بخند بر من…

منتشرشده: 4 دسامبر 2010 در دسته‌بندی نشده

غمگینم…

نه…غمگین نیستم…غمگین واژه ی اندک و حقیری است این حال مرا….

آه که چه حقیرند این کلمات برای بیان احساساتی که اینچنین،  ژرف و موزیانه در عمیق ترین لایه های یک روح رخنه کرده اند…

نه بی قرار جادوی دو نرگس مخمورم،نه در پی سرو چمانی، روان…

و نه چشم به راه یار سفر کرده ای…

سخت است…

دارم اندک اندک در میابم که هیچ جا قرارم نیست…بی تابم…میان تمام کسانی که دوستشان داشته ام روزگاری… و امروز بدون هیچ پرده پوشی ای دوستشان ندارم…

و امروز از تمام احساس دوست داشتن هایم، تنها غباری حجیم بر تاقچه ی احساسم برجای مانده است…

و من از گردگیری بیزارم…

هرکجا میروم دیوار است…دیوار…

تمام دیوارها به هم نزدیک میشوند آنجا که منم…

تمام دنیا جمع میشود در کشوری و کشوری در شهری و شهری در محله ای و محله ای در خیابانی و خیابانی در کوچه ای و کوچه ای در خانه ای و خانه ای در اتاقکی و اتاقکی در قفسی و…

 میله های قفس خونخوارانه در تمام جوارحم فرو میروند…

صدای شکسته شدن استخوان های مقاومت های بی امانم را میشنوم و باز سعی در جوش دادن شکسته های پینه بسته ی هزار بار ترمیمم را ،دارم…

خون از تمام پیکرم جاری است و سودای سلامت و سرخوشی دارم هنوز…

بالهای رهایی ام به آتش کشیده شده است و فکر آسمان رهایم نمیکند…

بی تابم حتی در امن ترین قرارگاه هایم….

قرارم نیست…

سرم خوش نیست و به بانگ بلند نمیگویم…

سر به زیر انداخته ام و همچون شبحی بی صدا از کنار تمام گوش های دنیا میگذرم…

لبهایم را میدوزم و نگاه میکنم…به سرعت زندگی های در جریان…و من این گوشه ناظر سرعتی هستم که من جزیی از آن نخواهم بود…من از تبار آواز چلچه ها و کوچ پرستوها و سرزندگی یوزپلنگ های وحشی ام  نه از نسل کرکس های لاشخور و کفتارهای دون…میان اینهمه سیاهی جان میدهم…

همین روزها با لوبیای سحر آمیزی به آسمان خواهم رفت…

میخواهم غول آسمان ها را ببوسم…شاید که غول آسمان ها هم شاهزاده ای افسون شده باشد که با بوسه ای بیدار شود…نه به چنگش نیازی خواهم داشت نه به تخم های طلایش…

اگر هم شاهزاده نبود، در راه برگشت،هرگز لوبیا را قطع نخواهم کرد…شاید که غول بخواهد به زمین بیاید و میهمانم شود…شاید اگر بیاید و سادگی و صفای خانه ام را ببیند عاشقم شود و بماند و در کنارم آرام یابد…

شاید توانستم عشق را بیاموزم…

و خویش کوله باری بر دوش خواهم گرفت و به سرزمین افسانه ها سفر خواهم کرد تا تمام داستان های پریان و غول ها را آنگونه بنگارم که تا به حال نگاشته نشده است…آنگونه که بهتر است…طوری که نه غولی در آخرش بمیرد و نه هیچ موجود بدی مورد آزار قرار گیرد حتی…طوری که پریان غره به پیروزی های نهایی خویش نشوند…

نمیمانم که گنداب شوم…که بوی تعفنم جهان را پر کند…

هنوز دلم گرفته است…هنوز هم غمگینم…و گریزی نیست از این غصه های بی پایان…

بخند بر من… بر تمام آنچه میگویم و باور کن که اینها را دیوانه ای مست گفته است…

دیوانه ای که شاید فردا عاقل برخیزد…

بخند…

دیدگاه‌ها
  1. آرمین می‌گوید:

    چی بگم والله…

  2. آرمین می‌گوید:

    همین نظری که باید در مورد این پست بدم

  3. خارپشت می‌گوید:

    هی..هی.. دخترک…
    رمقی ندارم برای حرفی از این حال بی رمقت…
    راستی.. آن مرد هم دیگر میان ما نیست..
    و از من چیزی کم شد. مثل یک باور.
    چرا خدا نشنید…
    و کودک هشت ساله اش…!
    به قول خودش و دوستش:
    هی..هی..

    • ققنوس می‌گوید:

      خدا نشنید؟؟؟
      مگر ممکن است؟؟؟
      گاهی چیزهایی میخواهیم که درست نیست که در تصمیم امروز درست است و در سایز فردا نادرست…چیزهایی که نباید….
      و به ما جز اندکی از علم داده نشده است…
      آرام باش و ایمان داشته باش به عدم تخطی ذره ای اجزاء‌ خلقت از مسیر درست…
      و رمقت را به دست بیاور که ما نیز در حال بازسازی خویشیم…

  4. رهگذر می‌گوید:

    هرگاه به اين انديشيدي که يک عقابي
    به دنبال روياهايت برو
    و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.

    (گابريل گارسيا مارکز)

بیان دیدگاه