ناجی من…

منتشرشده: 31 ژانویه 2010 در دسته‌بندی نشده

تاریکی ها را میبینم.

حس خلا میپیچد در تمام تنم.

ناگهان تهی میشوم….

تنم کجاست؟؟؟

هیچ حس نمیکنم.دستهایم.پاهایم.قلبم.مغزم….

حبابی رو به سوی تیزی ها میشوم.

ریشه هایم میخشکند و ساقه هایم پوک میشوند و برگهایم میریزند.

گردنم به پایین متمایل میشود و تلاشم برای دیدن آسمان مذبوحانه میشود.

با ریتم کند نفسهایم ضرب مرگ میگیرم…

سرانگشتانم را میبرم و خون سیاهم را نگاه میکنم و با انگشت آغشته به صمغ جانم در تمام دیوارهای دلم خط خطی های محو میکنم.

دریای کف آلود شور زندگی ام طوفانی و خاک آلود میشود.

سلولهایم زایش دردی نو را جشن میگیرند.

چشمهایم حفره ای سیاه و ترسناک میشوند که تیز بین ترین نگاه ها در آن مخفی میشود.

موهایم خنجرهایی برنده میشوند.میلیونها میلیون خنجر برنده و نازک و بلند.

با صدای مسکوتم فریاد میکشم.

بلند ترین فریاد عالم را از حنجره شکننده ام به فضای بیرون هدایت میکنم.

صدای فریادم میشکندم.

ترک میخورم.خورد میشوم.ریز ریز میشوم و هزاران هزار تکه میشوم٬ تکه هایی ریز و سبک.

بی تعلق و وابستگی.

بدون وزن و جرم و حجم.

بادی می وزد………

باد می وزد و تکه هایم را با خود خواهد برد به دورترین نقطه ها.به بلندای کوهها.به وسعت دشتهای سبز.به میان گلهای مریم و لاله و آفتابگردان.به میان شعله های رقصان آتش آتشکده ها…

باد تمام من را به بهترین و شادترین و پاکترین نقاط خواهد برد.

باد مرا رهایی خواهد بخشید.

باد رهایی ام خواهد بخشید تاهمیشه سبز و سرخ و صورتی و نارنجی و آبی باشم.تا همه رنگهای تیره را از قاموسم حذف کنم٬ تا ابدیت را بچشم.

باد ناجی ام خواهد شد تا نه گاهی٬ بلکه همیشه به آبی بیکران آسمان چشم بدوزم…

 

دیدگاه‌ها
  1. سین.میم می‌گوید:

    یک نوع هذیان گویی حسی بود…
    خوب بود ولی می شد بهتر باشد رفیق جانماشاالله به سرعت!!!!!!!!!!!!!
    کی وقت کردی بخونی اش؟؟؟

  2. فریماه می‌گوید:

    سلام
    امیدوارم منجی همهمون بیاد. قشنگ بودشما کی وقت کردید بخونیدش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    من همین الان گذاشتمش؟؟؟؟
    جل الخالق.
    آدم چه چیزها نمیبینه!!!!!!

  3. طوبی می‌گوید:

    همیشه که آدم درباره همه چی نظر نداره. این پستتو سیب زمینی ام. بی غلظتسیب زمینی بودنت هم شیطون و سرزنده است.
    کاش همه میتونستن لحظات سیب زمینی بودنشون هم اینهمه شاد باشن.

  4. طوبی می‌گوید:

    سرزنده بودن هم کاری نداره. فقط باید بخندی اینجوری
    حتی توی لحظات سیب‌زمینی بودن
    شاد باش مونا، زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست…مشکل اینجاست که من معتقدم اونقدر بی ارزشه که ارزش خندیدن رو هم نداره…

  5. طوبی می‌گوید:

    چقدر بد…
    ولی به نظر من اگه قرار باشه بین خندیدن با هرچیز دیگه ای یکی رو انتخاب کنیم، (همون بد و بدتره بود) من خندیدن رو انتخاب می‌کنم. به شما هم توصیه می‌کنم انتخابش کنید، شبیه این پیام بازرگانیا شداستعدادت تو پیام تبلیغی فرستادن هم خوبه.

