روز آخر…

منتشرشده: 21 آوریل 2010 در دسته‌بندی نشده

سال جالبی است.

با مرگ شروع میشود.

هر کس را که میبینی امسال کسی را از دوستان و آشنایان یا اقوامش از دست داده است.

سال مردن ها!!!

سال که هنوز شروع نشده بود فکر میکردم سال خوبی خواهد بود برایم.

همینطور بی ربط چنان حسی داشتم.

اما میبینم شروع امسال برای دیگران چندان خوب نبوده است.

اما خدا را شکر هنوز از اطراف من کسی نمرده است.

شاید هم خدا منتظر است اقلا سال پدر بشود بعد تلفات بدهیم.

چند روز پیش بود که با تمام وجودم خواستم که پیش پدر بروم.

 همان روز در خیابان قدم میزدم و به مرگم فکر میکردم ٬مردمک چشمانم در حفره چشمانم آرام و قرار نداشتند.

نمیدانستم چگونه است.

نمیدانستم چگونه با من رفتار خواهد شد.

نمیدانستم آن لحظه ها چه حسی خواهم داشت و چه حسی نخواهم داشت.

نمیدانستم میتوانم شجاع باشم یا نه.

 با خودم گفتم: اگر امروز به راستی روز آخر باشد چه؟؟؟

ناگهان ته دلم خالی شد…

زمان متوقف شد…

بی آنکه بدانم وسط خیابان ایستاده بودم و با چشمانی گرد داشتم به همه مردم نگاه میکردم.

نگاه های متعجب مردم را که دیدم متوجه شدم وسط خیابان ایستاده ام و سر راه مردمم و هرکی رد میشود فحشی نثار بی شعوری ام میکند که سر راه ایستاده ام.

بهت و حیرتم بی حد بود.

نمیدانستم ادامه این روز را باید چه کنم.

یاد فیلم ها افتادم که سعی میکردند حلالیت بگیرند تو این جور شرایط.

اما اصلا دلم نخواست چنان کاری بکنم.

دلم خواست بروم کنار دریا.پاچه هایم را بالا بزنم.جیغ بزنم و بپرم توی آب و شیطنت کنم بی قید تمام بندهایی که بر پایم است.بعد روی شن ها ولو شوم و به آسمان چشم بدوزم تا روز تمام شود و مهلت من هم با اتمام روز به پایان برسد.

نمیدانم چرا فکر کردم مهم نیست کسی حلالم کند یا نه.

فکر کردم بهتر است از آخرین لحظه هایم لذت ببرم تا فکر این باشم که بعدا عذابم خواهند داد یا نه.

فکر کردم بهتر است شادی کنم و تمام اکسیژن هوا را ببلعم تا اینکه فکر کنم ممکن است حقی به گردنم باشد که به اندازه کافی اینجا و این روزهایم سعی کرده ام حقی به گردنم نماند.

فکر کردم اگر غلطی کرده ام که نباید میکرده ام بهتر است شهامت پذیرش تاوانش را هم داشته باشم تا اینکه بخواهم مانند ترسوها التماس هر موجود دون یا والایی را بکنم که مرا ببخشند.

از کجا معلوم آنطرف چه خبر است؟؟؟

اصلا از کجا معلوم آنطرف خبری باشد؟

فکر کردم ممکن است امروز بمیرم.یا نمیرم.هرچقدر زور زدم یادم نیامد که چیزی باشد در این دنیا که حسرتش بر دلم مانده باشد.

یه کم که گذشت.

حس کردم شادابی خاصی دارم.به خودم افتخار کردم که میدانم چه میخواهم و چگونه.

هرچند باید اعتراف کنم که کمی از قبر میترسم.

باید اعتراف کنم از بچگی ترس غریبی از قبر و جاهای تنگ داشته ام.آنقدر که تا به حال شده چند بار خواب دیده ام که در یک قبر زندانی شده ام و هوای آنجا تمام شده و من جای تکان خوردن ندارم و بعد از دیدن این خواب تا چندین ساعت حالم بد شده است.

اما قبر هم جزو آن بخشهای لاینفکش هست دیگر.

اما فقط نمیدانم اگر بعد از مرگ پیوستگی روح و جسم گسسته میشود قاعدتا وحشت  و فشار قبر نباید معنایی داشته باشد.فعلا خیلی چیزها است که من درباره شان هیچ نمیدانم و با منطقم منطبق نمیشوند…

به هر حال تجربه جالبی بود.

اینکه حس کنی امروز روز آخر است.

رفتم پیش مامان.از در که رسیدم کیفم را پرت کردم روی اوپن و گفتم: من گرسنمه.یه صبحونه تپلی دلم میخواد.مامان طبق معمول چپ چپ به کیفم که رو اوپن انداختم نگاه کرد و گفت: خوش اومدی.گفتم حال ندارم برش دارم.بگذار اول سیر بشم.بعد اونو برمیدارم.دستش رو کشیدم گفتم بیا بشین کنارم. میخوام خوب نگات کنم.نگران شد.گفتم میخوام ببینم اگه امروز روز آخر باشه باید چیکارش کنم.

عصبانی شد و گفت تو آدم نمیشی.این چه طرز حرف زدنه؟مگه چند سالته؟ میمیری یه دفعه عین آدمیزاد حرف بزنی و آدمو با این حرفات دق ندی و دیوونه نکنی؟؟؟

(فکر کردم که وااااااا.چه مادر بی جنبه ای.مگه همیشه چه میگویم من!!!!)

نمیخواستم روزمو با لیست کردن کسایی که تو جوونی و حتی کودکی مردن خراب کنم.

گفتم بیا بشین با من صبحونه بخور.ولش کن.شوخی کردم.

الحق و الانصاف که اون روز خیلی بهم چسبید.

همینجوری الکی.

فقط با یاداوری اینکه مهلت کمه و باید از لحظه لحظه ام لذت ببرم…

نمیدونم چرا همینجوری الکی از یاداوری اون افکار حس خوبی بهم دست میده.چون فکر کنم درستش اینه که از یاداوری شون باید غمگین و افسرده بشم!!!

دیدگاه‌ها
  1. بی پدر خودشیفته می‌گوید:

    هر دو پستت رو خوندم. منم خیلی وقتا به شب آخر فکر می کنم و بیشتر از همه دلم می خواد که اون شبو با کسی باشم که بخوام جونمو به جاش بدم. یعنی در کل که جونم ارزشی نداره. ولی حاضرم یه جای انتخاب بین من و یه آدم دیگه برای اعدام باشه و من بگم: منو به جای اون اعدام کنند. و اون کسی باشه که خیلی دوستش دارم و هیچوقت نفهمیده و حالیش نیست.
    بعد برم گم بشم.
    از مرگ با زجر خوشم نمیاد. سخته. من تا یک میلیمتری مرگ هم رفتم. سخت بود.

بیان دیدگاه