کودکی هایش…

منتشرشده: 24 نوامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

کودک که بود شاد و سرزنده بود.سرتق و لجباز.هر بلایی سرش می آوردند با سماجت زل میزد تو صورت طرف و با نگاه ماتش تحقیرش میکرد.کودک که بود در کوچه ها بازی میکرد.دعوا میکرد.یواشکی ماشین گرانقیمت بابا را در پارکینگ که میدید میپرید پشتش و با فرمونش بازی میکرد.انقدر که فرمان قفل میکرد. در خیابان با دوستانش دوچرخه سواری میکرد.مسابقه میداد و همیشه دوم میشد.چون دوستی که اول میشد دوچرخه ای بزرگ داشت و خودش هم خیلی گنده بود.در کوچه با چوب دنبال پسر کودن همسایه میکرد.کوچک که بود همیشه در باغچه بود.بیلچه ای کوچک داشت و از زیر خاک کرم در می آورد.کرم ها را روی هم سوار میکرد.کرمهای دراز و لزج و صورتی.کرمها را گره میزدو با نوک بیلچه اش تکه تکه شان میکرد.اگر مادر میفهمید در میرفت.کودک که بود٬ ظهرها همه را خواب میکرد و به دنبال شیطنت هایش میرفت.کودک که بود روی میز اتوی مادر مینشست و ماشین بازی میکرد و جیغ های سرزنش آمیز مادر را به جان میخرید.کودک که بود انگشت سبابه اش را برق گرفت چون قیچی را در پریز کرده بود.کودک که بود همیشه با برادر دعوا داشت و با اینکه ۴ سال از او کوچکتر بود حسابی برادر را میزد.کودک که بود خیلی  گستاخ بود و حسود.همیشه دست به کمر بود و همه را تمسخر میکرد.

کودکی هایش مثل برق گذشتند.خیلی چیزها داشت در کودکی.دلش برای کودکی اش تنگ نمیشود.دلش برای هیچ چیز تنگ نمیشود.اما امروزش خیلی از کودکیهایش دور شده.به بازی های خودش می اندیشد.به بازی هایی که در بزرگسالی اش میکند.به اینکه از کودکی اش میراثی جز سرسختی برایش نمانده.به اینکه آرام شده.به اینکه مکار شده.به حیله گری هایش می اندیشد.به درواندیشی های بیمار گونه اش.به بی اعتمادی بی حدش.به فرو رفتن هایش در قالبهای گوناگون.به هر روز رنگ عوض کردنش.به مهربانی هایش.به سنگدلی هایش.به ادبیاتش.به اجازه دادنش به اینکه همه فکر کنند او همانی است که آنها می اندیشند.به تظاهراتش به عشق.به بی نیازی اش.به استقلال خطرناکش.به همه بخشش هایش.به بی تفاوتی اش نسبت به همه.به پوست کلفتی بی حدش.به آرامش دیوانه کننده اش در مقابل مشکلات.به اینکه چرا نمیتواند مسئله ای را مهم بیند و برایش بحث و جدل کند.به پوزخندش به همه زندگی…

چقدر دورند آن روزها که میدانست کیست و چیست و چراست…

دیدگاه‌ها
  1. امیر حسین می‌گوید:

    دور و دست نیافتنی…

بیان دیدگاه