منتشرشده: 6 دسامبر 2011 در دسته‌بندی نشده

دستش را روی دستم میگذارد و میپرسد : خوبی؟؟؟ نمیترسی که ؟؟؟

سرم را تکان میدهم یعنی که خوبم… 

انبر را که در دهانم میکند میلرزم… به سختی… صندلی هم با من میلرزد…

در چشمانم نگاه میکند و میگوید نترس…

اما ایمان دارم که نمیترسم…اما میلرزم…ضربان قلبم به شدت بالا میرود…

دندان اول را بیرون میکشد…

دندان را به سمتم میگیرد… «بیا.بگیرش…»

بدم می آید از جسم سفید پر از خونی که انبر نگه اش داشته است…

با نفرت سرم را تکان میدهم که ببردش عقب … پرتش میکند روی میز کنارش…

و من همچنان میلرزم…

دندان دوم را بیرون میکشد…

سرم را بلند میکنم و به دندان ها نگاه میکنم…

قیافه دندان هایم دقیقا شبیه همان چیزی است که در عکس ها و فیلم ها و توصیفات دیده و شنیده بودم!!!

حیرت میکنم !!!

باور نمیکنم که چنین ریشه عمیقی داشته دندانی که تنها قسمت اندکی از آن هویدا بود !!!

حالا که بیرون آمده است میتوانم ببینم که چه چیزی در دهانم نهفته بوده است…

***

لرزش وحشتناک تمام وجودم یک ربعی طول میکشد تا تمام شود…

اما ایمان دارم که نمیترسم…

و این لرزش ؟؟؟

***

تمام طول مسیر برگشتن فکر میکنم :

چه بسیارند نهان هایی که عیان شدنشان را باور نکرده ایم…

چه بسیارند نهان هایی که بودنشان را باور نکرده ایم…

چه بسیارند نهان هایی که چون نمیبینیم نمیدانیمشان…

***

اما…

گاهی خیلی دیر است برای عیان شدن نهان ها…

دیدگاه‌ها
  1. رهگذر می‌گوید:

    لرزش؟
    شاید خودت نترسی، اما جسم ت میترسه، مستقل از خودت

    چه بسیارند باورهایی که برای فرار از هول‌ناکی واقعیات نهفته، برساخته‌ایم!

بیان دیدگاه