مرگ آمد…
قرارمان همین بود…
آمد…به پارچه سفیدش نگاه کردم و به بی تابی هایشان…
بردندش…به جای خالی اش در خانه نگاه کردم و یادگاری هایش…
شستندش…به تن کفن پیچ شده اش نگاه کردم و اشک های تمام نشدنی …
در گور گذاشتندش…به خاک رویش ریختن نگاه کردم و به مقصد…
تلی خاک شد…
به سوسکی که از کنار پایم رد شد نگاه کردم و به تمام یک انسان…
***
و قصه «او» تمام شد…