چشم دل باز کن که جان بینی……….

منتشرشده: 3 آوریل 2012 در دسته‌بندی نشده

به میز مستطیلی که لپ تاپم روی آن است زل زده ام….

میز بزرگ شیشه ای که یه طبقه تحتانی مشکی با گل های درشت سفید دارد….

نگاهش میکنم و فکر میکنم که این میز مستطیل است….

ناگهان شک میکنم…از کجا معلوم که این میز مستطیل است؟؟؟

شاید گرد باشد و گیرنده های حسی من دچار خطای دریافت شده باشند….

شاید هم مفهوم مستطیل را اشتباه فهمیده ام…

شاید هم مستطیل اصلا شکل نباشد و مثلا نام یک گیاه باشد یا یک حیوان….

کسی چه میداند؟؟؟

شاید رنگ لپ تاپم سرخابی نیست و مثلا سبز است؟؟؟؟

شاید نام این رنگ چیز دیگری است و ….

شاید اصلا رنگی وجود ندارد……………………

کسی چه میداند؟؟؟؟

شاید تمام آنچه به مغز من مخابره میشود توسط گیرنده های معیوبی صورت گیرد که به اشتباه در مغز من تعبیه شده اند….

شاید اصلا شی ای وجود ندارد…شاید جسمی وجود ندارد…شاید تمام اینها که ما میبینیم توهماتی باشد….

شاید تمامی ما در ماتریکسی باشیم و این اطلاعات طبقه بندی شده و هدف وار به مغز ما مخابره میشود….

شاید جسم ما در جای دیگری است و ما در زندانی اسیریم….

شاید اصلا جسمی نداریم و مفهومی انتزاعی بیش نیستیم….

شاید تمام دنیا بازی کامپیوتری ای باشد…..

شاید…

میترسم جلوی آینه بروم….

انگار باور دارم اینبار که جلو آینه بروم خودم را نخواهم دید………….

12…

منتشرشده: 13 مارس 2012 در دسته‌بندی نشده

تب دارم……

موهایم را کوتاه کرده ام………کوتاه کوتاه………..

اینگونه خودم را خفه می کنم…………

تنم خیس خیس است……………..

من تب دارم……………………..

تنم درد میکند………………..

گیج ام……………………

پسرکی کنار پایم ترقه میترکاند و بلند میخندد…….

برمیگردم….گاهش میکنم…نه میترسم، نه میپرم، نه عصبانی میشم…فقط نگاهش میکنم…

خوب است که به این راحتی شاد میشوی پسرک….

بخند بر من پسرک…بخند بر این زن کوچک خسته…..بخند بر مادر کوزت…..من هم موهایم را فروختم تا برای عزیزم هدیه بخرم…………

صدای ترقه ها می آید و من باید عود روشن کنم….مرا به عود چه نیاز که تنم عودی شده است سوزان…..

تب دارم هنوز…تنم خیس خیس است هنوز…

باید بخوابم….شاید که ایننبار ابدی باشد…..شاید که اینبار تمام شود…باید بخوابم……

11…

منتشرشده: 8 مارس 2012 در دسته‌بندی نشده

سوسک کوچکی از کنار ظرف غذایم آرام رد میشود….

خیلی کوچک است….خیلی ریز…حتی میتوانم بگویم بامزه است…

میمانم باهاش چکار کنم؟؟؟

دلم نمی آید کاری به کارش داشته باشم…..

که گفته ارزش من بیشتر از اوست؟؟؟

که گفته حق دارم حیات او را ازش بگیرم؟؟؟

به صرف اینکه من از او بزرگترم حق دارم از هستی ساقط اش کنم؟؟؟

اینجا خانه من است؟؟؟

شاید خانه او هم باشد….شاید من غاصب بوده باشم نه او….

ظرف غذایم را بر میدارم و بدون اینکه بترسد از سر راهش کنار میروم…..

***

یاد گرفته ام که من هم سوسکی هستم در بیشه ی هستی….

درست است که اصل تنازع بقا در تمام کائنات وجود دارد….

اما من ترجیح میدهم بازنده ی مقتول این بازی باشم تا برنده ای قاتل….

دوست دارم مسالمت آمیز با همه موجودات زندگی کنم…

ترجیح میدهم دست دوستی ام اگر هزاران بار هم پس زده شود باز به سوی همه دراز باشد….

چه اهمیت دارد که سلامم را پاسخ خواهند گفت یا نه….

1o…

منتشرشده: 6 مارس 2012 در دسته‌بندی نشده

گاهی دلم برای چال گونه هایم تنگ میشود….

برای کش آمدن لبهایم و نمایان شدن دندان های ردیفم ….

هی راستی فلانی….

این حالات دقیقا کی ها روی صورتم هویدا میشد؟؟؟

9…

منتشرشده: 5 مارس 2012 در دسته‌بندی نشده

بره ای کوچک و سفالی ای برای خودم میخرم….