  6. امیر حسین می‌گوید:

    مونا یک بار حرفی زد که من ناراحت شدم و پیش خودم گفتم دیگه باهاش کاری ندارم…
    میام میخونمش و میرم…
    ولی میخوام دوباره نظر بدم…واسه خودم البته

    اون حرف هم این بود:
    من نمیخوام باعث گمراهی کسی بشم…(یا یه همچین چیزی)

    پ.ن.1: از وقتی از گودر اینجا رو میخوندم،انقدر دلم واسه عکس این جوجه جغده تنگ شده بود
    پ.ن.2: مناظرات شما و جناب رهگذر جدا خوندن داره…مر30
    پ.ن.3: نوشته های مهر و آبان را دوست تر میدارم!!!امیر حسین.
    به نکته ای توجه کن.
    اگه من چنین حرفی زدم به یه علت بود.
    من قوانین خاص خودم رو برای زندگی دارم.من عقاید خاص خودم را دارم.عقایدی که ممکنه به نظر خیلی ها لجام گسیخته تلقی بشه (که میشه).
    من برای با خدا بودن و از خدا گفتن و با خدا گفتنم هم قوانین خاص خودم را دارم که برای رسیدن به آنها ابتدا مراحلی را طی کرده ام و یک شبه نرسیدم به آنچه اکنون هستم.
    من بسیار نگران این موضوع بودم که من چیزی بگویم و تو برداشتی کنی و باعث شوم از راه راست منحرف شوی.دوست ندارم چنین اتفاقی به واسطه من برای کسی بیفتند چون قوانین من برای خودم قابل درک است اما برای دیگری ممکن است نباشد و باعث نتیجه عکس شود.
    متوجه میشوی؟؟؟

  7. امیر حسین می‌گوید:

    چیزی که شما رو آروم کنه،یک طوفان سهمگینه فکر کنم!!!یه همچین چیزایی…

  8. امیر حسین می‌گوید:

    متوجه نگرانی و دلایل شما شدم
    شما هم متوجه ناراحتی من بشید… 🙂
    اگه قرار بود با هر حرفی گمراه بشم خیلی بد میشد! اصولا به وجود عقل در ذاتم باید شک میکردم…
    درسته در قالب کلمات زیاد قدرت بیان توانایی چیزی که درک میکنم رو ندارم،ولی دلیل نمیشه هر چیزی که میخونمو همینجوری قبول کنم و به قول شما عصاره راهی که شما رفتید رو به خاطر سختی راه و کوتاهی و قابل هضم بودن نتیجه ای که باز هم شما به دست آوردید، درجا قبول کنم…
    به هر حال گذشته ها گذشته،همچنان مشتری ثابت بلاگ شما میباشم…بسیار عالی.
    پس شاید بشود بعضی چیزها را گفت….
    ممنون بابت مشتری بودن.

  9. خارپشت می‌گوید:

    سلام…
    با ریتم کند نفسهایم ضرب مرگ میگیرم…
    دوستش داشتم…خیلی…مونا.. یکدل سیر نوشتن را دوست دارم برایت.ببنشینم و بنویسم تا خدا.
    توهنوز همانگونه مینویسی. ومن درد این مردن ها و این بی تابی ها را می بینم. می چشم با توانگار… و باد… هوم… سرد است. وکشنده و زیاد از حد ناجوانمردانه. وزیادی ناجی… آن گونه که زمان میبرد ما را با خود… باد هم.. باد مارا با خود خواهد برد…
    و این همه گفتن..واز نفس افتادن. ومن که به دست هایم خیره میمانم… وخواب یک ناجی را می بینم…
    باد می وزد وتکه هایم را با خود خواهد برد… ومن که به دنبال این وجود مثله شده هستم…نمی دانم…
    دلم برای تمام نوشته هایت تنگ شده مونا… بادی خواهد وزید ودستان من را باز به نوتنباز خواهد داشت… شاید…شاید…
    خوب باش و بدان که همیشه دلتنگت بودم/هستم…
    مراقب خودت باش مونای خوب خوب من…آخ خارپشتم.
    خارپشت نازنینم.دلم بیتاب دیدنت بود یک دنیا.اما نبودی.بارها به وبلاگت آمدم.کم و دیر آپ میکردی.و کامنت….
    باد تکه های مارا به دوردستهای بی انتها خواهد برد به دورتر از اینجا.
    باد گاهی نسیم ملایمی است که گلها بارور میکند و عطر وحشی آنهاا را در فضا میپراکند.
    باد گاهی گیسوان لطیفت را پریشان میکند و تو نوازشش را میزبان خواهی بود.
    تو هم مراقب خودت باش خارپشت نازنین من…

  10. مریم می‌گوید:

    یه وقت وقت کردین، یه ذره با خارپشت لاو بترکونین حسود!!!!

  11. آرمان سبز می‌گوید:

    خدا شانس بده به کی؟

  12. طوبی می‌گوید:

    الان دلم مطلب می‌خواد خب. یه چیزی بذار بخونم…همین الان گذاشتم.
    منتظر بودم خودش به ذهنم رسوخ کنه.
    نمیخواستم مطلب بگذارم صرفا برای آپ کردن.

بیان دیدگاه