرامش برای خودم چای میخورم…و با لذت این بهترین نوشیدنی عالم را مزه مزه میکنم…

صدایش دوباره بلند میشود…جیغ میکشد…دوباره…سعی میکنم صدایش را نشنیده بگیرم…

اما مگر میشود…لامصب صدایش هم طنین صوت است انگار !!!!!!!!!!!!!!!!

دارم کم کم به صدایش آلرژی پیدا میکنم…عصبی ام میکند… میروم در اتاق عقبی و در را میبندم تا صدایش بیش از این روانم را پریشان نکند…

دلم نمیخواهد بد و بیراه بارش کنم…اما نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و آرزو میکنم لال شود زنیکه جیغ جیغوی احمق !!!

***

تمام تلاشی که میکردم تا مشکلات کارم را که جدیدا با یکی از موکل هایم حسابی درگیر شده ام فراموش کنم دوباره به طرفه العینی به ف.اک فنا میرود…

***

حالم از زندگی آدما به هم میخوره….از حماقت های بیش از حد و عریض و طویلشان…

از اشک ها و زاری ها و گله و تحقیرها و توهین ها و زندگی پست و رقت انگیزشان…

این اصلا خوب نیست…

هرچه بیشتر میگردم کمتر کسی را پیدا میکنم که از شکم و زیر شکمش بالاتر بیاید و احیانا به حوالی منطقه ی جسم گردی که روی گردنش کار گذاشته شده برسد…

اگر هم بیاید احساس میکند اتم شکافته و احیانا خلف بر حق خدا روی زمین شده !!!

اصولا این روزها فکر میکنم آدمها موجودات احمق و به درد نخوری هستند …

عین کرم توی هم میلولن و میخورن و کار میکنن و ترتیب هم رو میدن چه به صورت حقیقی ، چه بصورت مجازی !!!

یه مشت مفت خور بی ارزش که باید ریخته بشن تو چاه مستراح !!!

***

بی انصاف هستم !!!

هنوز خنده قشنگ دخترکی که کنارم نشسته بود و سر صحبت را با من باز کرد یادم است…

هنوز لبخندی که صمیمانه از وجودم نثار مهربانی بیش از حد چشمانش کردم را به خاطر دارم….

***

اخلاق ت.خمی تخیلی ام این روزها حسابی عود کرده است…

پی نوشت :

بله…خودم میدانم…ادب واژه غریبی است برای من…

آنکس که بداند و بداند که بداند…….

منتشرشده: 11 دسامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

اگر ندانی و نتوانی بدانی و انجام ندهی حرجی بر تو نیست…

اگر ندانی و بتوانی بدانی و انجام ندهی از قصور توست…

اگر ندانی و بتوانی بدانی و انجام دهی از ذکاوت توست…

اگر ندانی و وانمود کنی که میدانی از حماقت توست…

اگر بدانی و وانمود کنی که نمیدانی از سفاهت توست…

اگر ندانی و سپس بدانی باید انجام دهی…

اگر بدانی و سپس شک کنی باید تامل کنی…

اگر بدانی و شک کنی و باز بدانی و باز شک کنی باید تردیدت را مرتفع کنی وگرنه تا پای گور در حسرت باقی خواهی ماند….

اگر از ترس شک دوباره ، یقینت را پشت درهای عقلانیت نگه داری ، هرگز انسان نخواهی شد…

ماندگاری عشق…

منتشرشده: 8 دسامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

عشق های امروزی تنها در دو صورت دوام می آورند :

1- عشق دو طرفه نباشد و دو طرفه هم نشود…

2- هرگز به وصال ختم نشود…

منتشرشده: 6 دسامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

دستش را روی دستم میگذارد و میپرسد : خوبی؟؟؟ نمیترسی که ؟؟؟

سرم را تکان میدهم یعنی که خوبم… 

انبر را که در دهانم میکند میلرزم… به سختی… صندلی هم با من میلرزد…

در چشمانم نگاه میکند و میگوید نترس…

اما ایمان دارم که نمیترسم…اما میلرزم…ضربان قلبم به شدت بالا میرود…

دندان اول را بیرون میکشد…

دندان را به سمتم میگیرد… «بیا.بگیرش…»

بدم می آید از جسم سفید پر از خونی که انبر نگه اش داشته است…

با نفرت سرم را تکان میدهم که ببردش عقب … پرتش میکند روی میز کنارش…

و من همچنان میلرزم…

دندان دوم را بیرون میکشد…

سرم را بلند میکنم و به دندان ها نگاه میکنم…

قیافه دندان هایم دقیقا شبیه همان چیزی است که در عکس ها و فیلم ها و توصیفات دیده و شنیده بودم!!!

حیرت میکنم !!!

باور نمیکنم که چنین ریشه عمیقی داشته دندانی که تنها قسمت اندکی از آن هویدا بود !!!

حالا که بیرون آمده است میتوانم ببینم که چه چیزی در دهانم نهفته بوده است…

***

لرزش وحشتناک تمام وجودم یک ربعی طول میکشد تا تمام شود…

اما ایمان دارم که نمیترسم…

و این لرزش ؟؟؟

***

تمام طول مسیر برگشتن فکر میکنم :

چه بسیارند نهان هایی که عیان شدنشان را باور نکرده ایم…

چه بسیارند نهان هایی که بودنشان را باور نکرده ایم…

چه بسیارند نهان هایی که چون نمیبینیم نمیدانیمشان…

***

اما…

گاهی خیلی دیر است برای عیان شدن نهان ها…