خیلی دوستش دارم…

بدجنسانه از من میگیردش و تمام صورت بره ام را خط خطی میکند…………………..

میگوید ببخشید و دوباره به بهانه تمیز کردنش میگیردش و دوباره خط خطی اش میکند…

صورت بره ی معصومم سیاه میشود….

احساس میکنم این صورت شخصیت من است که سیاه و خط خطی شده….

چانه ام میلرزد………راه نفسم تنگ میشود………اشک در چشمانم میجوشد……….

بره ام را از دستش میقاپم و در میروم……

***

لعنت بر اینهمه بدجنسی آدمها…..

لعنت بر حماقت بی پایان من که هرگز باور نمیکنم انسانی ممکن است بد و بدجنس باشد….

***

لعنت بر دل نازک و حساس و کوچک من……که تنها دارایی زندگی ام است…

8…

منتشرشده: 1 مارس 2012 در دسته‌بندی نشده

کودک کوچکی بودی اولین بار که دیدمت….

زیاد پای بر زمین میکوبیدی….زیاد غر میزدی…و زیاد گریه میکردی………

من اما به داد و فریادهایت نگاه نکردم….من مثل دیگران گوش هایم را نگرفتم تا صدایت گوشم را نیازارد….

من چشمانم را باز کردم و در چشمانت زل زدم…

وسعت بیکران دریاها در چشمانت بود و بی تکلفی کویرها در نگاهت………..

دلم لرزید…

من این چشمان را دوست داشتم….

دستت را گرفتم…محکم….وقتی غر زدی به حرفت گوش دادم….وقتی داد و بیداد کردی نگاهت کردم…

وقتی نامربوط گفتی لبخند زدم….

و تو رام شدی…

تو دیگر آن کودک ترسوی غرغرو نبودی…هر روز به سرعت سالها رشد میکردی….

و من شاد از این تغییر رویه و روحیه به خود میبالیدم….

و به تو…………من به تو افتخار میکردم…..

تو قلبی داشتی که لایق بهترین ها بود….لبخندی دلنشین که تمام غصه ها را از دلم دور میکرد….

نگاهی نافذ که تا عمق وجودم رخنه میکرد….

من مادر تو شدم بی آنکه بدانی….

تو بزرگ شدی….خودم دستهایت را گرفته بودم و از شب جدایت کرده بودم….

اما حالا بزرگ بودی….بزرگ بزرگ…بزرگ تر از من….تو بزرگ میشدی و من کوچک….

روزی در آینه نگاه کردم….

من پیر شده بودم و مشکلاتم دست و پا گیر تو ….

فهمیدم که باید دیگر دستانت را رها کنم….اما چگونه؟؟؟ 

تو فرزند من بودی….تنها فرزندم….تنها دلخوشی ام….امید زندگی ام….تنها شادی ام….

اما نباید خودخواه بود….

من پیر و فرتوت شده بودم….و تو جوان و شاداب بودی….تو میتوانستی بهترین ها را داشته باشی…

اما بودن من مانع ات بود…..

شده بودم ویرووس مهلکی برای سلامتی ات….شده بودم بند پاهایت…شده بودم عجوزه ی پیر غرغرو…

جایمان عوض شده بود….تو مدارا میکردی و من پای بر زمین میکوبیدم…………………

و می دانستم که باید رفت…..

بلاخره بر خودخواهی هایم چیره شدم….

میدانستم آنقدر بزرگ شده ای که بی من زندگی کنی…

روزی همان چند تکه داشته هایم را برداشتم و عکسم را برایت به یادگار گذاشتم و رفتم…………….

نمیخواستم حالا که میروم فراموش کنی که جایی در این جهان مادری هست که همیشه چشم به راه توست….نه منتظر برگشتنت….چشم به راه شاد دیدنت….همواره شاد….

میروم جایی که همه کسانی که شرایط مرا دارند آنجا میروند….

من میروم اما قلبم را برایت در گنجه گوشه خانه میگذارم….

بدان که هرگز کودکی به اندازه تو مرا مفتون و شیفته نکرده بود………..

من مادر واقعی ات نبودم اما به اندازه او و به گونه ای دیگر دوستت داشتم………….

بدان که همیشه به تو فکر خواهم کرد و به تو افتخار میکنم….

مراقب خودت باش….تا ابد….

7…

منتشرشده: 29 فوریه 2012 در دسته‌بندی نشده

زمین جای خوبی نیست نازنین….

اینجا به من سخت میگذرد….

اینجا به امثال من میگویند دیوانه…

چون میتوانم اراده کنم تا ماهانه میلیون ها تومن در بیاورم اما اراده نمیکنم چون نمیتوانم از تمیزی پولم مطمئن باشم…

اینجا به من میگویند سرخوش….

