قابلیت !!!

منتشرشده: 4 مِی 2012 در دسته‌بندی نشده

صدای درونم را ساکت میکنم….

به محض سکوت خاطره ای برایم زنده میشود…

خاطره هایی که انگار در عمیق ترین بخش ذهنم پنهان شده بودند…

عجیب است….

در عرض نیم ساعت به اندازه ده سال خاطره به یاد آوردم…

آن هم خاطره هایی فراموش شده…..

***

چه قابلیت های پنهانی میتواند داشته باشد انسان !!!

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست…

منتشرشده: 30 آوریل 2012 در دسته‌بندی نشده

چیزی در توست شبیه شبنم صبحگاهی…

شبیه حس لطیف گلبرگ های گل سرخ…

به سان نسیم نیمه شب بهاری…

 و مرا لبریز حس ناب پرواز میکند…

که نمیدانم چیست…

«کاش میدانستم چیست»…

اندر احوالات روز بدون ماه.واره !!!!

منتشرشده: 23 آوریل 2012 در دسته‌بندی نشده

تلوزیون را روشن میکنم…

عادت دارم وقتی غذا میخورم تلوزیون را روشن کنم…

یادم می آید به لطف برادران جان بر کف د.یش جمع کن ک.ونی کلا همین 7 تا کانال زپرتی آشغال تلوزیون خودمان را بیشتر نداریم…

شروع میکنم….تلوزیون را روشن که میکنم این خاله شادوونه ی چ.س میپرد وسط صبحانه من !!!

واقعا احساس میکنم از این موجود لوس تر و ننر تر مادر ازل به خودش ندیده…

لقمه در دهانم می ماسد…ای تو روح.ت…

کانال را عوض میکنم یه مردکی زر میزند ….

حوصله زر شنیدن ندارم…

کانال سه میزنم…کشتی نوجوانان نشان میدهد…ترجیح میدهم کشتی نگاه کنم…اما آخه نگاه کردن این فنچول ها چه لطفی دارد؟؟؟

میزنم کانال 6…آقای اخبار گو انگار ارثیه باباش را از من طلب دارد….عین سگ آقای پتیبل زل میزند در صورتم و میگوید ادامه اخبار در ساعت 10 و سی پخش میشود…

دلم میخواهد گیرش بیاورم و بگویم : ش.اشیدم تو کله ات با اون اخلاق گ.ه ات…

میزنم کانال 5 یه کارتون دارد نشان میدهد…با دقت نگاه میکنم…یه ماجرای پلیسی در حد گروه سنی الف !!!!

به نظرم گروه سنی ام خیلی بیشتر هم نیستا ولی حوصله ام سر میرود…

میزنم کانال 4 و یه برنامه جالبتر از بقیه دارد به اسم جاذبه های مرگبار…کلا من به این چیزای مرگبار بیش از چیزهای دیگر علاقه دارم ولی خوب وسط صبحانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

درباره کسانی است که گاوهای وحشی نگه میداشتند و گاوهایشان بلاهایی سرشان آورده اند…

همینطوری زل زده ام تو تلوزیون و لقمه نون و پنیرم رو هوا سرگردان مانده !!!!

آخرش یه مردکی را نشان میدهد که یه بوفالو یه تنی تو خانه اش نگه میدارد و با افتخار میگوید میدانم خیلی خطرناک است و از این چرت و پرت ها….

با خودم فکر میکنم : این بشر دو پا کلا ک.ونش میخارد ظاهرا !!!

تلوزیون را خاموش میکنم در حالیکه اصلا نفهمیدم چی کوفت کردم…

دوباره یه چند تا فحش کش دار آبدار نثار جان برادران جان بر کف میکنم و کتابم را باز میکنم که کتاب بخوانم…

***

واقعا اعتماد به نفس خارق العاده ای میخواهد که کلا از خودت هیچی نداشته باشی و نذاری بقیه از چیزهای بهتر استفاده کنند…

واقعا بخل و حسد تا کجا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ماه…

منتشرشده: 19 آوریل 2012 در دسته‌بندی نشده

من هرچه از این نردبان بالا میروم به ماه نمیرسم…

کسی میداند چند پله دیگر باید بالا بروم تا به ماه برسم؟؟؟

آخر نمیتوانم مطمئن باشم آنطور که میگویند ،ماه براستی سیاره ای است بزرگ یا اینکه یک توپ گرد سوراخ سوراخ است که میتوانم محکم بکوبم زیرش و باهاش بازی کنم!!!

