بایگانیِ مِی, 2010

روابط!!!

منتشرشده: 15 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

داشتم به روابطم فکر میکردم.

به روابطی که با انسانهای مختلف داشته ام و دارم.

عجیب است که هرگز نتوانستم براستی با کسی یکی شوم.عجیب است که براستی هرگز نتوانستم کسی را در قلبم جای بدهم.

گاهی خودم هم دچار توهم میشدم و بعضی چیزها را با عشق اشتباه میگرفتم.

گاهی جوگیری های متهورانه را با عشق اشتباه میگرفتم.

گاهی دلسوزی های زنانه را و گاهی نیز رودربایستی های ناگزیرانه را…

جالب است که هرگز نتوانستم به راستی با کسی باشم و درعین حال هرگز نتوانستم کسانی که با آنها بودم را براستی ترک کنم!!!!!!!!!

عجیب است که نه میتوانم با کسی باشم نه میتوانم بی کسی باشم!!!

کسی برای من تمام نمیشود.

میماند فقط نوع روابطم و نوع بودنش تغییر میکند.

مگر کسانی که دیگر هرگز ندیدمشان.

نکته عجیب تر این است که برای کسانی که دیگر هرگز نمیبینمشان دلتنگ هم نمیشوم.ماندنشان هم هیچ اهمیتی ندارد وقتی نوع حضورشان متفاوت میشود.اما تمام کردن را بر نمیتابم.

شاید چون به فراست درون میدانم تمام کردن هر رابطه ای چند برابر شروعش انرژی لازم دارد و هرگز حاضر نیستم انرژی های ذخیره شده ام را صرف چنین کاری بکنم…

تا وقتی حضوری دردسری ندارد میتواند بماند تا هروقت که خودش بخواهد.خودش هم نخواهد میتواند برود چون برایم علی السویه است.

همین چیزها باعث میشود گاهی به انسان بودنم شک کنم ها!!!!

 

منتشرشده: 14 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

یه چیزی اینجا گیر کرده.

نه گوشی را برای گفتن محرم میدانم٬

نه میتوانم این بار سهمگین را به تنهایی هضم کنم…

دارد باد میکند گنجایش حجم ته مانده های رعب آور حضور سبکبالت…

زبان گفتنم کوتاه است و درکم اندک و ظرفیتم پایین و توانم کم و ترسم زاید الوصف و پیچ و خم راه بسیار…

باد کرده است.

درد میکند…. 

بار نرم حضور سنگینت…

منتشرشده: 12 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

لبخند عجیبی تمام حجم سکوت لبانم را پر کرده است…

رفتی و پشت پلک هایم منزل کرده ای…

با چشمان من میبینی و با گوشهایم میشنوی و با زبانم میگویی…

در خاطراتم ییلاق داری و در قلبم قشلاق…

فصل کوچت به قشلاق رسیده است…

تا دیگر بار همچون ملاکی سنگدل بیرونت کنم از قشلاقت لذت ببر…

خاطره ها…

منتشرشده: 11 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

دارم به آهنگهای جهان گوش میدهم.مخصوصا آلبوم «طلوع فردا» یش را خیلی دوست دارم.

این دوست داشتن از این بابت نیست که چیز خاصی در آنهاست.یا خیلی قشنگ هستند.هرچند که صدای جهان را بسیار دوست میدارم.و آهنگ «نگاه کن» اش را که دیگر به شدت درونم را حالی به حالی میکند.

این دوست داشتن از بابت خاطراتی است که با این آهنگها دارم. از این بابت است که مرا حسابی یاد روزهایی می اندازد که حدودا نزدیک  ۸-۹ سالی از آن روزها میگذرد.

روزهایی بسیار بسیار بسیار تلخ.

نوار کاستی داشتم که نمیدانم از کجا پیدایش کرده بودم و روی آن نوشته شده بود «سعید».تا همین اواخر فکر میکردم نام صاحب این صدا «سعید» است!!!!!!!!!

چون آن موقع ها مد بود که نام خواننده را روی نوار کاست مینوشتند.

حماقت جالبی بود. اما وقتی که به شیوه ای عادت میکنی خیلی دور از ذهن است که فکر کنی ممکن است ناگهان معادلات به هم بریزد.و این اتفاقی است که هر روز می افتد.

که روزگار ناگهان آچ مزت میکند.ناگهان داری با سرعت میدوی.پایت به چیزی گیر میکند و تو با مغز زمین میخوری.چندین ملق میخوری و تا به هوش بیایی و فکر کنی چه شده.خیلی از آن گذشته است.

اما بلاخره خودت رو جمع و جور میکنی.

گاهی فکر میکنم بهتر بود جای اینکه گفته شود «خلق الانسان ضعیفا» باید گفته میشد » خلق الانسان پوست کلفتا» !!!

