بایگانیِ مارس, 2010

منتشرشده: 8 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

نمیدانم چرا هر روز باید یادت بیاورم که:

لبخند تو خلاصه خوبی ها نیست.

لبخند تو تفصیل تمام خوبی هاست.

هنوز نمیخواهی که بخندی؟؟؟

لختی بخند برایم…

رسوا…

منتشرشده: 6 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

میخواند برای رسوایی دنبال بهانه است.

میخوانم اما من برای رسوایی بهانه نمیخواهم.

من رسوای عالمم.

رسوای پنهان.

وای اگر نقاب از چهره ام بیفتد.

رسوایی هایم را عریان میکنم تا قبح رسوایی های بی امانم را در نگاه سرزنش بارت کم کنم.

رسوایی ام را به رخت میکشم و باکی ندارم از پندارت.

رسوایی روح سرکشم را که میبینی هراسان میشوی.

به راستی باورت نیست که این من باشم با این کوله بار سیاه.

یاد گربه شرک می افتم.

مظلومانه در چشمانت نگاه میکنم.

نمیتوانی چشم از مظلومیت بی حد چشمانم برداری.

ایمان داری که همین چشمان تا ثانیه ای پیش بی تفاوت و گستاخ بودند و حالا مظلومیتی ژرف در آن موج میزند.

زل میزنی در نگاهی که همانی که میخواهد را القا میکند.

نمیدانی که باور کنی یا نه.

مردد میشوی.

اندکی صبر میکنی.

حوصله ام سر میرود.

علاقه ای ندارم چیزی باشم که نیستم.

.

.

.

هی.فلانی.

یک نگاهی به کوله بار خودت بینداز.

مطمئنی کوله بار تو سفیدتر از مال من است؟؟؟؟

هی فلانی.

فرق من و تو میدانی در چیست؟؟؟

در اینکه من میدانم رسوا و تاریکم و دلیلی هم برای پنهان کردنش نمیبینم.

اما تو هزاران دلیل می آوری که خودت هم نپذیری.

***

پی نوشت:

این پست هیچ مخاطب خاصی ندارد.

دیر است…

منتشرشده: 5 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

کابوسهایم که شدت میگیرند.اعصاب ضعیفم ضعیف تر میشود.

کابوسهایی تلخ و گزنده.کابووسهایی سرشار از ….

دلم ترس میخواهد.دلم میخواهد مانند تمام دخترکان ساده شهر بترسم از همه چیز.دلم میخواهد بترسم از درد.بترسم از رنج.بترسم از بیماری.از تاریکی.از سیاهی.بترسم از مرگ.بترسم حتی از سوسک.

دلم میخواهد جای توطئه کردن با سوسکها و فراری دادنشان جیغ بکشم و در بروم.

دلم سادگی بی آلایش یک نگاه مهربان میخواهد.

دلم عادی بودن میخواهد.

دلم سادگی های یک دختر کولی را میخواهد.

دلم میخواهد به هدیه ای شاد شوم و برای خندیدن بهانه ای غیر از شاد کردن دیگران داشته باشم.

دلم میخواهد کاش میتوانستم مانند همه دختران شهر هر روز عاشق شوم و فردا فارغ شوم و دل به پسرکی دیگر ببندم.

چقدر دلم آه های سوزناک و عاشقانه میخواهد که هرگز نتوانستم سر دهمشان.

تلخم.

ای کاش میتوانستم یک روز.فقط یک روز مانند زنی عادی زندگی کنم.مانند زنی عادی با دنیایی از ایثار و محبت.

زنی عادی که میتواند با همسایه ها غیبت کند و ساعتها با تلفن حرف بزند و بدجنسی کند و محبت کند و دعوا کند و ساعت هایش را با ویترین دیدن بگذراند.سبزی پاک کند.مهربان باشد و بی پروا ببخشد.بچه دار شود و همسر و بچه اش همه دنیایش باشند.زنی که تمام دنیایش محدود شود در خانواده اش.

نمیدانم این میل گسستن در من چیست که هر روز گلوی لحظات بودنم را میفشرد.

پس کی بروم سر کوه بلند و جیغ بزنم.؟

پس کی بروم در غارم به تنهایی زندگی کنم؟

پس کی در جنگل تنهایی ام آسوده خواهم شد؟

پس کی میتوانم پرنده شوم؟

دیر شده است…

چقدر پیرم من!!!

عمر تمام ادمیان از آن من است….

***

پی نوشت بی ربط:

دوستان عزیز.من تمام کامنتهایی که صرفا هدف تبلیغاتی در آنهاست را پاک میکنم.ببخشید.خانه خودم است.فکر میکنم انقدر اختیار داشته باشم.پس لطفا به خودتان زحمت ندهید که از این کامنتها برای من بگذارید چون به سرعت پاک خواهد شد.و از آن مهمتر به دنبال کامنتتان نگردید چون من هم نمیدانم بعد از پاک شدن کجا میرود.

متشکرم.

***

بعدانوشت:

چقدر خسته ام.

دلم خواب میخواهد.خوابی تا انتهای ابدیت…

***

بعداتر نوشت:

اگر وقت دارید بگردید آهنگ «لو بص فی عینی» برای «سیرین عبدالنور » است٬ را پیدا کنید.بدجور با حال امروزم مچ شده…

متاسفانه من بلد نیستم لینک بدم.چون کلا تو این امور شاسکول میباشم.

 

منتشرشده: 2 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

مونا جل و پلاسش را جمع میکند و میرود در یک وبلاگ دیگر ناشناس مینویسد.

مونا میرود تا ناشناس بماند و هرچه دلش خواست دری وری و چرند بگوید و کسی اشکال عقلش نکند.

مونا آدرس خانه جدیدش را به کسی نخواهد داد.

مونا میخواهد در خانه جدیدش تنها باشد.

هرگاه سودای عقل بر سرش زد اینجا مینویسد…

هرگاه همچون اکنون مجنونی زنجیری بود آنجا مینویسد….

منتشرشده: 1 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

یه دنیا حرف تو دلم گیر کرده…

اما حلزونی که آرزوی پوسیدن توی لاکش رو داره حتی توان حرف زدن هم نداره…

میروم ریاضت بکشم.

شاید این درد پله ای شد مرا برای رسیدن به اوج…