من باید خودم امتحانش کنم تا مطمئن شوم…

من همان به که ازو نیک نگه دارم دل…

منتشرشده: 16 آوریل 2012 در دسته‌بندی نشده

پامو که از در ماشین میذارم بیرون قلبم میگیره…

نفسم بند میاد و نمیتونم تکون بخورم…همونطوری یه پام بیرون ماشین و یکی توی ماشین میمونه…

همراه میاد میپرسه چی شد؟؟؟ نمیتونم تکون بخورم…برای چند ثانیه نمیفهمم چی میشه…

انگار چند ثانیه از زندگی ام رو از دست دادم و دوباره برگشتم…نمیفهمم…شایدم اشتباه میکنم…

اما مطمئنم که چند ثانیه هوشیاری ام رو از دست دادم…

همراه کمکم میکنه…همه سعی ام رو میکنم که از همراه کمک نگیرم…

دستم رو به دیوار پارکینگ میگیرم و به زور قدم برمیدارم…

وای پله ها…4 طبقه…

هر پله رو که میرم بالا فشردگی قفسه سینه ام بیشتر میشه…

از فرط ضعف و درموندگی اشک هام سرازیر میشه…

روی هر پله دو قطره اشکم می افته رو پله ها…

همراه بغلم میکنه و تا بالا میبردم…

ناراحتم…نه به خاطر دردم…به خاطر ضعفم…

یک ساعتی طول میکشه تا به حال عادی برگردم…

اما انگار یه چیزی در من میشکنه…

***

من آسیب پذیرم…این تن حقیره…آسیب پذیره…به مویی بنده..

من همان به که از او نیک نگه دارم دل         که بد و نیک ندیده است و ندارد نگهش

استراتژِی نرم !!!

منتشرشده: 15 آوریل 2012 در دسته‌بندی نشده

همراه میگه : وااااااااااای.عجب مبل قشنگی…

من اما قیافه ام شبیه کسانی است که یه تیکه گ.ه گوشه خیابان دیده اند !!!

میگوید: نظرت چیه مونا؟؟؟

من : لبخند…

دور مبل میچرخد…بالا و پایین و هی بررسی مبل مورد علاقه اش…

من : همچنان لبخند…

حسابی با فروشنده سر قیمت و جنس پارچه چک و چانه میزند…

من : و باز هم لبخند…

نمونه های پارچه ها را از فروشنده میگیرد و میدهد دستم…کدام را دوست داری؟

من : لبخند…

همراه : ازش خوشت نمیاد.مگه نه؟

من : لبخندی ملیح میزنم و میگویم : اصلا.

همراه : واقعا؟ قشنگ نیست؟

من : افتضاحه…

به زور سعی میکند منو با رنگ ها سرگرم کند…

من اما دست از لبخند ملیحم بر نمیدارم…

رنگ قهوه ای نکبتی را انتخاب میکند….

با خودم فکر میکنم از رنگ قهوه ای بیزارم…

میگوید: نظرت چیست؟؟؟

فروشنده فاکتورش را در آورده فاکتور کند…

من: بریم بیرون عزیزم.صحبت میکنیم…

عین جرقه بالا پایین میپرد و محاسن مبل را برمیشمرد…

من: لبخند: بریم بیرون صحبت میکنیم…

احساس میکنم فروشنده دلش میخواهد تکه تکه ام کند و هر تکه ام را بندازد جلوی سگ !!!

از در فروشگاه که بیرون میرویم…همراه میگوید تو چرا اینطوری هستی؟؟؟؟؟؟

میگویم: چطوری؟؟؟

میگوید: چرا سلیقه ات با من انقدر فرق داره؟؟؟

میگویم : سلیقه من که عالیه….اگه شک داری یه نگاه به خودت بکن..

اخمش باز میشود و نیشش تا بناگوش باز میشود…

نیم ساعت از معایب مبل مذکور حرف میزنم…البته چند تا از حسن هایش را هم میگویم که بی انصافی نکرده باشم…

همراه به فکر فرو میرود…

دست آخر هم قیافه مظلومی به خودم میگیرم و میگویم : این مبل مطابق سلیقه من نیست…اما اگه تو دوستش داری همینو بخریم…

همراه : ولش کن.حالا که فکرشو میکنم خودمم خیلی ازش خوشم نیومده.جوگیر شده بودم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

***

به این میگن استراتژِی نرم !!!