چون با همه میخندم و با تمام وجودم به اطرافیانم شادی میبخشم….

اینجا به من میگویند افسرده…

چون غم های آدمها اشکم را روان میکند….

اینجا به من میگویند احمق…

چون اجازه میدهم آدمها فکر کنند همیشه حق با آنهاست و من متوجه دوز و کلک هایشان نشده ام…

اینجا به من میگویند بی عرضه….

چون با آنکه به راحتی با توانایی هایم میتوانم هرکسی را فریب بدهم، ترجیح میدهم رو بازی کنم….

اینجا به من میگویند وحشی…

چون جلوی ظلم کسی سرخم نمیکنم….

اینجا به من میگویند فضول….

چون نمیتوانم برابر ظلم بر دیگران هم ساکت بمانم….

اینجا به من میگویند مغرور…

چون به هیچ قیمتی انسانیتم را فدای هیچ چیزی نمیکنم…

اینجا به من میگویند زمخت….

چون به هیچ مردی اجازه نمیدهم مرا مایه لذتش قرار دهد….

اینجا به من میگویند مالیخولیایی…

چون شبیه هیچکس فکر نمیکنم….عمل نمیکنم….

اینجا به من میگویند ملحد….

چون بر اساس قوانین خودم زندگی میکنم…..

اینجا خیلی بد است نازنین……

دلم تنگ است….من این روزها میخندم….من به حماقت های مردمان میخندم…..

اما این روزها سخت میگذرد….

میدانی چرا؟؟؟

 اگر همه عالم هم علیه من بشوند باکم نیست……

تا تو با من بودی زمانه با من بود….

تو با من نیستی و دیگر هیچ چیزی مهم نیست….

بگذار تا هر فکری میخواهند بکنند….نه؟؟؟

دیگر هیچ چیزی مهم نیست نازنین….

6…

منتشرشده: 25 فوریه 2012 در دسته‌بندی نشده

هوا ابری است…

با سرعت از میان خیل دل های خوشی که مشغول خرید هستند عبور میکنم…

به در مترو میرسم….

ناگهان زمان متوقف میشود….مطمئنم که دیدمت….عطرت را حس میکنم…زل میزنم به جایی که چند ماه پیش آنجا ایستاده بودی… چند تنه محکم بهم میزنند…زمان در هم آمیخته میشود…نمیدانم امروز است یا چند ماه پیش….انگار اکنون با تارهایی به گذشته تنیده شده….و من حیرانم که چگونه تو را در قابی کهنه از دیروز امروز میبینم…

مایوس میشوم….اگر هم واقعا آنجا بودی اکنون نیستی….

مترو شلوغ است….

نمیبینم کسی را…. نمیشنوم صدایی را….

دوباره قاب میشود زندگی در پیش چشمانم…من ایستاده ام دور و زندگی آدمها را نظاره میکنم…

سرم را بلند میکنم….

ایستگاه نواب صفوی است… دوباره زمان چند بعدی میشود برایم….

صدای زن فروشنده را میشنوم….لواشک…لواشک های ترش ترش خانوما…………….

بغض میکنم……………………

صدای هدفون را بلند تر میکنم….سرم را پایین میگیرم تا لغزش اشک دل کسی را به ترحم وا ندارد….

بلندتر…سرم دنگ دنگ میکند….میخواند : i’m so lonely broken angel

میرسم…. از پله ها که بالا میروم دوباره زندگی قاب میشود….

سرم گیج میرود….به عقب متمایل میشوم…محکم دستم را به دیوار میگیرم….نمیگذارم کسی کمکم کند….

هرگز  از کسی کمک نخواهم خواست…

صدا را بلند تر میکنم…….

i’m so lonely broken angel………………………………………………………………………..

5…

منتشرشده: 19 فوریه 2012 در دسته‌بندی نشده

هیچ مراقب خودت نبودی…مگه نگفتم استرس و غصه برات سمه ؟؟؟ حال جسمی ات خوب نیست…اصلا…حال روحی ات هم دست کمی ندارد…افسردگی شدید گرفته ای !!!!

من : ها ها ها….بلند و پوزخند وار…

در ذهنم افسردگی را هم به لیست بیماری هایم اضافه میکنم…

بلند میشوم که بروم…

میپرسد : برات مهم نیست ممکنه هرگز خوب نشی؟؟؟

من : نه … اصلا..

***

هرگز نتوانستم این حس را از خودم دور کنم که دکترها مورچه هایی هستند که ادای فیل ها را در می آورند…

4…

منتشرشده: 18 فوریه 2012 در دسته‌بندی نشده

آنسوی شیشه آدمها در گذرند…

آنسوی شیشه زندگی جاریست…

و من…

این سوی شیشه تنها نشسته ام و به آنسوی شیشه ای ها نگاه میکنم….