دوباره یاد آن روزهای تلخ می افتم.یاد گریه های بی امان شبانه و روزانه ام با این آهنگها.مخصوصا آهنگ «زمستون آخری»  این آلبوم.

چقدر روزهای دردناکی بودند.اما گذشتند. به همین راحتی.به همین سادگی.حالا حتی یادشان هم نمی افتم.حالا حتی فکر هم نمیکنم که آن روزها چه بلایی سرمان آمد.حتی یادش هم نمی افتم.

به تمام روزهای تلخ و دردناکی می اندیشم که آمدند و رفتند.به تمام کسانی که در زندگی ام بودند و رفتند و وقتی رفتند٬ دوست نداشتم حتی ازشان صحبت کنم.روزهایی که با آمدن آن روزها فکر میکردم دنیا به آخر رسیده و بدتر از این نمیشود.اما رفتند و تمام شدند و هزار بار بدترشان سرم آمد.و هر بار پوست کلفت تر شدم و آماده بلایی جدیدتر و دردناک تر.

گاهی که تمام میشود باورت نمیشود این تو بوده باشی که از چنین اوضاعی بیرون آمده باشی.

به پشت سرت که نگاه میکنی باور نمیکنی که پشت سر گذاشتی شان.

اما از تمامشان تنها خاطره ای برجای میماند.

از همه چیز تنها خاطرات میمانند.

از دردها٬از شادی ها٬ از غم ها٬ از لذات٬ از ضعف ها و کمبود ها و نعمات.

حتی از تمام انسان هم تنها خاطره ای میماند و تکه سنگی که روی آن اسممان را نوشته اند و تاریخ طلوع دل انگیز و غروب غم انگیزمان را.

به اینجا که رسیدم یاد این شعر زیبا می افتم:

در گذرگاه زمان٬ خیمه شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد

عشق ها میمیرند

رنگها رنگ دگر میگیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و تلخ

دست ناخورده به جا میمانند….

***

پی نوشت ۱:

دوستان عزیز که برای پست قبل کامنت گذاشتید ببخشید که زودتر جواب ندادم.این چند روزه سرم خیلی شلوغ بود.

پی نوشت ۲:

هرکس یاد جهان افتاد فاتحه ای برایش بفرستد…

پی نوشت ۳:

ببخشید.امروز کمی دچار یاس فلسفی حاد شدم.و این روزها همانطور که معرف حضور هستم انشاالله اخلاقم بسیار گل و بلبل میشود.پیشاپیش ببخشید اگر جواب کامنتی را با خشانت دادم یا ندادم!!!

وضعیت غریب!!!

منتشرشده: 7 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

داشتم الان یه فیلم میدیدم.

اسمش «کنتس» بود.

ماجرای فیلم داستان زنی بود از طبقه اشراف که  در ۳۹ سالگی عاشق پسر ۲۱ ساله ای میشود و به دیوانگی میرسد و دختران باکره را میکشت تا از خون آنها پوستش جوان و شاداب شود.

حالا ماجرای فیلم خیلی مهم نیست.

مهم سوالی است که در ذهنم چرخ میخورد.

براستی سهم کسانی که اینچنین میشوند چیست و کجاست؟؟؟

کسی که دیوانه میشود و بقیه را میکشد؟

از طرفی کسی که دیگری را میکشد گناهی نابخشودنی انجام داده.اما عنصر اراده و اختیار بسیار مهم است.یعنی کسی که با اراده کامل دیگری را کشته با کسی که بر اساس ضعف قوای عقلانی چنین کرده است برابر نیست.

اما به هر حال این یک بخش قضیه است.

از سوی دیگر کسی کشته شده.که آن شخص خانواده داشته و خودش انسانی بوده و جهانی بوده و خدای کوچکی بوده برای خودش.

دارم به این اوضاع فکر میکنم.مسئله پیچیده ای است.

نکته دیگر این است که از کجا معلوم همین من دیوانه فردا میزان دیوانگی ام افزایش پیدا نکند و در یک لحظه خواسته یا ناخواسته کسی را به قتل نرسانم؟؟؟

انگار هیچ حاشیه امنیتی در این دنیا وجود ندارد.

مخصوصا برای دیوانگان مستعدی چون من که قابلیت هرجور دیوانگی در آنها هست.

حالا من دیوانه شده ام و کسی را کشتم٬ اینکه من دیوانه بودم یا عاقل چه دردی از خانواده متوفی یا خود متوفی دوا میکند؟

دارم هی به مغز کوچکم فشار می آورم تا بفهمم این اتفاق چه نقشی در جایگاه هستی و در دستگاه عریض و طویل الهی(!!!) دارد.

عجب وضعیت غریبی است هااااااا.

***

فکر کنم اولین باره که دلم میخواد واقعا بدونم دیگرون چه فکری میکنن در مورد این موضوع!!!

خودم را میخواهم…

منتشرشده: 4 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

 این روزها عجیب یاد رویاهای نوجوانی ام افتاده ام.