***

پی نوشت :

منو دیدی وقتی یه چیز لوس میبینم ؟؟؟ صورتم چین میخوره و پره های دماغمو میدم بالا و چشمامو کج و کوله میکنم و ابرو هامو میدم بالا و لبام شبیه دهن ماهی های اخمالو به طرف پایین قوس پیدا میکنه !!! 

تونستی تصورم کنی؟؟؟

انشاءت رو خوندم این شکلی شدم…حالا تو حدس بزن چرا !!!

سیاست نامه !!!

منتشرشده: 14 آوریل 2012 در دسته‌بندی نشده

میگوید : نامه نمیدهم…

میگویم : البته حق با شماست اما نکته اینجاست که اداره مربوطه تخصص شما را ندارد…به سواد و ارشاد شما نیاز دارند…

برق رضایت را در چشمانش میبینم…

در دل به حماقتش میخندم….

نرم میشود…

میگوید : آخه اینکار جزو شرح وظایف ما نیست…

میگویم : کمک به حل مشکلات مردم که جزو اولین وظایف شما هست.اونطور که تجربه من به من میگه و از وجنات شما پیداست علاقه خاصی به کمک به مردم دارید…

لپ اش گل می اندازد…کمی معذب میشود…

خورد به هدف…

نقطه ضعفش را پیدا کردم…

کمی روی صندلی اش اینو آنور میشود…

ژست کمک به خلقی میگیرد و میگوید: نامه را میدهم اما امضایش را از طرف خودم میکنم…رئیس بفهمد امکان ندارد امضاء کند…

میخواهد نامه را از طریق سیستم بفرستد…نمیگذارم…مجبورش میکنم دستی نامه را بهم بدهد…میدهد…

من به هدفم میرسم…

***

امروز میفهمم برای حکمرانی و تسلط بر مردم لازم نیست باسواد و مقتدر و سیاست مدار باشی…

همه انسانها نقاط ضعفی دارند…

کافی است کمی باهوش باشی…

همین…

قارچ خور…

منتشرشده: 7 آوریل 2012 در دسته‌بندی نشده

بچه که بودم عاشق دو بازی بودم: اولی قارچ خور و دومی شورش !!!

و حسااابی تو این بازی ها حرفه ای بودم…

قارچ خور رو که میتونستم با چشمای بسته هم بازی کنم…

اونقدر حرفه ای بودم که بدون اینکه جونمو از دست بدم سه ، چهار مرحله اول رو میرفتم…

روز پنجشنبه یهو به سرم زد قارچ خور رو نصب کنم…نصب کردم…

با شوق و ذوق وحشتناکی نشستم سرش بازی کنم…

به اولین چاله نرسیده بودم مردم !!!!!!!!!!!

دفعه اول و دوم حتی نتونستم از مرحله اول رد بشم ، در حالیکه مطمئنم اولین بار که تو بچگی بازی اش کردم راجت رفتم مرحله دوم !!!

با تردید حرکت میکردم و با رسیدن به چاله ها اونقدر انگشت هام رو کیبورد میلرزید که تاپ می افتادم تو چاله…

قارچ های سمی ای که یه زمانی برام کشتنشون آب خوردن و سرشار از لذت بود حالا تبدیل شده بودن به کابوسی که با ترس و لرز ازشون فرار میکردم !!!

از هر 5 تا به سه تاشون میخوردم و میمردم !!!

سعی کردم یادم بیاد قبلا چطور بازی میکردم…

یادم اومد با سرعت بسیار زیادی بازی میکردم…

سعی کردم سرعت رو مدنظر قرار بدم…اوضاع بهتر شد اما نه خیلی بهتر…

سرعت بدون دقت و مهارت حماقت محضه !!!

نکته مهمتر اینکه…عصبی میشدم…من که اصلا برام چیزی مهم نیست…دفعه آخر اونقدر عصبی شدم که لپ تاپ رو میخواستم بکوبم تو دیوار !!!!!

احساس کردم مونای ده سالگی خیلی با شهامت تر از من بود!!! 

