منتشرشده: 16 نوامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

صبح به مرگ می اندیشیدم…

باید عجله کنم…

فرصت اندک است…

دیدگاه‌ها
  1. ثریا می‌گوید:

    مونا یکی از غصه های من اینه وقتی مردم کی به خواننده های وبلاگم خبر بده…یا اگه یکی از دوستان مجازیم مثل تو بمیره چطوری خبر بگیرم…تا کی باید امیدوار باشم و کی میشه فهمید که باید امیدم رو قطع کنم…میدونم تو قبل از اینهم بهم گفته بودی که نباید کسی رو جدی گرفت…اما من مثل تو نیستم…نمیخوام هم باشم…نه اینکه تو بد باشی نه…فقط تو مونایی با تمام بازیگوشیهات…من ثریام با همین اخلاقم…اما اون حست رو نمیدونم چی بگم…شاید داری از یک مرحله عبور میکنی…ضمیر ناخودآگاهت تورو یاد مرگ میندازه…که همزمان هست با تولد…از یک سطح وارد سطح دیگه ای میشی…
    اول : نگران گفتن اسمم نباش.اینجا همه اسم منو میدونن.
    دوم : نگران نباش.خبر مرگ پخش میشه…
    سوم : تنها طریق دست یافتن به نحوه آزادانه و وارسته زندگی کردن، یادآوری همیشگی مرگه.

  2. ب.پ.خ می‌گوید:

    آبجي شروع دوباره ات رو تبريك ميگم. خيلي خوشحال شدم كه بازم مينويسي. فقط به تم قبليت با اونهمه تاريكي و كهنگيش عادت كردم انگار. انگار كه جداً يه لونه‌ي جغد بود. امن و تاريك و ساكت و خودي. اينجا اما روشنه. كاش روشنتر از قبل باشي.
    دوستت دارم.
    راستي دوباره لينكت كردم.

    ممنون خودشیفته.
    بنده نوازی فرمودید حضرت اجل !!!

بیان دیدگاه