تمام یک انسان…

منتشرشده: 23 ژانویه 2012 در دسته‌بندی نشده

مرگ آمد…

قرارمان همین بود…

آمد…به پارچه سفیدش نگاه کردم و به بی تابی هایشان…

بردندش…به جای خالی اش در خانه نگاه کردم و یادگاری هایش…

شستندش…به تن کفن پیچ شده اش نگاه کردم و اشک های تمام نشدنی …

در گور گذاشتندش…به خاک رویش ریختن نگاه کردم و به مقصد…

تلی خاک شد…

به سوسکی که از کنار پایم رد شد نگاه کردم و به تمام یک انسان…

***

و قصه «او» تمام شد…

بیان دیدگاه