و به آسایش خاطر مجالی ده …

منتشرشده: 14 جون 2012 در دسته‌بندی نشده

ساعت هفت و نیم شب است!!!

جای خالی که پیدا میکنم ،میشینم و کتابم رو درمیارم و شروع به خوندن میکنم…

به آدما توجهی نمیکنم…

ساعت هشت و نیم از در میاد تو…

روبروی من میشینه…

احساس میکنم یکی نگاهم میکنه…سرم رو بلند میکنم و میبینمش…

قد بلندی داره…حدودا 185 تا 190…اندام بسیار متناسب….صورت معقول…

نگاهش که با نگاهم تلاقی میکنه در کسری از ثانیه ازش خوشم میاد…خیلی زیاد…

اما سرمو می اندازم روی کتابم….وانمود میکنم که ندیدمش…

خیییییییلی تعجب میکنم…خیلی خیلی زیاد…من اصولا به مذکر بودن یا امونث بودن عناصر کار خاصی ندارم…

و اصولا موجود مذکری توجه منو جلب نمیکنه!!!

او هم از من خوشش اومده…او هم خیلی زیاد…اینو تو بی قراری چشماش میخونم…

دنبال چیزی میگردم که این موجود را برایم متمایز و دوست داشتنی میکنه !!!

ظاهرش مقبول و بسیار موقر است اما چیز دیگی ایه انگار…

در نگاهش آرامش و صداقت و جذبه خاصی موج میزنه…چیزی از نگاهش به بیرون میتراود…نوعی معصومیت عجیب !!!

چیزی در وجود این مرد است که از جنس طراوت شبنم صبحگاهی است…

ساعت نه و نیم است…

از در که بیرون میرود…چند لحظه مکث میکند…چیزی میخواهد بگوید…رویم را که برمیگردانم میفهمد باید برود بی حرف…

ساعت ده و نیم ا ست…

از در بیرون می آیم…

و قصه تمام میشود…

***

احساس میکنم که :

من زنی هستم که دوست دارم هنوز افسانه افسون نگاه را در شب های کودکی در گوش کودکانم زمزمه کنم و اجازه دهم حقایق تلخ افسانه ها را در روزهای بزرگ سالی به تنهایی درک کنند….

دیدگاه‌ها
  1. مجهول می‌گوید:

    خداياتقديرخوبان را آنگونه زيبا بنويس كه جز لبخند آنها چيزديگري نبينيم.

  2. روح باران می‌گوید:

    من زُل زده ام به آیینه
    یا آیینه به من
    از هوش می روم….

بیان دیدگاه