سرنوشت آت و آشغال اضافی ام…

منتشرشده: 22 دسامبر 2009 در دسته‌بندی نشده

دستهای آلوده ام را در مرداب خون لخته شده ام میشویم.شاید که از درد بی امان افکارم رها شوم.

دستهایم بوی تعفن گرفته اند.

دستهایم پوست پوست میشود و تکه هایش از هم جدا میشوند و من «غریبانه به این خوشبختی مینگرم».

در آینه نگاه میکنم.چشمانم حفره هایی تاریک شده اند.هیچ در آنها نیست.سیاهی مطلق است درون کره چشمم.

موهایم طنابهایی کلفت شده اند و به گونه ای تهدید آمیز بر گردنم بوسه مرگ مینشانند.

لبهایم پاره پاره اند و خون سیاهی از آنها جاریست.

قهقهه ای میزنم بر صورت چندش آورم و آینه را میشکنم.

تکه آینه را بر میدارم.روی زمین مینشینم و آرام روی ران پایم نقاشی میکنم.خط هایی عمیق بر رانم مینشانم و رنگ سیاه خونم را به نظاره مینشینم.خم میشوم آرام و جرعه ای از سیاهی درونم را به سر میکشم.

چه خون تلخی….

مزه تلخ خونم سرم را داغ میکند.آرام دستم را در دهانم میکنم و زبان کوچکم را لمس میکنم و بالا می آورم.

بالا می آورم محتویات معده ام را.آنقدر استفراغ میکنم که معده ام هم همراه محتویاتش تکه تکه بیرون میریزد.آبی آبی است.همه درونم آبی است.

روی زمین خم میشوم و سرم را روی زانوانم میگذارم.محتویات آبی٫ تمام وجودم را کثافت میزند.

آنقدر بالا می آورم تا سفید شود.همراه با سفیدی دو چیز گرد بیرون می افتد.از میان کثافتم برشان میدارم.تمیزشان میکنم.

چشم هایم هستند.

چشم های عزیز من.بلاخره بالا آوردمشان.

نمیدانستم خودم آنها را بلعیده ام…

سرجایشان میگذارم.بیرون می افتند.دوباره.باز می افتند بیرون.انگار دیگر در حفره چشمانم جایی برای آنها نیست.

خسته میشوم.در سطل آشغال را باز میکنم و تکه های خودم را به داخلش میریزم.

چند قدم که دور میشوم بازمیگردم.با آرامش پایم را روی پدال سطل آشغال فشار میدهم.

چشمانم جا مانده بود…

دیدگاه‌ها
  1. شادی می‌گوید:

    اوه خدای من !

    این پست :جنایی بود .
    خوبه شما پزشک یا پلیس جنایی نشدید !این افکار چه جوری تو ذهن شما نقش می بنده ؟
    من همش تو فکر :طبیعت و حیوانات و لوازم ارایش و تو خیالم مسافرت خارج و …..هستم /شما در خیالتون این همه اشفته رویا بافی میکنید ؟

    نمیشه اینگونه ترسیم نکنید ..ادم می میره متلاشی میشه من حتی نمیخوام به ان فکر کنم .جسم برای نابودی و روح جاودان .

    پست قبلی محشر بود ..این پست برای من :ترسناک .
    من حتی از دیدن فیلم ترسناک اجتناب میکنم .

    چشمها را باید شست و جور دیگر نگریست

    ببخشید انتقاد کردم …دوست دارم به چیزهای خوب فکر کنی شادی نازنین.
    خیلی لطیفی…

  2. محمدرضا می‌گوید:

    حوصله خوندن ندارم … جذاب هم نبود واسم … اما لطف کردی ….کی تو رو مجبور میکنه بیای و وبلاگ منو بخونی؟؟؟
    بهت گفته بودم وبلاگم به درد تو نمیخوره.

  3. آرمان سبز می‌گوید:

    عذر میخوام
    چی ازت مونده حالا؟
    اسکلت؟

بیان دیدگاه