بایگانیِ ژانویه, 2010

جلسه کاری؟؟؟

منتشرشده: 21 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

دیروز ما بطور ناخواسته در یک جلسه کاری شرکت نمودیم.یعنی سرمان را در جلسه کاری نمودیم.

البته این نکته قابل ذکر است که ما نمیخواستیم.اصرار فرمودند.

جلسه متشکل از سه بانوی محترم و چهار مرد بود.ما رفتیم در مسند ریاست تکیه زدیم و رئیس جلسه برای ما چای آورد که بسیار کیفور گردیدیم از اینکه بلاخره در مسند ریاست هرچند در مدتی کوتاه قرار گرفته ایم.

بانوان محترم هر سه از وکلای پایه یک بودند که به شغل شریف وکالت و تیزر سازی توامان مشغول بودند(!!!)

و ما به این نتیجه رسیدیم که وا اسفا که از قافله عقب مانده ایم.

خوشمان از این پایین آوردن شان وکالت توسط همکاران عزیز نیامد.اما گفتیم از یک طرف دیگر این هم نوعی زرنگی است دیگر.هم میل نمودن از آخور هم از توبره.

جلسه شروع شده بود و ما که رسیدیم ادامه دادند.

چهار مرد حاضر در جلسه همگی از پیش معرف حضور ما بودند.هر چهار نفر بسیار باهوش.خلاق و محترم و مذهبی!!!.

تا پیش از این ما هر بار با این آقایان مراوده میداشتیم به گونه ای فوق العاده مودبانه و با احترام ما را مورد خطاب قرار داده و به خود اجازه شوخی نمیدادند.با خودشان شوخی بسیار مینمودند اما با ما هرگز.و ما در مقابل شیطنتهایشان به لبخندی بسنده مینمودیم.

جلسه ابتدا رسمی بود.

اندکی که گذشت یکی از بانوان محترم اذعان فرمودند که همکار دیگر ایشان بسیار حافظه خوبی دارد.

همکار شماره 2 با غروری خاص فرمودند که دقیقا همینطوره.من خیلی باهوشم!!!!

ما که سرمان پایین و مشغول مطالعه روزنامه بودیم سرمان را بالا کردیم و نگاهی خریدارانه به سرتا پای این اسطوره هوش انداختیم.در دل گفتیم خوبه.اعتماد به نفس داشتن خوب است.همکار شماره 3 در تمام مدت با موبایل صحبت میکردو کلا از ماجرا به دور بود.

همکار شماره 1 که ظاهرا رئیس سایرین بود بسیار باهوش تر و با ذکاوت تر به نظر میرسید.اما نمیدانم چرا انقدر علاقه داشت با تمام تن غش کند روی میزو عشوه بریزد.و به آقایان محترم بگوید عزیزم!!!

میزان عشوه های بانوی محترمه ما را به شگفت وا داشت که بیندیشیم :

1)آیا براستی محیط کاری و جلسه کاری است یا ما بی اطلاعیم؟؟؟

2)آیا ما هم به راستی زنیم؟؟؟

3)کلاسی برای عشوه های خرکی باید برویم.چون این میزانش دیگر در حد توان ما نبود.

همکار شماره 1 در همین میزان جالب توجه بود.

جالبتر همکار شماره 2 بود.

کوهی بود از اعتماد به نفس کاذب.

جملات بانوی محترم را بشنوید با من همعقیده میشوید:

الف)من اگه 50 درصد حواسم رو هم جمع کنم باز 200 برابر همه شما گیرایی دارم.

ب)آقایون اصلا ارزش فکر کردن ندارند.

ج)شما آقایون اصلا پیچیدگی ندارید .زود خودتون رو خراب میکنید(در اینجا ما با چشمانی گشاده به خانوم مزبود نگریستیم)

د)عینکم کجاست؟برای من مهم نیست چی میگید.من عینک آفتابی مو گم کرده ام و اون از همه شما برای من مهمتره.

و)هیشکی حریف من نمیشه.

ه)تو زمین کسی نیست که بهتر از من بتونه مسائل رو تجزیه و تحلیل کنه.قدرت من در درک مسائل بینهایته.(و ما در این لحظه به مریخ اندیشیدیم )

اینها نمونه چند جمله خانوم بود.

نکات جالب:

خانوم محترم.موقع حرف زدن تپق میزد در حد تیم ملی.

سیخ  روی صندلی نشسته بود.

بسیار عصبی بود.

مرتب با موبایلش ور میرفت و مواظب بود مبادا کسی درکنه ذهنش به هوش ایشان شک نکند.

تا حرفی کنایه آمیز میشنید تا جواب نمیداد و نمیگفت من درست میگم راحت نمیشد.

انگار روی صندلی اش میخ بود.

و نکته دیگر اینکه معتقد بود هیچکس نمیتواند بشناسدش.

و ما در عرض یک ساعتی که ایشان را دیدیم حس کردیم چقدر این موجود گناه دارد و طبل تو خالی است.

