سفر من…

منتشرشده: 27 مارس 2010 در دسته‌بندی نشده

به پیچ جاده ها نگاه میکردم.

به کوه های سربه فلک کشیده.به دشتهای سرسبز٬به آسمان آبی و امروز به مهی که صورتم را نوازش میداد.

خوشحال بودم.سرمست بودم.تمام ریه هایم را از لطافت هوا پر کردم.

تمام لحظاتم را خندیدم و شاد بودم.حتی یک ثانیه به غم اجازه ندادم اندوهگینم کند.

در این مسافرت به بکرترین و دور از دسترس ترین جایی که هیچ انسانی به آن راه نیافته بود رفتم.

معرکه بود.

چند روز شیرینی بود.جنگلهای بکر.رودخانه ی بکر و صخره های با عظمت.و پیچ جاده ها.

و همراه که مواظب بود تا توسط نیروهای جان بر کف پلیس جریمه نشویم.که برگشتنی شدیم!!!

چهار روز پر از انرژی و شادی.چهار روز دوری از هر فکر آزار دهنده ای.چهار روز پر از عشق به خویشتن.پر از لحظاتی ناب.ناب ناب.

لحظاتی که هیچ انسانی را در آن راه نبود.

لحظاتی که چشمانم را بستم٬دستانم را باز کردم٬قهقهه زدم٬ دست زدم٬شلوغ کردم و عابران را به حیرت واداشتم٬همراه را به تحسین و هزاران عکس العمل مختلف دیدم.اما خودم بودم.شاد و سرحال.حالا بازگشته ام.با نیرویی مضاعف.نمیدانم این نیرو چقدر دوام خواهد داشت.اما خوشحالم که از ذره ذره لحظاتم لذت بردم و شاد شدم.

البته در این مدت دوست سفید حواسش به من بود.سوالاتم را از او میپرسیدم و او صبورانه جواب میداد و راهنمایی ام میکرد.

نمیدانم چگونه است که دوست سفیدم انقدر همراه من است اما بسیار دوستش میدارم.

دوست سفید نازنین.ممنون.اگر تو نبودی نمیدانستم با میل گفتن اتفاقات جدیدی که برایم پیش آمد برای تو چه میکردم.

این سفر خیلی خوب بود.شاد بود.پر از تجربه ناب بود.پر از حس حضور بود.

دوست سفید باز هم بابت همراهی بی تکلف و توقعت ممنونم…

دیدگاه‌ها
  1. رهگذر می‌گوید:

    W E L C O M E . . . b a c k !!

بیان دیدگاه