میترسم از خودم…

منتشرشده: 11 دسامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

سکوتی ترسناک سراسر وجودم را فرا گرفته است…

من از این سکوت میترسم….

آتش زیر خاکستری است درونم…آرامش قبل از طوفان…

همین روزها شعله ور خواهم شد…طغیان خواهم کرد و خواهم شورید…ویران خواهم کرد….

دلم میسوزد برای آنکه سر راه ویرانگری آتش و آبم قرار گیرد…

اژدهای درونم چنگ و دندان نشان میدهد و تلاشی برای آرام کردنش نمیکنم…

میگذارم نرم و آرام وحشی تر شود … میگذارم آنقدر وحشی شود که ناگهان روزی به چشم بر هم زدنی تمام هستی ام را از ریشه برکند…

این روزها نمیبخشم…نمی خندم…لبخند نمیزنم…سرم را خم نمیکنم و به آسمان کثیف این شهر نفرت انگیز کاری ندارم…

محبت واژه ی بیگانه ای است این روزهایم را…

پوزخند تمام عکس العمل این روزهایم شده است…

این روزها میترسم از خودم…

به وضوح در میابم که:

قاتل خونخواری در من است…

بیان دیدگاه