سلام پدر…

منتشرشده: 17 آوریل 2010 در دسته‌بندی نشده

سلام پدر…

میبینی؟

آنوقت ها که بودی.صبح ها مرا دم دانشگاه میرساندی و صبح به صبح برایم نان تازه میخریدی و صبحانه آماده میکردی و ناز بدخلقی های دم صبحم را میکشیدی و من اغلب تا دم دانشگاه حرف نمیزدم و در مقابل تمام شوخی هایت به زور لبخند میزدم.

میبینی؟

هنوزم صبح زود برخاستن برایم معضل بزرگ زندگی ام است اما امروز که دیشب تا نزدیکهای ۴ با چشمهای باز به سقف چشم دوختم و صبح هم ساعت ۶ بیدار شدم می آیم اینجا و حرف میزنم.

پس میتوانی تصور کنی چقدر حالم بد است.نه؟؟؟

آمده ام بگویمت تمام شده ام.

آمده ام بگویمت از تمام مونا جز مرده متحرکی نمانده است.

آمده ام بگویمت از مونایی که وقتی خبر بیماری ات را شنید محکم ایستاد و همان دو قطره اشکش را هم زود پاک کرد چیزی نمانده است.

آمده ام بگویمت از مونایی که روزهای بیماری ات میخندید و شیطنت میکرد تا تو و دیگران بخندید و شبها میرفت در اتاقش و در را قفل میکرد و میرفت زیر پتو و جلوی دهانش را هم میگرفت تا کسی صدای گریه هایش را نشنود و فردا صبح دوباره میخندید٬ چیزی نمانده است.

آمده ام بگویمت از مونایی که ایستاد و زل زد به عمق قبرت و درحالیکه بخشی از صورتت پیدا بود و میدید که روی صورتت خاک میریختند و ایمان داشت همانجایی و ساکت و صبور ایستاده بود و حتی گریه هم نمیکرد چیزی نمانده است.

آمده ام بگویمت بعد تو کسی نیست که ناز ناز کردن هایم را بکشد.باید نازکردن را از زندگی ام حذف میکردم.کردم.کسی خریدار نازهای من نیست.همه از من قدرت و صلابت میخواهند.باشد میشوم.

آمده ام بگویمت بعد تو دیگر کسی نیست که یک قطره اشکم به اندازه تمام دارایی های اینجا و آنجایش بیارزد.

آمده ام بگویمت بعد تو همیشه تنها گریسته ام.

آمده ام بگویمت چقدر بعد تو حس بی پناهی میکنم.

آمده ام بگویمت چقدر بعد تو هر روز گفته ام اگر تو بودی…….. و در پنهان هایم گریسته ام.

آمده ام بگویمت هر روز به اندازه سالها پیرتر و رنجورتر میشوم.

آمده ام بگویمت خسته ام.

نمیخواهم.

آمده ام بگویمت همسایه نمیخواهی پدر؟

طبقه بالای قبرت هنوز خالی است.

میخواهم همسایه ات شوم.

تو که از من حق شارژ نخواهی گرفت.هان؟؟؟

آیا آنجا هم اوضاع مانند اینجاست؟

آیا در دنیای مردگان هم به همدیگر تهمت میزنند؟

آیا در دنیای مردگان نیز به جرم سادگی قلبت به مجازات تنهایی محکوم میشوی؟

آیا در دنیای مردگان هم مردگان بی وفا و نامردند؟

فکر نکنم.

مهم نیست.

مهم این است که دلم آنچنان بیزار است از این دنیا که میخواهم جای دیگری باشم.

آنطور به من نگاه نکن.

همسایه طبقه بالایت خودم خواهم شد نه مادر.

برای مادر خانه ای جدا میخریم.آب من و تو بیشتر تو یه جوب میرفت.هرچند گاهی کل کل میکردیم.اما من همیشه از امتیاز دختر بودنم سو استفاده میکردم.

آغوشت را برایم باز میکنی؟؟؟؟

خواهش میکنم به استقبالم بیا.شاید تنهایی بترسم.شاید دلم بلرزد.شاید مردد شوم.

میدانم که دیر نیست…

رسیدن و دیدار مجدد تو برای من دیر نیست.

چه خوب.

این قفس خیلی تنگ شده برایم.میله هایش به تمام وجودم فشار می آورند.تمام دنیا قفسی تنگ شده که فشار میله هایش دارد اعضای بدنم را له میکند…

آنجا حلیم هم پیدا میشود؟

حلیم برایم میخری؟

از وقتی تو رفته ای طعم حلیم را از یاد برده ام…

کمتر از دو ماه به سالگرد رفتنت مانده.نمیخواهی قبل از مراسم سالگردت همسایه ات ساکن شود؟

میدانم که تنهایی را دوست نداشتی.

پس تو هم تلاشی بکن…

دستت را میگیرم و میرویم و در دلمان به تمام آدمها و دنیایشان میخندیدیم و پشت سر جایشان میگذاریم.

آنقدر میخندیم که صدای خنده هایمان تمام آسمان و زمین را پر کند…

***

پی نوشت:

نه.خوب نیستیم.از این به بعد فقط اینجا میتوانید پیدایمان کنید.شاید اینجا هم دیگر پیدایمان نکردید…

 

دیدگاه‌ها
  1. Jamileh می‌گوید:

    Salaam, so touching! Take care.

  2. با خط به خط نوشته هات اشک ریختم
    و مصمم شدم
    قدر پدر رو بیشتر بدونم

    از خدا برات صبر آرزو می کنم
    و اینکه
    می تونی کارای خیر ت رو به نام پدر انجام بدی.

    همین
    فعلا اینقدر چشمام بارونیه که ……………………………..

  3. بی پدر خودشیفته می‌گوید:

    نمی دونستم هنوز یه سال از مرگ پدرت نگذشته. خوب می شی. دیگه از دستت دلخور نیستم.
    یه روز خوب می شی و می شی اون مونایی که باید باشی. مهربون برای مادر و خواهر و شوهرت.
    دیگه ازت توقع ندارم بیای بخونی و کامنت بذاری. هرجوری حال می کنی باش. درکت می کنم.
    فرق من و تو اینه که من با پدرم زندگی می کنم ولی توی ذهنم کشتمش و بی پدرم.خود شیفته جان.
    من همیشه وبلاگت رو میخونم.قبلا هم گفتم.حسم رو هم با خوندن مطالبت گفتم.
    اما از این به بعد کامنت میگذارم تا مطمئن بشی که خوندن وبلاگ تو هم شده دغدغه هر روزه من.دغدغه که نه.یه جور عادت…
    از صراحت لهجه ات بی نهایت خوشم میاد.بی نهایت و از چرندیاتی که بعضا میگی حسابی کیفور میشم.باور کن.

بیان دیدگاه