میخواهم روحم را عریان ببینم…

منتشرشده: 14 فوریه 2010 در دسته‌بندی نشده

دلم چاقویی میخواهد.

دلم چاقویی میخواهد که بتوانم با آن درونم را بشکافم.

چاقویی که بتواند جسمم را از روحم جدا کند و روحم را عریان نشانم دهد.دلم میخواد روحم را لخت مادر زاد ببینم.دلم میخواهد روحم را بی حجاب جسم ببینم.روحم کجا میتواند باشد؟

از سرم شروع میکنم.

موهای سرم را میزنم.برای بازگشایی سرم لازم است که مو نداشته باشم.چاقویی برمیدارم و مغزم را میشکافم.به دنبال حفره ای میگردم که روحم در آنجا پنهان شده باشد.نمیبینم.آنچه میبینم یک توده پیچ در پیچ شیری رنگ است با حجم وسیعی از خون و رگ و ….

شاید در حفره چشمهایم باشد.اما کره چشمم همه جای آن را اشغال کرده.در دهانم.در آن صورت که میبایست با هر غذا خوردنی روحم فشرده شود یا با هر بار باز کردن دهانم روحم آشکار شود.که برعکس است و هر بار دهان میگشایم بیشتر روحم پنهان میشود.

در بینی ام.اه.امکان ندارد.در گردنم.مری.معده.شش .دست و پاهایم…..

بعید نیست که روحم در قلبم پنهان باشد.اما قلبم نیز توده ای پر از رگ است و خون و نمیتوانم روحم را در آن هم بیابم.در تمام جسمم جستجو میکنم.دلم میخواهد روحم را بدانم و ببینم.

براستی روح من در کجای تنم پنهان شده؟؟؟؟

براستی روحی در تن من هست؟؟؟؟

براستی روحی مستقل از جسمم هست؟؟؟

هست و قابل رویت نیست یا نیست و رویتش منتفی است؟؟؟

در به در دنبال روحم میگردم.

میخواهم ببینمش.اگر لازم باشد این چشمانم را از حفره چشمانم بیرون خواهم کشید.چشمانی که تا این حد ضعیف و ناتوانند.چشمانی که اینهمه محدودیت دارند که همه چیز را نمیتوانند ببینند.

دلم روح دیدن میخواهد.دلم لمس میخواهد.چرا آنطور سرزنش وار نگاهم میکنی؟؟؟

من دلم روح دیدن میخواهد.من دلم دیدن خاستگاه اینهمه حرف و فکر را میخواهد.من دلم دیدن بستر این شخصیت ها و عکس العمل ها را میخواهد.من دلم آنی را میخواهد که دل تو نمیخواهد.

به همین راحتی.

چاقویم هنوز  آنقدر برنده نیست که حجاب جسمم را بشکافد.

سعی میکنم با وسایل دم دستی ام تیزش کنم.من چاقو تیز کن حرفه ای ندارم.میخواهم با همین نعلبکی ابتدایی تیزش کنم.شاید حرکتم حلزونی و کند باشد.اما عوضش با چاقوی خودم بریده ام اش.نه با چاقوی قرضی.

دستم را محکم بر دسته چاقوی کند و کوچک خودم میفشرم.و با الحاح بیشتری بر پشت نعلبکی اطلاعاتم میکشمش و میدانم که میشود.میدانم که تیز خواهد شد.

میتوانی بنشینی و نظاره گر باشی.دور نخواهد بود.

****

به دوشیزه عزیز:

اجازه بدهید از خودشان اجازه بگیرم.اگر اجازه دادند جواب شما را در وبلاگ خودتان میدهم.

ببخشید.اما  تا اجازه نداشته باشم نمیتوانم.

دیدگاه‌ها
  1. آرمان سبز می‌گوید:

    یک شنبه 25 بهمن روز ولنتاین.

    روحتو چیکار داری تو این روز خوب؟واسه اونایی که یکی رو دارن که بهشون هدیه بده روز خوبیه.
    من که اصلا نفهمیدم دقیقا کی بود…

  2. آرمان سبز می‌گوید:

    خوب منم نفهمیدم کی بود و کی تموم شود مثل بازی استقلال پرسپولیس!
    اما این باعث نمیشه روز خوبی نباشه!آرمان سبز عزیز:
    بیخیال.
    ولنتاین کیلو چنده؟؟؟
    حالا چون باختین بازی استقلال پرسپولیسو ندیدی؟؟؟
    اگه میبردید هم ندیده بودی؟؟؟(آیکون خنده)…

بیان دیدگاه