آخرین…

منتشرشده: 26 نوامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

چشمها رو به آغازی نو باز میشوند…

دل اما، در گیرو دار پایان هایی کهنه است…

کاش معنای «آخرین»  را میفهمیدیم…آخرین بار…آخرین لحظه…آخرین فرصت…آخرین دم را میفهمیدیم…کاش میفهمیدیم ای آخرین معشوق…

از نگاهم بخوان خستگی بی حدم را از این «بودن»…و تشنگی ام را به «آخرین «ها .

و از مرگم هراسی نیست…هراسی نیست از آنچه گریزی از آن نیست…

جوانمردی را خواهم که رادمردانه شمشیرش را آهیخته کند و «آخرین» بندها را هم، از هم بگسلد…

بیان دیدگاه