حفره خالی چشمانت…

منتشرشده: 25 ژانویه 2012 در دسته‌بندی نشده

آرام آرام دور میشوم…

حواس تو پرت است اما…

منتظرم تا کارت تمام شود…

به امید لحظه ای که سرت را بلند کنی و مرا ببینی…

به امید دمی که دست نگاه داری و در چشمانم نگاه کنی…

نمیبینی…نگاه نمیکنی…

آنچه بدان مشغولی تو را خوشتر است…

تمام میشود…

نمیخواهم فرصتت بدهم که حالا که فراغ بال یافته ای سراغی از من بگیری…

هوا در ریه هایم نمیرود…

نزدیک تر از این نخواهم شد…

تو میدانی من کجای زندگی تو هستم ؟؟؟؟

تظاهر میکنم که نمیفهمم…

چشمانم را پنهان میکنم…

اصرار نخواهم کرد…

دیرگاهی است که چشمهای دیدنت نابینا شده اند…

دیرگاهی است که از این دو حفره ی خالی ای که در سرت است میترسم…

***

گفته بودم هیچکس در غار تنهایی من راه ندارد…نگفته بودم؟؟؟

بیان دیدگاه