نکته جالبتر شوخی های آقایان مذهبی با این دو بانو بود.

خودم را به نشنیدن زده بودم.یک بار در جایی سرم را بلند کردم و به یکی شان نگاه کردم.خودش را جمع کرد و گفت ببخشید خانوم… در حضور شما جسارت شد.(نمیدانم به من چه ربطی داشت که از من عذر خواست.)

منم گفتم راحت باشید.

***

ما از این جلسه درسها گرفتیم:

1)آدمها هرچه تو خالی تر باشند بیشتر دار دار دارند.درخت پربار همیشه سر به زیر است.

2)محیط کار یعنی کار.یا زن باش و در خانه بنشین یا مرد باش و کار کن.

3)اگر روزی مردی یافتی که بسیار محترمانه و مودبانه برخورد کرد و بسیار حریمها را حفظ نمود فکر نکن او انسان محترمی است.بدان که تو این مرز را برایش مشخص کرده ای.پس به خودت ببال ای زن.چارچوب روابط را زن معین میکند.این زن است که بر امیال لجام گسیخته مردان افسار میزند.

4) و خدا خر را شناخت و شاخش نداد(توضیح این بند بماند چون نمیخواهم در مورد نکته ای صحبت کنم.)

5)چه خبر است در این جلسات کاری.خوبه اینها در سطح همکاری بودند.اگر روابط منشی و رئیسی بود دیگر چه میشد!!!

6)عزیزم!!!قبل از انتخاب یک شغل خوب بیندیش.تو مسئول حفظ شان یک شغل هم هستی

.

بعد از یک ساعت جلسه را ترک نموده و به آبدارخانه رفتیم.یک لیوان آب نوشجان کردیم و عذر خواهی کردیم و به خانه برگشتیم…

 این هم از روز کاری ما…

یکی از همین روزها…

منتشرشده: 19 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

یکی از همین روزها حقم را  از حلقوم ستاره ها بیرون خواهم کشید.

یکی از همین روزها گلوی ماه را خواهم گرفت تا بدین سان تلخ خود را پنهان نکند.

یکی از همین روزها  صورت خورشید نقاشی های کودکی ام را خط خطی میکنم تا بداند همیشه او عالمتاب نیست.

یکی از همین روزها  ابرهای لجوج را به طاق آسمان به صلیب میکشم تا دمادم سیاهی کنند و شکوه آبی آسمان را به سخره بگیرند.

یکی از همین روزها گلهای خوروو را از ریشه بیرون خواهم کشید تا بدین سان مغرورانه عطر خویش را به رخ گلهای گلخانه کوچکم نکشند.

یکی از همین روزها  آبی دریاها را به لجن میکشم تا مرداب دلتنگ نشود.

یکی از همین روزها بالهای همه پرندگان را قیچی خواهم کرد تا هیچ مرغی با غصه به آسمان چشم ندوزد.

یکی از همین روزها به همه اسبها گاو آهن متصل میکنم تا یالهای بی پروایشان اینچنین در تضاد پستانهای گاو شیرده مزرعه نباشد.

یکی از همین روزها دندانهای همه درندگان را خواهم کشید تا خرگوشکان کوچک از ترسی عمیق به رعشه نیفتند.

یکی از همین روزها من خود را به صلیب خواهم کشید….

یکی از همین روزها من مسیحی خواهم شد اما نه میخکوب بر صلیب.بلکه رقصان در باد.

من همین روزها معجزه ای خواهم کرد.

یکی از همین روزها من از باد مسابقه رهایی را خواهم برد.

یکی از همین روزها ….

اندکی صبر٬ سحر نزدیک است…

 

مدفن من…

منتشرشده: 17 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

نوای آرامش که بلند میشود از خود بیخود میشوم.

ته دلم میلرزد.

یاد همه چیزهایی می افتم  که خیلی اوقات آنها را انکار میکنم.

چقدر سعی میکنم خودم را در هیاهوی این شهر غرق کنم.چقدر سعی میکنم خودم را در میان آدمها گم کنم.میان همه آرزوها و اهداف دیگران.میان شادی ها و غمهای دیگران.میان قهقهه های مستانه  و هق هق های درد آلودشان.

چقدر سعی میکنم شبیه آنها شوم.چقدر سعی میکنم شبیه آنها از خوردن یک غذا لذت ببرم.عاشق سفر باشم و خوش مشرب و بذله گو باشم.بخندم و دلبری کنم.چقدر سعی میکنم یک زن باشم.چقدر سعی میکنم نقشهایم را درست ایفا کنم.چقدر سعی میکنم تعهداتم را به خوبی به اجرا گذارم.

هرچه بیشتر تلاش میکنم کمتر راضی میشوم.

هرچه بیشتر خودم را در دنیای دیگران غرق میکنم کمتر به خودم افتخار میکنم.هرچه بیشتر شبیه دیگران میشوم کمتر خودم را دوست میدارم.

