سکوتی ترسناک سراسر وجودم را فرا گرفته است…
من از این سکوت میترسم….
آتش زیر خاکستری است درونم…آرامش قبل از طوفان…
همین روزها شعله ور خواهم شد…طغیان خواهم کرد و خواهم شورید…ویران خواهم کرد….
دلم میسوزد برای آنکه سر راه ویرانگری آتش و آبم قرار گیرد…
اژدهای درونم چنگ و دندان نشان میدهد و تلاشی برای آرام کردنش نمیکنم…
میگذارم نرم و آرام وحشی تر شود … میگذارم آنقدر وحشی شود که ناگهان روزی به چشم بر هم زدنی تمام هستی ام را از ریشه برکند…
این روزها نمیبخشم…نمی خندم…لبخند نمیزنم…سرم را خم نمیکنم و به آسمان کثیف این شهر نفرت انگیز کاری ندارم…
محبت واژه ی بیگانه ای است این روزهایم را…
پوزخند تمام عکس العمل این روزهایم شده است…
این روزها میترسم از خودم…
به وضوح در میابم که:
قاتل خونخواری در من است…