دارم به آهنگهای جهان گوش میدهم.مخصوصا آلبوم «طلوع فردا» یش را خیلی دوست دارم.
این دوست داشتن از این بابت نیست که چیز خاصی در آنهاست.یا خیلی قشنگ هستند.هرچند که صدای جهان را بسیار دوست میدارم.و آهنگ «نگاه کن» اش را که دیگر به شدت درونم را حالی به حالی میکند.
این دوست داشتن از بابت خاطراتی است که با این آهنگها دارم. از این بابت است که مرا حسابی یاد روزهایی می اندازد که حدودا نزدیک ۸-۹ سالی از آن روزها میگذرد.
روزهایی بسیار بسیار بسیار تلخ.
نوار کاستی داشتم که نمیدانم از کجا پیدایش کرده بودم و روی آن نوشته شده بود «سعید».تا همین اواخر فکر میکردم نام صاحب این صدا «سعید» است!!!!!!!!!
چون آن موقع ها مد بود که نام خواننده را روی نوار کاست مینوشتند.
حماقت جالبی بود. اما وقتی که به شیوه ای عادت میکنی خیلی دور از ذهن است که فکر کنی ممکن است ناگهان معادلات به هم بریزد.و این اتفاقی است که هر روز می افتد.
که روزگار ناگهان آچ مزت میکند.ناگهان داری با سرعت میدوی.پایت به چیزی گیر میکند و تو با مغز زمین میخوری.چندین ملق میخوری و تا به هوش بیایی و فکر کنی چه شده.خیلی از آن گذشته است.
اما بلاخره خودت رو جمع و جور میکنی.
گاهی فکر میکنم بهتر بود جای اینکه گفته شود «خلق الانسان ضعیفا» باید گفته میشد » خلق الانسان پوست کلفتا» !!!
دوباره یاد آن روزهای تلخ می افتم.یاد گریه های بی امان شبانه و روزانه ام با این آهنگها.مخصوصا آهنگ «زمستون آخری» این آلبوم.
چقدر روزهای دردناکی بودند.اما گذشتند. به همین راحتی.به همین سادگی.حالا حتی یادشان هم نمی افتم.حالا حتی فکر هم نمیکنم که آن روزها چه بلایی سرمان آمد.حتی یادش هم نمی افتم.
به تمام روزهای تلخ و دردناکی می اندیشم که آمدند و رفتند.به تمام کسانی که در زندگی ام بودند و رفتند و وقتی رفتند٬ دوست نداشتم حتی ازشان صحبت کنم.روزهایی که با آمدن آن روزها فکر میکردم دنیا به آخر رسیده و بدتر از این نمیشود.اما رفتند و تمام شدند و هزار بار بدترشان سرم آمد.و هر بار پوست کلفت تر شدم و آماده بلایی جدیدتر و دردناک تر.
گاهی که تمام میشود باورت نمیشود این تو بوده باشی که از چنین اوضاعی بیرون آمده باشی.
به پشت سرت که نگاه میکنی باور نمیکنی که پشت سر گذاشتی شان.
اما از تمامشان تنها خاطره ای برجای میماند.
از همه چیز تنها خاطرات میمانند.
از دردها٬از شادی ها٬ از غم ها٬ از لذات٬ از ضعف ها و کمبود ها و نعمات.
حتی از تمام انسان هم تنها خاطره ای میماند و تکه سنگی که روی آن اسممان را نوشته اند و تاریخ طلوع دل انگیز و غروب غم انگیزمان را.
به اینجا که رسیدم یاد این شعر زیبا می افتم:
در گذرگاه زمان٬ خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد
عشق ها میمیرند
رنگها رنگ دگر میگیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و تلخ
دست ناخورده به جا میمانند….
***
پی نوشت ۱:
دوستان عزیز که برای پست قبل کامنت گذاشتید ببخشید که زودتر جواب ندادم.این چند روزه سرم خیلی شلوغ بود.
پی نوشت ۲:
هرکس یاد جهان افتاد فاتحه ای برایش بفرستد…
پی نوشت ۳:
ببخشید.امروز کمی دچار یاس فلسفی حاد شدم.و این روزها همانطور که معرف حضور هستم انشاالله اخلاقم بسیار گل و بلبل میشود.پیشاپیش ببخشید اگر جواب کامنتی را با خشانت دادم یا ندادم!!!