هر روز قالبهایم را مرور میکنم.

هر روز باید ها و نباید هایم را تکرار میکنم مبادا که روح سرکشم نافرمانی کند.

صدای غرولندهای روحم را میشنوم و دندان قروچه کردنش را.حتی گاهی صدای فحش هایش را هم مشنوم که مرا ذلیل و ابله میخواند.

گوشم را میگیرم تا نشنوم چون تاب جدال با او در توان جسمم نیست.

گوشهایم را میگیرم تا نشنوم اعتراضهای روحم را.چشمهایم را میبندم تا فقط آنچه همه میبینند ببینم.

هر روز که بیشتر میگذرد ناراضی تر میشوم.

نفرت از خودم در تمام سلولهایم موج میزند.

نافرمانی بزرگ در راه است.

دیگران میبینندم.به نظرشان زنی موفق و مستقل و خاص و خرسند می آیم.

بیزارم از تعاریفشان از خودم.

میدانم که حتی خودم هم نمیتوانم خودم را تعریف کنم.میدانم که گاهی درمانده میشوم از خودم.آنگاه که در هر موقعیتی به گونه ای متفاوت از موقعیت مشابه قبل عمل میکنم.خودم هم نمیدانم چه هستم.که هستم.

پاهایم رفتن میخواهند.

پاهایم عبوری ژرف طلب میکنند.عبوری بی بازگشت.

پیله ای میتنم به دور خودم.به دور درونم.به دور همه ی  آنچه براستی هستم.

پیله ام تنگ شده.خیلی تنگ.دلم پروانه شدن میخواهد.هرچند که پیله من پروانه ای به دنبال ندارد.

 پیله من٬ مدفن من است…

کودک شیرین آینده…

منتشرشده: 17 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

سرشار از حسی ناب و شیرینم.

مدت مدیدی  بود که تا این حد شاد و سرخوش نبوده ام.

سه سالی میشود که چیزی شادم نکرده بود و درونم را سیراب یک حس لطیف نکرده بود.

تا امروز.

امروز که خبر آمدن تو را شنیدم.

تو می آیی.

فرشته ی کوچک و زیبای ناجی.

تو می آیی و مانند خورشید دنیای اطرافت را روشن خواهی کرد.تو می آیی و با خنده های شیرینت غم را از چهره مادر خواهی زدود.

تو خواهی آمد و من میدانم که تو انسان نیستی.

و من میدانم که تو فرشته ای.میدانم که همچون مادرت از نسل انسانها نیستی..میدانم که تو همچون مادرت از نسل مریم مقدسی.

تو می آیی و بالهای کوچکت را بر پهنه سیاهی ها خواهی گسترد.

تو می آیی و من نیک میدانم تو چه شکلی خواهی بود.

تو به سان مادرت خواهی بود.

زیبا.بی نهایت زیبا.با پوستی سفید مانند برف و چشمانی درشت و عسلی و موهایی بلند و بلوند و فر.انگار که از لحظه تولد بدین شکل خواهی بود.

و من ایمان دارم که تو گریه نخواهی کرد.ایمان دارم اولین عکس العمل تو لبخندی دلفریب خواهد بود.چون تو انسان نیستی.تو از نسل پاک خدایانی.

سرم را بالا میگیرم و یک نفس هوا میگیرم.خوشحال برای تو.خوشحالم برای منجی بزرگ زندگی عزیزترین موجود زندگی ام.

و اکنون که داری این پست را میخوانی انقدر شیطنت نکن و بگذار پستم را برایت بگذارم.

بگذار پستم را برای تو بگذارم و یادت بیاورم که زنی که قرار است مادر تو باشد هنوز در بهت و ناباوری است.

زنی که قرار است تو او را غم نجات دهی زیباترین و مهربان ترین قلب عالم در سینه اش میتپد.و او نمیداند با تو چه کند.چون هنوز تو را نمیداند.و من و تو میدانیم که او به زودی تو را خواهد پرستید.

از او دلگیر نشو که هنوز نمیداند چه دست بزرگی از جانب او که همیشه نگهبانش است به سویش دراز شده.

بیا کودک شیرین .بیا که تو را بسیار میپرستم.تو را که هنوز نیستی.تو را که هنوز نطفه ای نیز نیستی.تورا که داری در آن بالا ها آماده میشوی.تو که داری در جایی دور از زمین زیباترین تن جسمانی را انتخاب میکنی تا کودک عزیز من باشی.این افتخار کمی نیست.تو کودک اویی.و تو میدانی که او کیست.

تو قرار است در دستان مهربان او آرام گیری و از شیره جان شیرین او بنوشی.

لطفا همه زیباییها را انتخاب کن.تنی سالم و زیبا.لطفا تنی قوی انتخاب کن نمیخواهم عزیزم آزار بیند.

