مرگ بر من…

منتشرشده: 24 مِی 2010 در دسته‌بندی نشده

سیل اشک امانم را بریده است.

این آنچه میخواستم نبود.

نمیدانم این غم لعنتی چرا آب نمیشود.چرا کوچک نمیشود.چرا رهایم نمیکند.نمیدانم این گنداب نکبت حضور تحمیلی احمقانه ام چرا انقدر شدید پای بر گلویم میفشارد.

نمیدانم چرا «سایه سیاه و سرکشم اسیر دست آفتاب نمیشود».

سیاه ام.بی هیچ نقطه روشنی.

یک دست سیاه شده ام.

چقدر دلم میخواهد رکیک ترین فحش های این دنیا را نثار خود لعنتی ام بکنم.

خسته شدم از این رگبار بهاری بودن.از این که یک روز به اوج میروم و روز دیگر با سر به زمین کوبیده میشوم.

خسته شدم از اینکه هر روز مغز متلاشی شده ام را از سنگفرش خیابانهای گوناگون جمع کنم و در سرم بریزم و یک روزه التیام یابد و فردایش دوباره به دنبال تکه هایم بگردم.

خسته ام از بی ثباتی ام.

دلم یک روز آرامش میخواهد.یک روز کامل.

نمیدانم چرا همه چیز در من انقدر شدید و پر رنگ است.

حتی خسته ام از اینکه باید نگران این هم باشم که وقتی با چشمان قرمز پیش وکیل سرپرستم میروم باید برایش به دروغ بگویم کم خوابیده ام که چشمانم قرمز و پف کرده است.

خسته ام که مجبورم برای هرکسی چیزی را توضیح دهم.

خسته ام که هرکسی حس میکند من برای اویم و من هیچ حس تعلقی نمیتوانم به کسی داشته باشم.

خسته ام وقتی میبینم هر کسی ذره ای از مرا ملک خودش میداند.

خسته ام که اجازه نمیابم یک روز از صبح تا شب گم شوم و کسی نپرسدم کجا بودی و چرا بودی.

امروز دارم فکر میکنم مرگ بر زن بودنم.

مرگ بر این جسم لعنتی لطیف و ظریف.مرگ بر این ناتوانی های عمیق.مرگ بر این زیبایی.مرگ بر این چشمان دلفریب…

مرگ بر هر چیزی که دیگران در آرزوی داشتنش له له میزنند و بندی بر دست و پای من شده اند.

مرگ بر زن بودنم که باعث میشود هرکس فکر کند مسئول مواظبت از من است.

مرگ بر این تن که نمیگذارد کسی ببیند در پشت این تن و صورت چه چیزها که پنهان کرده ام.

مرگ بر زن بودنم که مجبورم میکند چند برابر مردها مراقب خودم باشم و نگذارم کسی ازم سواستفاده کند.مرگ بر زن بودنم که در این جامعه کثافت مجبورم چند برابر توانی که به این جسم مزخرف داده شده تلاش کنم تا خودم را بدون جنسیتم اثبات کنم.

مرگ بر زن بودنم که وحشیگری های ذاتی ام را بی حیایی و گستاخی جلوه میدهد و انسانیتم را تحت الشعاع قرار میدهد.

هی.فلانی.

من زنم. من انسانم.

نمیخواهم ظریف باشم.نمیخواهم لطیف باشم.نمیخواهم عروسک باشم.نمیخواهم ملوسک باشم. نمیخواهم کسی مواظبم باشد.نمیخواهم کسی انگشت بر پوست لطیفم بکشد و فکر کند چقدر شکننده و ظریف.نمیخواهم کسی فکر کند آنقدر زیبایم که باید مرا پشت ویترین گذاشت و پرستید. نمیخواهم کسی به بهانه لطافتم در بندم کشد.

من نه محبت میخواهم نه حمایت و نه عشق.

من ذره ای هوا میخواهم.

میخواهم نفس بکشم.

من جرعه ای آزادی میخواهم…

*

بیچاره وبلاگ نازنینم!

شده عین چاه توالت.هرچند وقت یکبار لازم میشه توش استفراغ کنم تا خالی شم.

دیدگاه‌ها
  1. بنفشه می‌گوید:

    مونا دو سوال
    تو ترجیح میدهی که در یک سرزمین دور افتاده زندگی کنی که هیچ آدمی آنجا نباشد جز معشوقت که بسیار دوستش میداری و بسیار دوستت میدارد
    و یا اینکه
    در جمعی باشی پر از انسان های مختلف اما هرگز دوست صمیمی و معشوقی نداشته باشی.

    1) اگر فقط یک انتخاب داشته باشی کدامیک را انتخاب می کنی؟
    2) اگر بتوانی 80 سال عمرت را بین این دو دنیای متفاوت تقسیم کنی، چطور تقسیم می کنی؟

    تذکر: امکان گرد آوری این دو دنیا در کنار هم به هیچ وجهی ممکن نیست.سوال اول:انتخاب سختی نیست.هرگز دلم نخواسته بین مردم باشم.هرگز نتونستم خودمو با معیارها و چارچوب های دیگران هماهنگ کنم.بنابراین دنیای اول رو ترجیح میدم.همیشه هم میدادم.معشوق یا عاشقی هم لازم ندارم که با خودم ببرم.شاید یک نفر رو با خودم ببرم.اونم چون خودش دوست داره که بیاد.
    سوال دوم:تا 30 سالگی تو دنیای دوم بمونم کفایت میکنه به نظرم.زیاد هم هست.
    ضمنا.من هیچ علاقه ای به رسیدن به سن 80 سالگی ندارم!!!

  2. بي پدر خودشيفته می‌گوید:

    اتفاقا نيچه معتقده جنس ضعيفتر هميشه حيله گر تر و باهوش تر مي شه. و همچنين پركينه تر.
    حالا كدومش خوبه رو نمي دونم. به گمونم به هر حال ما با هوش تر و عميق تر از آقايون هستيم.
    از زن بودنت نمي توني فرار كني. مي توني باهاش حال كني. نه اينكه از زيباييت براي جذب استفاده كني… مي توني نگاه درجه دوم داشته باشي: جذب كني و اين جذب رو تحليل كني. و توي اين تحليل انسانيت و مردانگي رو نقد كني.در اینکه حیله گر تر و باهوش تر اند و صد البته پرکینه تر شکی نیست!!!
    به نظر من کم پیش میاد مردی عمق داشته باشه.
    مرد عمیق مثل روز مهتابی میمونه.پارادوکسی عمیق!!!
    من از زن بودنم فرار نمیکنم.از زن بودنم هم راضی ام.اما امروز خیلی یه چیزایی گیر کرده بود تو گلو ام…که تا لحظه ای که استفراغش نکردم تو این وبلاگ بیچاره راحت نشدم…

  3. مریم می‌گوید:

    تا انتخابت از سوال بنفشه، گزینه دوم نباشه -عمیقا و حقیقتا- روی آرامش نخواهی دید…ترجیح میدم هرگز آرامشی نداشته باشم تا اینکه آرامش دروغینی داشته باشم.
    تو چقدر در این دنیا آرامش داری؟؟؟
    براستی این دنیا و بودن میان آدمها برای تو چه ارمغانی داشته است؟

بیان دیدگاه