رویاهای مختلفم.رویاهای گستاخانه و بلند پروازانه غیر جنسی که با چه امیدواری خاصی در مغزم  پردازش میشدند.

یاد رویاهای جنسی ام که با بلوغم ظهور پیدا کردند.

رویاهایی که هرگز چندان هرزه نبودند.

رویاهایی که اوج هرزه گی شان بوسه ای شرمگین بر لبان وحشی مردی بی پروا بود.

رویاهایی که طعم شیرینشان دلم را به غنج وا میداشت.

همان هایی که باعث میشد از لذت دزدکی شان زیر پتو جمع شوم تا کسی نفهمد که این ذوق کودکانه و این شرم دخترانه و این سرخی گونه ها از چه بابت است.

این روزها یاد اولین هایم افتاده ام.

یاد اولین کسی که دوستم داشت.اولین کسی که دوستش داشتم.اولین کسی که دستم را گرفت و اولین…

هرچقدر بیشتر جستجو میکنم بیشتر درمیابم که هرگز رویاهایم تحقق نیافتند.

هرچقدر بیشتر به خاطر می آورم غمگین تر میشوم.چقدر برای هماهنگی با این دنیای لعنتی و برای تحمل کردن و قوی بودن خودم را سانسور کرده ام.

چقدر بی خودانه خودم را راضی کرده ام که رویا ها فقط رویایند و غیرقابل تحقق.

چقدر به حماقت های منطق گونه ام افتخار میکردم که هرچیزی را آنطور که هست میپذیرفتم.

این روزها دارم درمیابم چرا هرگز راضی نبوده و نیستم.

میدانم چرا بعضی روزها ناراضی تر بوده ام و بعضی روزها اندکی راضی تر.

امروز میدانم چرا من با دنیا یکی نمیشوم.

امروز میدانم این عناد همیشگی ام با دنیا تمامی ندارد.

میدانم که نمیتوانم عنصر از خودگذشتگی را در خود بارور کنم.من هرگز از خودم نخواهم گذشت.

ممکن است کوتاه مدتی سرکوبشان کنم.

اما در نهایت هرگز از خودم نخواهم گذشت.

هرگز خودم را سانسور نخواهم کرد.

تنها زمانی آرامش میابم که رویاهایم محقق شوند.

این روزها دارم فکر میکنم بروم دنبال تحقق رویاهایم.

شاید شکست بخورم.

اما شکستی که خواهم خورد از رویاهایم نخواهند بود از ناتوانی های خودم خواهد بود.

ترجیح میدم شکست بخورم تا از ترس شکست درجا بزنم.

فکر کنم به اندازه کافی هرچه که میخواستم را تجربه کرده ام.هرچیزی که خیلی ها در حسرت آنهایند.

فکر کنم زمان آن رسیده است که بلند شوم.

بگذار لحظه ای که دارم برای همیشه همه را ترک میکنم به خودم و آنچه بودم افتخار کنم.نه اینکه سند افتخارم این باشد که همه را بر خودم ترجیح داده ام و به خاطر دیگران خودم را از خاطر بردم.

حاضرم همه چیز و همه کس را از دست بدهم اما خودم را نه.

13 اردیبهشت سال 89…

منتشرشده: 3 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

چقدر سیر تحولات سریع رخ میدهند.

اگر کسی ماه پیش به من میگفت که ماه دیگر در چنین روزی در چنین جایی می ایستم باور نمیکردم.

اگر کسی ماه پیش به من میگفت که من(مونا) روز ۱۳اردیبهشت سال ۸۹ در اندیشه تصمیمی چنان عظیم خواهم بود میگفتم حتما عقلش را از دست داده است.

دارم به شش ماه گذشته عمرم فکر میکنم.

شش ماهی که بیش از تمام زندگی ام با کیفیت بودند.

شش ماه گذشته ای که ناگهان دری گشوده شد و از آن در سیلی سرازیر شد.

دارم با سرعت نور حرکت میکنم این روزها.

فیلم زندگی ام روی دور تند افتاده.

دارم همه چیز را با سرعت تجربه میکنم.

فکر کنم فرصت آنقدر اندک است که باید به سرعت به آنچه باید برسم.باید سریع تر هدفم را به انجام برسانم.

شش ماه مدت کمی نیست.اما برای اینهمه تحول ناگهانی و چنان تغییراتی کم است.

میخواهم ثبت کنم امروز را.چون نمیدانم تصمیمم را عملی خواهم کرد یا نه.

میخواهم بدانم میان حرف تا عملم چقدر راه است…

شناخت…

منتشرشده: 2 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

میدانی که میتوانم همانی شوم که میخواهم.

تو هرگز مرا نشناخته ای و نخواهی شناخت مگر اینکه خودم بخواهم مرا بشناسی…

پس بیهوده سعی نکن وانمود کنی مرا میشناسی…