لطفا به آخرین توصیه های آماده کننده ات برای حضوری دوباره یا ابتدایی به این دنیا گوش که میکنی.از او اجازه گیر و به کنار من بیا.

به من گوش کن.

روح بزرگ و وسیع و بی انتهایی که در قالبی کوچک میروی  تا رنگی دیگر به حیات فردای هستی شیرین من دهی.

لطفا گوش کن:

شبها گریه نکن.بگذار او بخوابد.او بسیار تنبل و خواب آلود است.

لطفا جیغ نکش.کمی آرامتر گریه کن.گوش های او حساس است و آزار میبیند.صدای بلند عصبی اش میکند.

شیر که مینوشی لطفا گاز نگیر.از انصاف به دور است.

سعی کن شکمو نباشی و هی نخوری و او را مجبور نکنی که حاصل خوردن هایت را تمیز کند.

لطفا آن زمان که در اویی زیاد لگد نزن.تنش بسیار نحیف و شکننده است.

و مهمترین توصیه:

به چشمانش خیره شو.هربار که دلگیر و دلتنگ است و میگرید.هیچ نگو.فقط به چشمانش نگاه کن.همپای گریه اش اشک نریز.به چشمانت که نگاه کند آرام خواهد گرفت.میدانم که عمق لطف خدا را در چشمان درشتت درک خواهد کرد.

توصیه آخر:

این یک تهدید جدی است.

1)باید منو خیلی دوست داشته باشی و از اولش منو بشناسی .خوشم نمی یاد دفعه اول که منو میبینی زل بزنی تو صورتم و بگی:مامی. هو ایز شی!!!! باید بپری بغلم و بگی مونا.خاله هم بهم نمیگی چون خوشم نمی یاد.

2)آدم باش.فارسی یاد بگیر و فارسی حرف بزن.پوستت رو میکنم اگه وقتی داری با من حرف میزنی هی انگلیسی بلغور کنی یا!!!

تا نیومدی پایین و تو تنت جای نگرفتی وقت داریم یه عالمه با هم حرف بزنیم و من بهت توصیه کنم و تو گوش کنی و آخرش یواشکی تو دلت به من بخندی که هیچ کدومش رو انجام نخواهی داد.

بله.بایدم اینطوری رفتار کنی.این خصلت یه گوش در اون یکی دروازه ات به خودم خواهد رفت

..

*پی نوشت:

این پست برای یک هفته پیش بود که به دلایل امنیتی امروز منتشر میشود…

این منم…

منتشرشده: 16 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

من هیچ ندارم.

من هیچ ندارم برای بخشیدن به تو.

من هیچ ندارم برای گذاشتن در طبق اخلاص و تقدیم روح تو کردن.

من هیچ ندارم.

من همه آنچه انسانهای خوب دارند را ندارم.

من هیچ انسان بدی نمیشناسم که ببینم شبیه آنهایم یا نه.

من هیچ ندارم جز دستهایی خالی.مغزی که باهوش است اما کم استفاده است برایم.چشمهایی نافذ که مدتها پیش آموختمش سکوت و عادی بودن را.لبهایی فروبسته از گفتن.تنی بیمار.که انگشت بر هر قسمت نهی همان قسمت بیماری ای دارد.

من سرشارم از ترسهایی پنهان.من نه از تاریکی میترسم نه از حیوانات وحشی.نه از موجودات ماورایی.نه از تنهایی.نه از مرگ.نه از هیچ چیز دیگر.من سرشارم از ترس از خود.

من سرشارم از دردهایی کهنه.دردهایی که روحم را میآزارد و هر روز بیش از روز پیش تحلیلم میبرد.هنوز دردی التیام نیافته دردی دیگر بر آن افزوده میشود.

من هزاران سال زندگی کرده ام.من پیرم.میلیون ها سال سن دارم.گاهی دلم میخواهد بلند و بی پروا قهقهه بزنم.بی پروا اشک بریزم.اما تعداد دفعاتی که میتوانم این کار را بکنم در هر سال به کمتر از انگشتان یک دست میرسد.

من روحی خسته دارم.روحی خسته و پر تلاطم.آسایش بر من حرام است.شادی بر من حرام است.راحتی واژه ای غریب است.

من نیازمند بوی گندمم.بوی گس علفهای هرز.بوی گلهای وحشی و خودرو.من نیازمند سایه بان درختم.فرش زمین.موسیقی پرندگان.سقف آسمان و تنهایی مطلق…

من از همه دیوارها بیزارم.من از همه سقفهای سیمانی و گچی و … بیزارم.من از سقف بیزارم.من از آنچه مرا از خیسی باران و نرمی برف دور میکند بیزارم.من از همه موسیقی های گوپ گوپ که نمیگذارد صدای پرندگان را بشنوم بیزارم.من از ماشین که مرا سرعت میبخشد بیزارم .من از کامپیوتر و موبایل که ارتباط مرا با تو آهنی میکند بیزارم.من از همه این شهر بیزارم.