احساس کردم الان شدم یه پیرزن محافظه کار لق لقوی ترسو !!!

احساس کردم قبلا پذیرش بیشتری برای آموختن و تلاش برای به دست آوردن داشتم….

احساس کردم هنوز توان روبرو شدن با بعضی ضعف هامو ندارم !!!

احساس کردم هنوووووز خیلی کوچیک هستم….هنوز هزاران هزار نکته وجود داره که باید یاد بگیرم….

احساس کردم هنوووووز هزاران هزار ضعف دارم که باید برطرفشون کنم…

احساس کردم هنوووووز دنیا برای من جاییه برای بهتر شدنم…

احساس کردم خوشحالم که امروز چشمامو باز کردم و فرصت دارم که برای وقت رفتنم بهتر باشم….

ممنونم….از قارچ خور…نمیدونم میتونم مثل قبل حسابی تو این بازی حرفه ای بشم یا نه…اما…

چیزای بهتری ازش یاد گرفتم …

بوی ما…

منتشرشده: 6 آوریل 2012 در دسته‌بندی نشده

سوار ماشینم.

پارک کرده ایم که چیزی بخریم.

ماشینی جلوی ماشین پارک است.توجهی نمیکنم.زنی از سوپرمارکت روبرو بیرون می آید.

نگاهش که میکنم ناگهان قلبم فشرده میشود.

این زن غمی در دل دارد.هرچند که اوضاع مالی اش خوب است و از عهده زندگی اش خوب برمی آید.

این زن شاد نیست.

این زن بوی تنهایی میدهد.

احساس میکنم تنهایی این زن همچون پیله ای او را در برگرفته و با آن پیله اینور و آنور میرود.

نمیدانم از کجا میفهمم که این زن تنهاست.

احساس میکنم که همه ما در پیله ی عواطف و اعمالمان گرفتاریم.

افکار و اعمال ما بوی خاصی میدهد.

این بو کم کم بوی خودمان میشود

بوی دلتنگی ،بوی شادی ،بوی عشق ،بوی فراق ،بوی تنهایی و ….

کافیست کمی شامه مان را قوی کنیم ،تا بوی هم را احساس کنیم…

می اندیشم:

خوشبو بودن یا نبودن…مسئله این است…

بی آشیانه ام…

منتشرشده: 4 آوریل 2012 در دسته‌بندی نشده

هیس….

گوش کن…

نجوای نرمی در باد به گوشم میرسد…

باد باردار رازی نهان است…

گیسوانم را به نرمی نوازش میدهد و بوسه ای به آرامی بر گونه هایم مینشاند…

تک درخت بید مجنون در مسیر بادم من….

باد شاخه هایم را به نرمی تکان میدهد….

من و باد زیباترین تابلوی هستی را خلق میکنیم….

سرم را بالا میگیرم….

من از تمام دنیا همین نسیم را میخواهم و اشعه تابان آفتاب را….

مرا چه باک از وز وز مگسان و نوک تیز دارکوبان….

که آنها آنچیزی هستند که باید باشند…

به سان من………..چیزی هستم که باید باشم…نه کمتر و نه بیشتر….

ریشه هایم را استوار در زمین نکوبیده ام….

همین روزها من با نوازش باد از زمین کنده خواهم شد….

با باد سفر خواهم کرد  و باد خواهم شد….

بی آشیان و سرزنده ، رونده و پویا چون باد خواهم شد….

از همینجا که هستم پلکانی به آسمان خواهم ساخت…

پلکانی از نور و روشنایی…من با شاخه هایم…ریشه و برگهایم به آسمان خواهم رفت….

دمی بیاسا همسفر…هی…یک لحظه…به کجا چنین شتابان؟؟؟؟

بیقراری ات برای چیست؟؟؟؟ در پس تمام این بیقراری ها فریبی بیش نیست….

تمام آنچه باید باشد در اینجاست….در قلب من…در قلب تو….

درمن….در تو….

لبخند بزن….بر عاشقی امروز لبخند بزن…بر فراق امروز لبخند بزن…بر سکوت و فریاد امروز….بر هستی و نیستی امروز….بر شور و سکون امروز….بر تمام چیزهایی که داری و نداری….

چه سبکم امروز…اگر روزی بتوانم پرواز کنم ، آنروز همین امروز است….

باید امتحان کنم………