امان از این ساحره ی آبی بی انتها…

منتشرشده: 27 اکتبر 2010 در دسته‌بندی نشده

این آسمان عجیب شعبده باز قهاری است مرا…

این آسمان با ابرهای درشت و باران زا…این آسمان باردار…این آسمان در آستانه ی وضع حمل…

نگاهش که میکنم هجوم احساسات مختلف خلع سلاحم میکند…

اولین حسی که در جانم مینشاند حس عشق است…هوای عاشقی دارم امروز…هوای دیدن…هوای گفتن…بازگفتن و هرم آغوشی که لایق باشد و تنها آغوش باشد نه دیباچه ی ماجرایی نسبتا داغ و تهوع آور برایم…

و دیگر حس آرامش است…که نفس هایم را بی اراده، عمیق و نرم و با ضرب آهنگی دلنشین میکند… و لبخند شیرینی بر لبانم مینشاند…

 بدجوری عشق در دلم نشانده است این ساحره…عشق عمیق و ژرفی که نمیتوانم با واژگان بیانش کنم…و  حیله گری هایش که قلبم را به وسعت دریا میکند و عشق بی انتهایم به تمام موجودات را به رخم میکشد…

میل شیطنت کردنم را بیدار میکند و پرتم میکند به سرتق بازی های کودکانه ای که هنوز هم رگه هایی از آن در من دیده میشود…هرچند که در پیچ و تاب و گیر و دار و فراز و نشیب های روزگار انعطاف پذیری ام مشهودتر از لجبازی هایم است…

این آسمان عجیب یاد کودکی هایم می اندازدم…چقدر به آسمان نگاه میکردم همیشه…چقدر دوست داشتم در ایوان خانه دراز بکشم و ساعت ها به آسمان نگاه کنم…هرچند که همیشه بعدش به خاطر کثیف کردن لباس هایم توبیخ میشدم…

یاد آن روزها که با پدر،مادر، مریم و مجید میرفتیم به باغ پدر یا پیک نیک…همان روزها که آنقدر با مجید دعوا میکردم که شبیه دو گلوله ی به هم تنیده میشدیم که سوا کردنمان از هم شبیه سوا کردن دو کاغذی بود که با چسب چسبانده شده باشند و همیشه چند تار از موهای من در دستان مجید و چند تار موی مجید در دستان من باقی میماند…

و این روزها که به پدر شدن مجید اندکی باقیست، هوس میکنم که ببینمش…و حسابی از خجالت موهای خرمایی نرمش دربیام…شاید که وقتی بچه اش به دنیا بیاید فرصت نشود…هرچند که دیگر مجید مانند آن روزها نیست و حس نفرت آن روزهایش از من به محبت و احترامی عمیق بدل شده است…

هوس میکنم دختر مریم را که فقط عکسش را دیده ام بغل کنم و ببوسم…راستی…کی یاد میگیرد خاله مونا صدایم کند؟؟؟

چه کیفی میدهد مادر اینجا بود و میرفتم سر به سرش میگذاشتم که میخواهم برایش یک شوهر فابریک پیدا کنم و عصبانی اش کنم و مجبورش کنم تا مثل همیشه بهم بگوید: بی ادب!!!خجالت بکش!!!

×××

و میدانی امروز چگونه ام؟؟؟

هوس عجیبی در دلم نشسته است که ببینمت…دوستت بدارم…شیطنت کنم…سر به سرت گذارم…و زمین و زمان را به هم بریزیم و بلند بخنیدم با هم و تمام گلهای دنیا را ببویم و ببوسیم…حتی خار گلهای رز را…هرچند که خارش لبهایمان را زخمی کند..

 چه بد طعم است این خون من!!!

دیدگاه‌ها
  1. خارپشت می‌گوید:

    اینجا؟! سرده… برای من دست کم… این طرف باران نمی بارد حسابی هم… مهم نیست …
    باران من را تنها یاد خودش می اندازد… یاد باران…! بی خاطره… یاد لرزیدن. و خیس شدن. و دست داشتن… و همین…
    خهالی ام از همه چیز؟! که فقط یک چیز را خودش می بینم؟!
    بی خیال…!
    خوبی دخترک؟!

    • ققنوس می‌گوید:

      باران زیباترین حادثه ی زندگی من است که اگر هر روز هم تکرار شود باز هم جدید است برایم…
      خوبم خارپشتم…خوب…

  2. خارپشت می‌گوید:

    کنسرت را می آیی؟! دلم می خواهد بروم.. همه مشغولند… همه! من هم بی خوابم. یعنی نمی خوابم دیگر رسما… دارم جا می مانم… بیایید دیگر! دو تاییتان بیائید! رفقای ما هم آن طرف تر دارند کلی ساعتهایشان را می چپانند در هم تا بشود یک نه شب تا دوازده را بیکار باشند!
    بزرگی این همه دردسر نداشت قبلترها!
    حساب کرده ام باید به جای بیست و چهار ساعت بیست و هشت ساعت داشته باشم در شبانه روز!
    وقت! خیلی کم دارم! خیلی!
    ولی بیائید!

    • ققنوس می‌گوید:

      کاش شهرام ناظری بود…شجریان هم خوب است اما…نمیدانم خارپشت…قرار است خبرم کند…فکر کند…خبرم کند…میدانی که…آدمها همه شان اینطورند…برای دو ساعت برای خودشان بودن روزها فکر میکنند که این وقت را به خودشان اختصاص بدهند یا نه…
      اما گمان نکنم درست بشود…آن مدلی که گفت فکر باید بکنم گمان نکنم فکرش به نتیجه مثبت برسد…خبر میدهم…حداکثر تا امشب…

بیان دیدگاه