من عاشق اینم که چشمانم را ببندم.تو را تصور کنم و برایت با روحم پیغام بفرستم و تو به وضوح شنوی. تو مرا حس کنی و من تو را.من عاشق رها بودنم.رهایی.دلم دشتها دشت وسعت بی انتها میخواهد. که بدوم در آن ٬ اسبی سرکش شوم و بیخیال و بی قید بدوم و موهایم در باد پریشان شود.برسم به دره ای و از آن بپرم و ناگهان پرنده شوم.بال در آورم و در آسمان اوج بگیرم و بروم بالا.آنقدر بالا که دیگر زمین را نبینم.فقط به آسمان چشم بدوزم و آبی بیکرانش.بال بزنم و آنقدر اوج بگیرم که دیگر نفس نتوانم بکشم.

آنقدر بالا روم که جسمم یارای همراهی روحم را نداشته باشد.بالا روم و از همان بالا جسمم را به پایین میان زمین پرتاب کنم و یکپارچه روح شوم و رهایی مطلق را بچشم.بی دغدغه جسم.

من دلتنگ روزی هستم که جسمی نداشته باشم.من دلتنگ روزی هستم که محدودیت ها برایم بی معنا شوند.روزی که من باشم و من و او.

مزرعه ای میخواهم سراسر گندم.کلاهی بر سر نهم.از کلبه ام بیرون آیم.کلبه ای دور از آدمیان.خورشید پوست سفیدم را یکپارچه سیاه کند.میان گندم ها بدوم.میان گندم ها بخوابم.همه حیوانات را در آغوش بگیرم.از هر حیوانی یک نوع در مزرعه ام داشته باشم.از فیل و کرگدن و است آبی و زرافه گرفته تا پنگوئن و خرس قطبی و فوک.حتی ملخ و سوسک و عقرب.اینهمه حیوان باشند و یک انسان نباشد.بنشینم کنار آنها و همه با هم از گندمهای مزرعه بخوریم و کسی گوشت نخواهد.در مزرعه من گوشتخواری ممنوع است.در مزرعه من تنازع بقا بی معناست.در مزرعه من برتری و» من» مفهومی ندارد.

میبینی؟

این منم.این منم با تمام آرزوهای محال.بدون هیچ جذابیتی.شاید جسمم جذاب باشد.شاید صورتم زیبا باشد.اما روحم خیلی پیرو فرتوت و خسته است.در اوج شادی ها به یاد غمهای پس از آنم و در اوج غم ایمان دارم به شیرینی روزهای دیگر.و من هرگز به سکون نمیرسم.همیشه منتظر غیر منتظره ها هستم و در هر اتفاقی به بدترین شکل می اندیشم و برای همین توان تحمل دارم.برای اینکه اندیشه هایم بسیار سیاه و تلخ است.بسیار سیاه تر از آنچه براستی روی خواهد داد.همیشه به دنبال راهی برای رها کردن خود از هرگونه قیدی هستم.من در قالبها نمیگنجم.من فراری ام از نقش.از شغل.از تعهدات.از ادمها.

خوب بیندیش.

باز هم می اندیشی که توان تحمل چنین موجودی را داری؟؟؟

شهامت…

منتشرشده: 15 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

ایده این پست از یک فیلم گرفته شده:

میخوام که دقیق و بدون غرض.فکر کنید.عمیقا و عاقلانه.و نتیجه رو برای خودتون روشن کنید.

هرچند من خیلی دوست دارم که بدونم هر کس چه نظری داره.اما این میتونه در حد یک نظر شخصی بمونه.

موقعیتی رو فرض کنید:

با تیمی از دوستانتان رفته اید صخره نوردی.

دچار مشکل میشوید.شما در بالا هستید.از صخره ای بالا رفته اید که زیر پایتان تا چشم کار میکند دره است و سنگ و خلا.10 ثانیه فرصت فکر کردن دارید.طناب توان نگه داشتن وزن همه شما رادارد اما شما توان بالا کشیدن همه را ندارید.چه میکنید؟

فقط 2 راه دارید:

1)با بقیه بمیرید.

2)طناب را پاره کنید و خودتان را نجات دهید و اجازه دهید بقیه بمیرند.

اگر در چنین وضعیتی قرار گیرید کدام تصمیم را میگیرید؟

*

با خودتان صادق باشید.

بارها شده است که در طول زندگی در چنین شرایطی قرار گرفته ایم.نه حالا سر مرگ و زندگی اما در روابط کاری.عاطفی.شخصی و ….

اگر کمی دقیق باشیم میبینیم که این موقعیت خیلی غریب نیست.

به راستی چه میکنید؟آیا آنقدر شهامت دارید که با دیگران بمیرید یا دیگران را قربانی زندگی خود میکنید؟

آیا آنقدر شهامت دارید که بگویید دیگران را قربانی میکردم؟

*

این موضوع از دیشب ذهن مرا مشغول کرده.

آنقدر به این موضوع فکر کردم که سردرد گرفتم.

و دست آخر….

 …

توهین ممنوع…

منتشرشده: 13 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

گاهی لازمه نرمش نداشت.

گاهی باید خشن بود.گاهی تو باید راست و مستقیم تو چشمای گستاخ یه آدم نگاه بکنی و تحقیرش کنی.

گاهی باید یادت بره لطافت.ظرافت.حتی ادب و نزاکت.

گاهی باید به جون بخری عواقب بعدی یک یورش بی رحمانه رو.

گاهی لازم میشه که از درون یه نفس عمیق بکشی.لبخندی بزنی و تو صورت یه آدم بالا بیاری.

گاهی باید یادت بره جنسیتت رو و دقیقا همون کاری رو کرد که دیگرون نمیکنن.

گاهی نباید ترسید.

گاهی باید محکم وایسی و از خودت و حیثیتت دفاع کنی.

گاهی باید سرزنش دیگرون رو به جون خرید.نگاه های شماتت بارشون رو.اخم و تلخ مزاجی شون رو.

گاهی باید بگذاری دیگرون در موردت قضاوت مغرضانه بکنن اما از مواضعت کوتاه نیای.

اما یادت باشه.

فقط وقتی انجامشون بده که حس کنی کسی داره به شخصیتت توهین میکنه یا داره حقت رو میخوره.

اینها خوب نیستند.اما گاهی باید از انجامشون نترسید.تا به چیز بهتری رسید.معتقد نیستم که هدف وسیله رو توجیه میکنه.اما این وسیله تنها راه رسیدن به اون چیزیه که تو لازم داری.

اعتماد به نفس.

همیشه یادت بمونه که ارزشمند ترین موجود دنیا فقط خودتی.فقط خودت.پس هیچ کس حق نداره با آرامش به این موجود توهین کنه و تو نظاره گر باشی.یا اشک بریزی یا در دلت حس بدی داشته باشی.

این اسمش تصور دیگران نیست که بگی مهم نیست دیگران چه فکری میکنن.این اسمش توهینه.

و تو هرگز نباید در مقابل توهین کسی سکوت کنی…

 

اول همسایه…

منتشرشده: 12 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

تو کیستی ای همسایه؟

همسایه همان انسانی است که اگر تو امروز در خانه ات بمیری تا ۲ هفته دیگر که بوی متعفنت فضای آپارتمان را پر کند نمیفهمد که مرده ای.

همسایه همان کسی است که یک خود را در جامه ای سیاه پوشانده و وقتی از کنارش رد میشوی زیر لب به تو که موهای رنگ کرده ات بیرون است ناسزا میگوید و نفرینت میکند.

همسایه همان کسی است که به زن  باردار همسایه تجاوز میکند و دست آخر هم او را میکشد.

همسایه همان کسی است که مرتب احتیاجاتش را از تو قرض میگیرد و پس نمیدهد.

همسایه همان کسی است که حاضر نیست جای پارکینگش را با جای پارکینگ تو عوض کند هرچند که ماشینش کوچک باشد و تو هر بار که میخواهی پارک کنی او عذاب بکشد.

همسایه همان کسی است که حتی وقتی ماشین ندارد ومیداند که تویی که ماشین داری جای پارکینگ نداری جای پارکینگش را پر از آشغال میکند که مبادا لحظه ای فکر کنی که اجازه داری یک شب ماشینت را در پاکینگش بگذاری.

همسایه همان کسی است که منتظر است تا تو کمی بلند حرف بزنی.بیاید دم در.تق تق تق.میشه یواشتر حرف بزنید؟؟؟میخواهیم بخوابیم.

همسایه همان است که تا کودکت در خانه میدود اگر خیلی خویشتن داری به خرج دهد و دم خانه ات نیاید با مشت به دیوار میکوبد که بچه ات را خفه کن.

همسایه همان کسی است که اگر لوله خانه اش نشتی داشته باشد و کثافت بر سر تو بریزد هنگام قضای حاجت میگوید جهنم.خیلی ناراحتی خودت بیا درستش کن.

همسایه همان کسی است که اثاثیه اش را با آسانسور حمل میکند و وقتی آسانسور خراب شد تو را هم در هزینه خرابی آن شریک میکند.

همسایه همان کسی است که ماشینش را در پارکینگ و فرشش را در پشت بام میشورد و میگوید … لق بقیه.

همسایه همان کسی است که مرتب از شلنگ کولرش آب میچکد و به ایزوگام پشت بام آسیب میزند اما او اصلا برایش مهم نیست که دارد چه ظلمی به بقیه میکند.

همسایه همان کسی است که نصف شب سردش میشود و میرود در موتورخانه و از فرط بیسوادی یه بلایی سر موتورخانه می آورد و فردا صبح در مقابل سوال تو که میگویی کسی همچین بلایی سر موتور خانه آورده زل میزند در چشمانت و با وقاحت تمام میگوید عجب مردم آزارایی پیدا میشن ها!!!!

همسایه همان کسی است که شبها بانوان شب کار و مردان هرزه به خانه می آورد و در را میکوبند و قهقهه میزنند و تو میترسی از دختر بزرگت یا پسر بزرگت.

همسایه همان کسی است که بوی گند تریاکش فضای آپارتمان را پر میکند و تو مجبوری بوی گند کثافت کاری های مختلفش را تحمل کنی.

همسایه همان کسی است که الوات کوچه را دم در خانه جمع میکند و تو که رد میشوی حس میکنی آنها تو را لخت میبینند و منزجر میشوی.

همسایه همان کسی است که روی پشت بام میرود هوا خوری ولی ناگهان میبینی کسی ایستاده و با چشمان هیز داره به تن تو که دوست نداری در خانه لباس پوشیده بپوشی نگاه میکند.

همسایه همان کسی است که از ترس دیدگاه سیاسی و شغلش کسی جرات نمیکند عقاید خود را بروز دهد زیرا که به سرعت برق میفروشدت.

همسایه همان کسی است که پشت سرت غیبت میکند و به علت مزیت هم کانال بودن کولر همه رازهای زندگی ات را برای خاله زنک های همسایه تعریف میکند و غش غش میخندند.

همسایه همان کسی است که اگر نصف شب به حالت موت بیفتی و ماشین نداشته باشی که به بیمارستان بیفتی بهتر است همانجا بمیری تا اینکه به او رو بیندازی.

همسایه همان کسی است که مرتب به تو یاد آوری میکند که نشان به آن نشان که شبی به تو آچار قرض داد که لاستیک ماشینت را عوض کنی  باید گاهی که مهمانی میخواهد برود اجازه دهی با ماشین تو برود و جلو فک و فامیل پز بدهد و با ماشین تو لایی بازی کند.البته اگر ذره ای شرف برایش مانده باشد دستی کشیدن را بی خیال میشود.اما خیلی هم نمیتوانی مطمئن باشی.

همسایه همان کسی است که آرزو میکنی هرگز حتی به طور اتفاقی هم در پله یا آسانسور نبینی اش.

*

و من می اندیشم به جمله:»الجار ثم الدار»…

آشغالدونی پروری…

منتشرشده: 11 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

ما یک خانه تکانی صورت دادیم.

وبلاگهایی را حذف نمودیم.

وبلاگ چراگاه با مضمون سیاسی.وبلاگ فیلتر شده آرمان سبز.وبلاگ دختر هار.وبلاگ تعطیل شده زن سان.

ما از سیاست بیزاریم.

ما از چیزی که بی فایده در گوشه ای باشد بیزاریم.

ما تا زمانی که چیزی را برای خود میپسندیم برای دیگران هم میپسندیم.

پس آنچه خودمان نمیخواندیم را به دیگران هم توصیه نمیکنیم.

ما معتقدیم پیوند های وبلاگ بسیار ارزش دارند.یعنی من این وبلاگها را میخوانم و به شما هم توصیه میکنم پس باید آنی بماند که خودمان میخوانیم.

چه علاقه ای به پر کردن سطل زباله داریم ما.

چه علاقه ای به دور ریختن هر چیزی داریم که به نظرمان بی فایده  و بی خاصیت است…

حذف؟؟؟!!!!

منتشرشده: 10 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

گاهی به پدیده های اطرافمان می اندیشیم.

به راستی که همه چیز بسیار دقیق و بی نقص برنامه ریزی شده.

و ما به نبود آنچه هست می اندیشیم.

گاهی این بودنها بسیار ما را می آزارد.اما کمی که منصف باشیم میبینم که نمیشود بی آنها زندگی کرد.

مثالهایی در زیر می آوریم برای صحت مدعای خود.به مثالها بیندیشید:

۱)زندگی بدون خدا(عجب حرف بوداری!!!!پس ما آدمها به کی غر بزنیم و گیر بدیم و هر چند روز یه بار با کی دعوا کنیم.با کی کل کل کنیم.تنبلی و تن پروری مان را گردن کی بیندازیم؟چه کسی را مسبب بدبختی هایمان بدانیم؟تا کارمان گیر می افتد آویزون کی بشیم بعد که گیر برطرف شد بگوییم اوه خدا؟آیا خدا وجود دارد؟؟؟چطور ژست روشنفکری بگیریم ؟میدانید که فعلا ژست روشنفکری همین است.که بگویی آیا خدا وجود دارد بعد خودت به خلوت که میروی بگویی آی غلط کردم حالا علی الحساب این ماشین خوشگله را که میخواهم برایم جور کن.)

۲)دنیای بدون شیطان.(حتما اذعان دارید که همین حضور شیطان هم نعمتی است مارا.اگر او نبود چگونه آزمایش میشدیم و همه چیز سفیدی مطلق میشد و همچین جذابیتی در این دنیا نمی ماند.اگر شیطان نبود با چه مارا وسوسه میکردند و بعد میخواستند خودداری کنیم.همانگونه که زندگی فرشتگان بسیار یکنواخت گردیده و از صبح تا شب به تسبیح الهی مشغولند و کار بد نمیتوانند بکنند.)

۳)انسان بدون عذاب وجدان(اینکه دیگر میشود بیکاری محض.پس کی هی هر روز رو مغز ما راه برود که نباید فلان کار را میکردی و باید فلان کار را میکردی و دیوانه مان کند و تا جایی که دلمان بخواهد مغزمان را در دیوار بکوبیم.نبودش ۲ عیب دارد:۱ـافسار گسیختگی انسان٬ ۲ـکسل شدن انسان.)

۴)انسان بدون گناه و دروغ و کلک و مال مردم خوری و دزدی و کثافت کاری و هرزه گی(واااااااااا! این هم دیگر از اون حرفها بود ها.ما همان انسان بمانیم بهتر است مارا تا فرشته وار زندگی کردن)

۵)زندگی بدون زن(در توضیح به ضرب المثلی اکتفا میکنیم که بسیار پر محتوا و نغز میباشد:زن بلاست خدا هیچ خانه ای را بی بلا نکند.در ضمن اگر زن نبود مردان را با چه امتحان میکردند؟!!!!!!.مردان چه کسی را تحقیر میکردند و در عین حال خودشان مثل … دنبالشان موس موس میکردند؟در مباحثشان چه کسانی را احمق و کم خرد میخواندند و از رانندگی کی ایراد میگرفتند و میخندیدند؟!!!؟)

۶)زندگی بدون مرد(چی؟؟؟؟اگر مردان نبودند پس زنان میل دوست داشته شدن و مورد تحسین قرار گرفتنشان را چگونه ارضا میکردند؟میل خریدشان را چطور؟چشم و هم چشمی شان را چطور؟وقت تنهایی پشت سر چه موجوداتی بد میگفتند و غش غش میخندیدند؟)

۷)عشق بدون سکس(این شرح نمیخواهد چون همه شرحش را میدانند.شرح آن مارا به ورطه پورنو گرافی سوق خواهد داد(به قول دوستی) )

۸)زن بدون حسادت(پس زنان چطور مردانشان را دق بدهند و چطوری خودشان را روانی کنند که نکند که همسرم یا دوست پسرم با یکی دیگه باشه؟پس چطور باید زنان را زجر داد؟؟؟)

۹)مرد بدون چشمچرانی(پس چگونه زنان برای رقابت هم که شده هر روز رژیم های سخت بگیرند و بساط دکتران رژیم و امور مربوطه را رونق بخشند؟آن بندگان خدا هم نیاز های مالی دارند دیگر.کلاس ورزش های اجق وجق که مدام خودشان را تکان میدهند بروند و مدام جلوی آینه باشند و به خودشان برسند اگر مردی چشمشان را در نیاورد؟؟؟پس مردان در خیابان که راه میروند به چه چیز زل بزنند وقتی مرد جماعت عادت به دیدن آسمان ندارد؟؟؟؟)

۱۰)خوردن بدون توالت(اوه.حرفشم نزن.)

۱۱)زندگی بدون آدمهای روانپریشی مثل من:

این که دیگه از همه اش بدتر است.اگر کسانی مانند من نباشند تو چطور هر چند وقت یکبار باید به خودت افتخار کنی که خیلی عاقل و بالغ و باسواد و فهمیده ای؟؟؟؟؟

*مثالهایی از این دست زیادند.اما همین اندازه کفایت میکند.بعضی هایشان را هم برای پرهیز از بی ادبی حذف نمودیم.

*

نتیجه گیری:

لطفا انقدر دنبال دنیای بی خدا نباشید وقتی انقدر به او محتاجید.انقدر به شیطان گیر ندهید که ما را بهشت بیرون کرد که همچین خیلی هم بد نکرد.انقدر به وجدانتون فحش ندید.انقدر از نامردمی ها و گناهان ننالید که خودتان هم غرق در آنید.حالا دزدی نه چشم چرانی چرا.قتل نه مال مردم خوری چرا.و … لطفا انقدر به جنس مخالفتان گیر ندهید که بی او نمیتوانید زندگی کنید.انقدر از حسادت زنان ایراد نگیرید که چشم چرانی هم جزو لاینفک خودتان است و بالعکس.انقدر سکس را کثیف و پلید ندانید که خودتان آب گیر بیاورید کرال که هیچ٬ روی شنای پروانه را هم سفید میکنید.لطفا توالت میروید انقدر فیس و افاده نریزید و پیف پیف نکنید زیراکه برای شما عطر گلهای وحشی نمیدهد.

انقدرم چپ چپ به من نگاه نکنید. ایدز که ندارم شاید یه روز خوب شدم…